من خواهر شهید کریم جعفری راد هستم. شهید در بغداد به دنیا آمد و تا پنجم ابتدائی در بغداد تحصیل کرده اند و بعد از آن به همراه خانواده به ایران نقل مکان کردند و بعد از اینکه حدود ۷ سال در ایران زندگی کردیم انقلاب شد ایشان در تظاهرات ها بر علیه شاه شرکت می کرد بعد از آن هم که جنگ ایران و عراق شروع شد در جبهه ها شرکت می کرد و ایشان دوران انقلاب سرباز بود بعد ایشان هی می خواست فرار کند که آمد منزل و سربازیش را تمام نکرد تا اینکه انقلاب شد و در کارخانه شرکت اتمسفر کار می کرد بعد از آنهم سال ۱۳۶۴ ازدواج کردند که ثمرهی ازدواجش دو فرزند می باشد.
خیلی آدم خوبی بود همیشه حق را رعایت می کرد و دوست داشت به فقیر فقرا کمک کند و پرس و جو می کرد بچه های یتیم را پیدا می کرد برای آنها کفش ولباس میخرید خیلی ناراحت می شد که می دید آنها هیچی ندارند دفعه آخری که رفته بودجبهه وقتی که برگشت من اصلاٌ نشناختم خیلی قیافه اش عوض شده بود که من کفتم این سرباز مال کجاست که دارد می آید خانه ما که فهمیدم برادرم است خیلی صورتش سیاه شده بود.
آخرین حمله مرصاد بود که منافق ها حمله کرده بودند خودش تعریف می کرد می گفت چند روز بی هوش افتاده بودم لای درخت ها و عراقی ها شیمیائی انداختند و من توی علف ها بودم پشت درخت ها. منافقها که راه میرفتند من حس می کردم بعد از چند روز ایشان را میبینند که پشت دیوار باغی بوده بعد پیدایش میکنند که یک هفته بیهوش در بیمارستان بستری می شود و بعد ازیک هفته خودش بدون اینکه چیزی به کسی بگوید میاید خانه خیلی قیافهاش عوض شده بود چون شیمیایی شده بود بعد از آن حدود ۶ ماه در بیمارستان بستری شده بودهمینطور عفونت کرده بود عفونت تمام بدنش را گرفته بود و در بیمارستان به شهادت رسیدند. دائیام هم شهید شده. خواب دیدم یک باغی رفتم زیاد داخل نشدم چون میترسیدم. یک جوی آب بود و پر از درخت اینقدر که درختها انبوه بودند اصلاٌ خورشید پیدا نبود دو تا تخت چوبی بود که یکی پرده سفید از وسط کشیده شده بود یک تخت اینطرف پرده و یکی دیگر آنطرف پرده بود که اینطرف برادرم بود و طرف دیگر دائی ام بود که دوتائی با هم روی تختها دراز کشیده بودند که از خواب پریدم.
پدرم خیلی مریض بود من رفتم مزارش سلام فرستادم به اباعبداله گفتم پدرم را از مریضی نجات بده خیلی زجر میکشد. تو که پیش خدا نمیتوانی بروی برو پیش اباعبدالله ازش بخواه که پدرم را نجات بدهد که بعد از چند روز پدرم فوت کرد. وقتی پدرم از سرکار می آمد خسته که بود عصبانی میشد ایشان پدرم را بغل میگرفت و میچرخاند و شوخی می کرد تا خستگی بدر بیاورد خیلی به پدر و مادر و ما خواهرها محبت می کرد و احترام می گذاشت.
شهید کریم جعفریراد به نقل از خواهر شهید
ثبت دیدگاه