حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

دوشنبه, ۱۰ دی , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6382 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
می توانی تحمل کنی؟
2

دست نوشته های شهید عباس محمدی(قسمت اول) یادم می آید شب چهارشنبه،دوازدهم اسفند ماه سال شصت بود.با مادر،جواد و خواهر کوچکم در خانه نشسته بودیم،نمی دانم چطور شد که صحبت از جبهه به میان آمد،یک طوری به مادرم فهماندم که می خواهم به جبهه بروم،مادرم آن شب جمله ای گفت که هیچ وقت یادم نمی […]

پ
پ

دست نوشته های شهید عباس محمدی(قسمت اول)

یادم می آید شب چهارشنبه،دوازدهم اسفند ماه سال شصت بود.با مادر،جواد و خواهر کوچکم در خانه نشسته بودیم،نمی دانم چطور شد که صحبت از جبهه به میان آمد،یک طوری به مادرم فهماندم که می خواهم به جبهه بروم،مادرم آن شب جمله ای گفت که هیچ وقت یادم نمی رود.
جواب مادرم این بود:اگر شما مایلید به جبهه بروید من هیچ مخالفتی با رفتنتان ندارم فقط مسئله این است که جبهه سختی و مشقت دارد،اگر می توانید تحمل کنید،من هیچ مخالفتی ندارم.این حرف مادرم مرا خیلی خوشحال کرد چرا که از چند روز قبل مشغول تهیه ی مدارک پرونده ی اعزام به آموزش و جبهه بودم.تقریبا تمامی مدارک به جز رضایت والدین آماده بود،با حرف مادرم این قسمت از مشکل هم برطرف شد.
جواد وقتی رضایت مادرم را دید بلافاصله گفت:من هم می خواهم بروم.احتمالا او هم قسمتی از مدارک را آماده کرده بود .
فردای آن روز از برادرم رضایت نامه گرفتم و بلافاصله پرونده را تکمیل کردم .تاریخ اعزام را در برگه ،شنبه پانزده اسفند ذکر کرده بودند.روز جمعه وسایل لازم را جمع کرده و آماده شدیم که روز شنبه حرکت کنیم.

درست یادم نیست که روز شنبه از کجا حرکت کردیم.به احتمال زیاد از بسیج که مقر آن کنار مزار شهدای
پایین بود حرکت کردیم.
در این اعزام نزدیک به هفت صد نفر نیروی داوطلب برای دوره ی آموزش های عمومی راهی تهران شدند.ازآغاز جنگ تا حالا این نیرو ،بیشترین نیرویی بود که از زنجان اعزام می شد.
اوایل شب به پادگان بیست و یک حمزه رسیدیم.نیروها را در یک ساختمان هفت طبقه جای دادند.در این اعزام با چند تن از دوستان صمیمی باهم بودیم:جلال معبودی،رضا بهمنی ، ناصر حسنی و مرتضی قربانیان.مرتضی پس از چند روز به علت گرفتاری به زنجان برگشت.

اولین روز نیروها را گردان و گروهان بندی کردند و نیروهای محصل از کلاس سوم راهنمایی به بالا را از بقیه جدا نمودند و یک گروهان یکصد و ده نفری تشکیل دادند که ما هم جزء همین گروهان بودیم .در این گروهان نیروهایی از شاهرود و قم هم بود.اما اکثر نیروها بچه های زنجانی بودند.فرمانده گروهان ما برادر احمد شریفی و سایر فرمانده گروهان ها،حمید گیلک،ناصر شهبازی و اشرفی بودند.مسئولیت کلیه نیروهای زنجان به عهده حاج میرزا علی رستم خانی بود.
روز سوم لباس نظامی و پوتین داده شد.فردای آن روز کلاس ها شروع شد.
تخریب،مخابرات،تاکتیک،تکنیک،اسلحه شاسی و عقیدتی.

روزهای اول بیشتر مربیان ارتشی بودند ولی به تدریج مربیان سپاه جایگزین آنها شدند. کلاس ها در محوطه- فضای آزاد- پادگان برگزار می شد.گروهان ما گروهان منظمی بود.همه ی برادران جوان و با صفا و شوخ طبع بودند.بالاخص یکی از بچه ای شهر مقدس قم به نام حاجی زاده که خیلی شوخ طبع و خوش رو بود به همین خاطر در میان نیروهای گروهان جای بخصوص داشت.
از میان بچه های زنجان دوستانی پیدا کردیم از جمله رجب خدایی،سید جواد آقامیری،چنگیز خسروی،کریم
سعادتی،محمد الماسی و کاظم نجفلو.
برنامه آموزش ما بدین ترتیب بود که اذان صبح برپا داده می شد.بعد از نماز صبح،صبحگاه برگزار می گشت.بعد از دویدن و نرمش به طرف سالن غذاخوری می رفتیم.بعد از صبحانه از ساعت هشت تا دوازده کلاس داشتیم.کلاسها تئوری بودند.بعد از ظهرها تاکتیک و تکنیک داشتیم که تکنیک یکی،دو جلسه بیشتر برگزارنشد.اغلب بعد از ظهرها کلاس تاکتیک داشتیم که برادر سعید وفا از بچه های سپاه اراک مربی آن بود.کلاس های عملی تاکتیک،جهت یابی از طریق ستاره ها و چیز های دیگر ،تخمین مسافت،خیز های پنج ثانیه و سه
ثانیه،اختفا،پوشش و استتار بود.

