ازدواج ساده اما الهی | روایت عاشقانهای از ازدواج شهید اکبر منصوری
شهادت امام جواد و آگاهی شهیدانه | روایت مادر شهید خیراله رمضانی
آزادی خرمشهر | روایت دستاول از عملیات بیتالمقدس به قلم شهید ابراهیم اصغری
شهید قندعلی گنجخانلو | مردی که جبهه را بر همه چیز مقدم دانست
طبس، نماد شکست استکبار و پیروزی ایمان
چیزی که در راه خدا بدی، برکتش ده برابر برمیگرده
مادرجان من شهید نشدم
این عید خوش بگذرد
جا مانده های بدر
چو اسیر توست اکنون؛ به اسیر کن مدارا
خیبر ، نقطه صفر مرزی
نبرد در مجنون
این راه امام حسین است
ناصر گفت بچه ها غوغا کردند
دل تنگی های راحله و قیاس
موسی جوادی فرزند محبعلی در پنجم خرداد ۱۳۳۷در روستای هلیل آباد زنجان به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود.او نزد پدرتلاوت کلام الله جاوید را فرا گرفت و هنگامی که پا به سن نوجوانی و جوانی گذاشت.در کار کشاورزی و دامداری به کمک پدر شتافت یار و مددکار پدرش شد. با آغاز انقلاب جانانه در راهپیماییها […]
زندگی بر محمدحسین کشاورز در روستای کلکته سخت شده بود.به همین دلیل برای تامین امرار معاش به شهر مهاجرت کرد.برای کمک به پدرش در شهرداری به عنوان باغبان مشغول به کار شد و خدمت سربازی را هم در مشهد گذراند. انقلاب به اوج خود رسیده بود.عبدالحسین دائما در مجالس آقا سیدهاشم و آقای شجاعی شرکت […]
در ازدواجش حلقه ی طلای مردانه برایش خریده بودیم.پس فرستاد و خود انگشتر عقیقی خرید که رویش حدیث(حسین منی و انا من حسین) حک شده بود. بعداً فهمیدم حلقه طلا برای مرد حرام است. ۱۵ دی ماه ۱۳۵۷ ماموران به خانه آمدند.خلیل خانه نبود وقتی برگشت موضوع را فهمید و گفت:من باید سریع از خانه […]
آخرین باری که خانه آمد گفت:مادر قراره امروز همه ی شراب فروشی ها برچیده شوند.گفتم:مجتبی بیرون نرو مادر خطرناک ! گیر میافتی؟مجتبی گفت:مادر جان شما چگونه مسلمانید؟ دستور امام است و باید همه در راهپیمایی شرکت کنیم و بعد رفت. سبزه میدان صفیر گلوله ها.شعار مرگ بر شاه.صدای آژیر آمبولانس ها.بوی دود و باروت. مجتبی […]
۱۶ آبان ۵۷ بود.منصور به جمع جمعیت خروشان شهر پیوسته است.درگیری به خیابان های اطراف آمریکایی کشیده شده.جمعیت شعار می دهند این است شعار ملی:خدا قرآن خمینی جمعیت خیابان ها رابسته اند و لاستیک ماشین هادر وسط خیابان می سوزد.ناگهان تیراندازی می شود و پیکرمنصور از کمر خم می شود و به شهادت می رسد. […]
پدر و مادر اسماعیل ساکن روستا بودند و او برای ادامه تحصیل به زنجان آمده بود ودرمان دایی اش زندگی می کرد. اخبار درگیری ها و ناآرامی ها به روستای حلب رسید. مشهدی زکریا نگران فرزند خویش بود و برای بازگرداندن اسماعیل روانه شهر شد. عصرهمان روزی که پدر به شهر آمد درخیابان امام تظاهرات […]
تقی در محله شوقی مغازه بقالی دارد.پسرش نقی را خیلی دوست می دارد.نقی تا سوم متوسطه درس خوانده و حالا جوانی است برومند که در اداره جنگل بانی زنجان کار میکند. او در حوادث انقلاب شرکتی فعال دارد.یک روز که از دست مامورین در حال فرار است از پشت سر در کوچه زند مورد اصابت […]