سحر بود و صدای نفس خستهی یک مرد
که آرام در آن کوچه به روی لب خود زمزمه میکرد
غریب و تک و تنها
در آن شهر، در آن وادی غمها
دلی خسته و پر، از غم و شیدا
دلی زخم و ترک خورده پر از روضهی زهرا
شبِ راحتیِ شیر خدا از همهی مردمِ دنیا
عجب شام عجیبی است
روان بود سوی مسجد کوفه
قدم میزد و با هر قدمش عرش به هم ریخت در آن شب
و لرزید به هر گام، دلِ حضرت زهرا، دلِ حضرت زینب
غریب و تک و تنها
نه دیگر رمقی مانده در آن پا
نه دیگر نفسی در بدن خستهی مولا
به چشمان پر از اشک و قدی تا
پُر از وصله، عبایش
پُر از پینه دو دستان عطایش
رسید او به در مسجد و پیچید در آفاق نوایش
علی گرم اذانی ملکوتی و ملائک همه حیران صدایش
گُلِ خلقتِ حق رفت روی منبر گلدسته و تکبیر زنان
ساکت خاموش، زمین، رام، زمان
محو تماشا، همه ذرات جهان
باز در آن بزمِ اذان
نالهی آهستهی یک مادرِ محزونِ کمان
گفت عجب شام غریبی شده امشب
امان از دل زینب
و گلبانگ اذان گشت تمام و شده بی تاب
دل خاکیِ محراب
بُوَد منتظر مَقدَم ارباب
علی آمد و مشغول مناجات
زمین گرم مباهات
در آن جلوهی میقات
عجب راز و نیازی
عجب سوز و گدازی
عجب مسجد و محراب و عجب پیش نمازی
علی بود و خدا بود
خدا بود و علی بود
علی گرم دعا بود …
علی بود به محراب عبادت
علی رکن هدایت
همان مرد غریبی که به تاریکیِ شبها
به یک دوش خودش نان و یکی کیسهی خرما
بَرَد شامِ یتیمان عرب را
علی بود همان خانه نشین، شاهِ عرب، همسر زهرا
علی بود و نماز و دل محراب، پر از عطر گل یاس
در آن لحظهی حساس
قیامی که تجلاّش بُوَد روز قیامت
رکوعی پُرِ از بارش انگشتر خیرات و کرامت
چه زیباست کلامش
قعودش و قیامش
ولی لحظهی زیبای علی با شرری یک دفعه پاشید
از آن سجده که در آن بدن فاطمه لرزید
لب تیغ ستم بر سر خورشید درخشید
فرود آمد و شیرازهی توحید فرو ریخت
علی ناله زد و آهِ علی با نفس فاطمه آمیخت:
که ای وای خدا.
جانِ علی آمده بر لب
امان از دل زینب
که علی از غم بی فاطمهگی رست و رها شد
همان سجدهی آخر
که در آن فرق علی با لب شمشیر دو تا شد
همان سجدهی آخر
که علی از غم بی فاطمهگی رست و رها شد
همان سجدهی آخر که حسن آمد
و یک بار دگر بر پدر خسته عصا شد
تن غرق به خون پدرش را
به درِ خانه رساند و به دعا گفت خدایا
کمک کن نرود جان ز تَن زینب کبری
به این حال، چو بیند پدرم را
دوباره حسن و یاد شب کوچهی غمها
دوباره حسن و قصهی پُر غصهی بابا
بمانَد …
که چه آمد سر زینب
سَرِ شیرِ خدا، زخمی و مجروح
نشد باور زینب
دوباره بدنی خونی و رخسارهی زرد و غم و بی تابیِ دختر
دوباره نفسی سوخته و غربت و بستر
دوباره به دل زینب کبری
شده تازه غم و غصهی مادر
کنار بدنِ خستهی حیدر
فضای در و دیوار پُر از درد و محَن بود
نه صبری، نه قراری، به دل زینب و کلثوم و حسن بود
در آن سوی دگر باز به جوش آمده غیرت به رگ غیرت دادار
چه طوفانِ عجیبی شده بر پا به دلِ پاک علمدار
در آن سوی دگر مرد غریبی، غریبانه پر از غم
فقط ناله زد و گفت که بابای غریبم
علی چشم گشود و به هر آن چه که رمق بود.
سوی صاحب آن ناله نظر کرد و بفرمود :
عزیزم! اگر چه که رسیده ست چنین جان به لب من
کنارم تو دگر گریه نکن، تشنه لب من
و رو کرد به عباس و صدا زد که بیا نور دو عینم
اباالفضل، عزیز دل من، جانِ تو و جانِ حسینم
و با دختر غم دیدهی خود گفت که ای محرم بابا
هنوز اول راهی
بیا همدم بابا
تو باید که تحمل کنی این رنج و مَحَن را
پس از من غم پرپر زدن و اوج غریبیِ حسن را
تو هستی و بلا، دختر بابا
تو و کرب و بلا، دختر بابا
تویی و بدن بی سر دلدار
نه عباس و حسین اند کنارت
تو و کوچه و بازار
علی اشک شد و گفت، نگهدار همه طاقت خود را
برای غم فردا
علی رفت و صفا رفت ز خانه
دوباره غم تشییع شبانه
حسین و حسن و زینب و کلثوم
همه خسته و مغموم
و اندازهی یک کوه، غم و درد به سینه
دوباره همه رفتند مدینه
گذشت آن همه درد و پس از آن زینب کبری
به خود دید غم مرگ حسن را
پس از آن سفر کرب و بلا دید
غم رأس جدا دید
نه عباس علمداری و نه یاری و نه صبر و قراری
نه شاهی و امیری
به تن جامهی تاریک اسیری
از آن شهرِ پُر از غربتِ کوفه گذر کرد
ولی آه وجودش همه لبریز شد از درد
همان طفل یتیمی که علی بال و پَرَش بود
و از روز یتیمی پدرش بود
به همراه یتیمان، دگر غرق تماشا
و در یاد ندارند دگر حرمت آن نان و نمک را
همه گرم تماشا، همه گرم تماشا
و انگار نه انگار که این طائفهی حضرت زهراست
و انگار نه انگار که این خانم غم دیده همان زینب کبراست
به روی لبشان طعنه و دشنام
همه بر لبهی بام
پَرانند همه سنگ به روی سر زینب
که ناگاه سری رفته به نیزه
صدا زد که عجب شام غریبی شده امشب
امان از دل زهرا
امان از دل زینب…
محمد ناصری
ثبت دیدگاه