یکی از روزها که هوا بارانی بود برای کار عملی استتار و پوشش و اختفا از پادگان خارج شده به صحرارفتیم.زمین گلی بود.تمامی بچه ها سر و صورت خود را گل مالیده بودند وضع خنده داری پیش آمده بود.چهره بعضی ها اصلا شناخته نمی شد.غروب که برگشتیم برادر وفا گفتند :دست هایتان را نشویید و با همین دست ها بروید و غذا بخورید.

چون ما هم گرسته بودیم به سالن غذاخوری رفتیم و شام را که سیب زمینی بود با اشتهای تمام خوردیم. مسئله ای که باعث میشد تا خستگی کلاس های تاکتیک از تن ما بیرون برود برادر وفا بود که با آواز دلنشینش بعد از اتمام کلاس،دعای امام زمان )عج( را میخواند.
در هر آموزش نظامی ،معمولا شب هایی برای رزم شبانه در نظر گرفته می شد.

اما در پادگان بیست و یک حمزه فقط دو شب ما را از خواب ناز بیدار کردند.یک بار بخاطر این که آسایشگاه خوب نظافت نشده بود که
بعد از نظافت آن دوباره خوابیدیم و بار دوم مسئول نیروهای آموزشی ما را از خواب بیدار کرده و همه را جلوی تخت خودشان به خط کرد.بعد گفت با سه بار صوت کشیدن همه بخوابند .با شنیدن صوت اول همه زیر پتو بودیم تا چه رسد به صوت سوم.

مسئله ای که بیشتر وقت ما را می گرفت ایستادن در صف غذا به علت زیادی نیرو و کمبود سالن غذا خوری بود .یکی از روز ها بعد از اینکه وارد سالن غذاخوری شدیم و برای غذا خوردن سر میز نشستیم سر و صدای زیادی توجه ما را به خود جلب کرد.بیرون را نگاه کردیم،دیدیم عده ای را با عجله به طرف اورژانس می برند
ماجرا از این قرار بود که راننده ی ماشین غذا ،عوض اینکه پایش را روی ترمز بگذارد بر روی گاز گذاشته و چون می بیند سرعت ماشین زیاد شده و ماشین به طرف گروهان می رود خود را گم میکند و دستش را از فرمان کشیده دو دستی بر سرش میزند .ماشین هم وقت را غنیمت شمرده پرش از روی انسان می کند و از روی هفده – هجده نفر می پرد.پا و دست و کمر عده ای زیر چرخ های ماشین می شکند.

آخرین پنج شنبه سال شصت به تمامی نیروها چهار روز مرخصی دادند .اتوبوسی که قرار بود با آن راهی زنجان شویم دیر کرده بود.آن شب دو نفر از قم آمده بودند تا دعای کمیل بخوانند.ما هم برای استفاده از محضرشان به مسجد پادگان رفتیم.دعای کمیل با صفایی خوانده شد بعد از دعا،سوار اتوبوس شدیم به طرف زنجان حرکت کردیم .صبح روزجمعه در زنجان بودیم .سه چهار روز مرخصی را به دید و بازدید گذراندیم.

سال نو فرا رسید.روز دوشنبه بعد از ظهر به طرف تهران حرکت کردیم.اخبار ساعت هشت ،خبر از عملیات می داد.تا پایان این عملیات بیست و پنج هزار کشته و ») یا زهرا)س « بزرگ و مهمی به نام فتح المبین با رمز زخمی و شانزده هزار نفر اسیر شد.

نیمه های شب به پادگان رسیدیم.از سه شنبه تا شنبه-هفت فروردین-آموزش دنبال شد.بعضی از شب ها در طول آموزش مجلس عزاداری برگزار می شد و برادر عسگرلو با صوت دلنشین نوحه میخواند و برادر شریفی همیشه از پیشاهنگان این مجلس بود

روز جمعه شش فروردین ما را به میدان تیر بردند.چند تیر با اسلحه ی کلاش ،چند تیر با)ژ- ۳ ( و چند تیر با تیر بار )ژ__ ۳ (تیر اندازی کردیم.بعد از شلیک نارنجک تفنگی ،آرپی جی،خمپاره ی شصت و پرتاب چند نارنجک دستی به پادگان برگشتیم.

روز شنبه هفت فروردین سازمان دهی جدید انجام گرفت.شب به همه مساعده داده شد .روز یکشنبه نیرو ها را به پادگان امام حسین )ع(-ستاد مرکزی-بردند تا روز سه شنبه ده فروردین به جبهه اعزام نمایند.صبح روز سه شنبه با چند نفر از دوستان ،مرخصی شهری گرفته از پادگان خارج شدیم.وقتی به پادگان برمی گشتیم وسیله ای پیدا نکردیم .اتومبیلی پیش پای ما ترمز کرد.اتومبیل مدل بالا بود .راننده ی آن ما را تا مسافت زیادی برد.

