برای جمع آوری کمک های مردمی به یکی از روستاهای اطراف زنجان رفته بودیم. ماشینمان پر شد از نان، پنیر، گردو و… .
داشتیم برمی گشتیم که پیرزنی لچک به صورت جلوی ماشین را گرفت. پیاده شدم و به طرفش رفتم. نایلونی مشکی را دو دستی به طرفم دراز کرد.
نایلون را گرفتم. لحظه ای سکوت کرد. چشم دوخت به من و با بغض گفت: «اینو واسه پسرم بافته بودم که تو جبهه بپوشه، اما قسمت نشد.»
داخل نایلون را نگاه کردم، یک جفت جوراب کاموایی راه راه بود. پیرزن با گوشه ی چارقد، اشک هایش را پاک کرد.
– دلم نمی یومد به کسی بِدم، اما امروز فکر کردم همه ی رزمنده ها مثل پسر خودم هستن.
راوی: نادر حقانی
نویسنده: مریم بیات تبار
برای جمع آوری کمک های مردمی به یکی از روستاهای اطراف زنجان رفته بودیم. ماشینمان پر شد از نان، پنیر، گردو و… . داشتیم برمی گشتیم که پیرزنی لچک به صورت جلوی ماشین را گرفت. پیاده شدم و به طرفش رفتم. نایلونی مشکی را دو دستی به طرفم دراز کرد. نایلون را گرفتم. لحظه ای […]
ثبت دیدگاه