تازه عروس و داماد بودند.دعوت شان کرده بودم برای پاگشا.زن داداش را خودم معرفی کردم.همدیگر را پسندیدند و ازدواج شان سرگرفت.برای هردوشان خواهر بزرگتر بودم.زن داداش چادر نازکی سرکرده بود و گوشواره هایش از زیر چادر برق می زد.می دانستم برای آبا و بابا حجاب چقدر مهم است.اگر عادله را با این چادر می دیدند خیلی ناراحت می شدند،خیلی ناراحت می شدند.اباصلت را صدا زدم.امد توی اتاق.با ناراحتی گفتم:داداش این چه چادریه برای زنت گرفتی؟
-چی شده آبجی؟
-چادرش برای مهمونی مناسب نیست،داداش!
انقدر نازکه که گوشواره هاش دیده میشه.
لحنم را ملایم کردم و گفتم:بهش بگو دیگه این جوری لباس نپوشه.
نه می خواستم خانواده ما ناراحت شوند و نه بین آنها اختلاف پیش بیاید.
اباصلت مردعاقلی بود.سرش را پایین انداخت:آبجی!عادله زن باحیایی است، از روی بی تجربگی و کم سن و سالی این چادر رو سر کرده. نمی خوام با این حرف اذیتش کنم.کم کم یاد می گیره و رعایت می کنه. من زنم رو می شناسم.
ثبت دیدگاه