ناگفته های شهر من فرمانده ای که پشت خط نمی خوابید به ظهور امام زمان (عج) چیزی نمانده موتورسوار چمران مردابدی یادداشت های لبنان/ نوشته های شهید دکتر چمران پیروزی در سنگر مدارس برادرم از همه کس با ارزش تر است کتاب ام علاء روایت زندگی ام الشهدا فخرالسادات طباطبایی آب نیست بشکه بشکه شربت ِ دفاع عباس گونه قاسم از حرم حضرت زینب (س) سفر شهادت کاشوب حیدر مهاجر سرزمین آفتاب
مجبور شدم پیاده شوم.مادرم راه افتاد و دست برادر کوچکم را گرفت و دنبال خودش کشید. از کنار دیوار میرفتم تا لباسهایم خیس نشود. از هر چند قدم یکبار، برمی گشت و با ابروهای گره خورده و چشم های قرمز شده، نگاهم می کرد تا مبادا فرار کنم. یکریز زیر لب غرولند می کرد. چند […]
خبر دادند که فرمانده لشگر عاشورا میخواهد در نمازخانۀ مقر سخنرانی کند و به بچه های تازه وارد خیرمقدم بگوید. من هم یکی از آن تازه واردها بودم و دوست داشتم او را ببینم. با بچه های زنجان که تازه به لشگر عاشورا اعزام شده بودند، به نمازخانه رفتیم و ما چند نفر در صف […]