آب نیست بشکه بشکه شربت ِ دفاع عباس گونه قاسم از حرم حضرت زینب (س) سفر شهادت کاشوب حیدر مهاجر سرزمین آفتاب امام زمان سربازانش را فرماندهی می کند جشن عروسی بماند برای بعد با لباس سفید احرام خندید هدف شما از درس خواندن چیست؟ طلبه ای که کشتی گیر با معرفتی بود عطر برادر مادرم دعا کنید پیروز باشیم امسال عید پیروزی است/شهید محمدحسین بیگلی آقای انجم شعاع همه کس زندگی من بود
نامه به مادر بزرگش تعریف می کرد: مرد خوش سیمایی برایم نامه آورد، آن را باز کردم بخوانم، دیدم با خط خون نوشته شده، سریع تا کردم و پس دادم، شاید ترسیده بودم، نمی دانم، گقتم: ” این نامه به درد من نمی خورد، چون سواد خواندن ندارم.” گفتند: ” می توانی ، باز کن […]
از میان گرد و خاک و دود انفجارها، سراجیوطن را دیدم. دیدن او در آن وضعیت دلگرمم میکرد. محجوب بود و بیادعا. صداقتش را دوست داشتم. دانههای درشت عرق روی پیشانیاش نشسته بود. بارها طول کانال را به عقب و جلو دویده بود و نفسنفس میزد. بهحساب من، نزدیک بیستبار طول کانال را دویده بود […]
اوایل بهار بود. محمد از مدرسه به خانه برگشت. غذا آماده بود. هر روز که از مدرسه به خانه می آمد، عجله ای برای خوردن ناهار نداشت ولی آن روز که از مدرسه برگشت روکرد و به من گفت که مادر غذا آماده است؟ من خیلی گرسنه هستم. به آشپزخانه رفتم غذا را آماده کنم، […]