اخلاق و رفتار او نشان می داد به خاطر خدا ما را سوار کرده قیافه ی شیک و صورت ریش تراشیده اش را اگر در جای دیگری می دیدیم شاید او را یک فرد ضد انقلاب و یا حداقل بی تفاوت تشخیص می دادیم .اما انقلاب وجدان انسانها را زنده کرد،باطن ها را بیدار کرد.ساعت تقریبا دو بود که به پادگان رسیدیم اتوبوس ها را در پادگان پارک کرده بودند و برادران آماده شده بودند که حرکت کنند.

عصر همه را به خط کردند و بعد از صحبت کوتاهی عده ای سوار اتوبوس های ترمینال ها و عده ای دیگر از نیروها سوار اتوبوس های شرکت واحد شدند. بعدا فهمیدیم که اتوبوس های مسافربری ترمینال ها به غرب می روند .ما با اتوبوس های شرکت واحد به راه آهن رفتیم تا از آن جا با قطار عازم خوزستان شویم.در اتوبوس برادر رضا مهدی رضایی چند نوحه خواند تا به ایستگاه راه آهن رسیدیم .نزدیک غروب آفتاب سوار قطار شده به مقصد اهوازحرکت کردیم.

حرکت به سوی دیار عاشقان ،دیار شب زنده دلان،خونین بالان،زاهدان شب،شیران روز. در کوپه با رجب،ناصر حسنی،رضا بهمنی،جواد،علی آشوری یک جا بودیم.

همه خوش حال بودند و با یکدیگر شوخی میکردند.کارت های جنگی را در قطار پخش کردند.هر چه به خوزستان نزدیکتر می شدیم هوا گرم تر می شد.ظهر روز چهارشنبه به اهواز رسیدیم.با اتوبوس هایی که از قبل آماده بودند به پایگاه شهید بهشتی رفتیم.یک روز در پایگاه بودیم و فردای آن روز به پایگاه شکاری امیدیه منتقل شدیم.نیروهای بسیجی را در یک ساختمان چند طبقه ای اسکان داده بودند.
یادم هست اولین روزی که به امیدیه رسیدیم وقت ناهار گذشته بود.تهیه ناهار برای آن عده که بیش از ششصد نفر بودند کار مشکلی بود.مقداری آب گوشت و بربری بود،آن را تقسیم کردند.برای ده-پانزده نفر،یک کاسه آبگوشت و یک عدد بربری رسیده بود.من آن روز را هرگز از یاد نمی برم.

از آن لحظه می بایستی کم کم به سختی ها عادت می کردیم.گرما و سرما،کمبود جا و مکان،کمبود غذا و نرسیدن آب.
در امیدیه شب ها به دور از نیروهای دسته خودمان در سالنی می خوابیدیم.چون اخلاقم با اخلاق نیروهای دسته تقریبا سازگار نبود و دیگر این که دوست دارم تنها باشم.البته تنها بدان معنی که با خدا باشم نه این که به دور از او باشم.

برای اولین بار در امیدیه شب بلند شدم و چند رکعت نماز خواندم و برای اولین بار در امیدیه بود که با دعای توسل آشنا شدم و از آن روز تا به حال خواندن این دعا هر چند شب یک بار باعث تسکین و آرامش روح و روانم هست.
در امیدیه شور و شوق و معنویتی خاص حاکم بود و هر روز یا از هر دو روز مراسم دعای توسل و مراسم عزاداری برپا بود.کمتر از ده روز در امیدیه بودیم و بعد از آن به پایگاه تیپ هفت دزفول ولی عصر رفتیم.این پادگان در سی کیلو متری دزفول قرار دارد.چیزی که توجه انسان را به خود جلب می کرد خراب شدن ساختمان های پادگان توسط توپ و خمپاره بود و چندین دستگاه پی ام دی و خودروی زرهی در محوطه پادگان پراکنده بودند.

درگردان « پادگان ولی عصر )عج(نیروهای زنجان دوباره سازمان دهی شدند و در دو گردان جداگانه به نام تقسیم شدند.من و چند نفر از دوستان در گردان سلمان قرار گرفتیم.فرمانده گردان » گردان شهدا « و » سلمان» طاهر اجاقلو « فرمانده دسته برادر ،» سید یعقوب میری « فرمانده گروهان برادر ،» اکبر منصوری « ما برادر بودند.برای آمادگی گردان ها چند کلاس آموزش برقرار شد.

صبح ها بعد از نماز صبح،صبحگاه اجرا میشد .پرچم دار گروهان ما حاج اصغر نصیری – که خدایش او را رحمت کند-پیر مرد زنده دل و بشاش سپاه زنجان بود.بعد از صبحگاه و صرف صبحانه کلاس های اسلحه شناسی و تاکتیک داشتیم.بعضی از روز ها راهپیمایی می کردیم صبح از پادگان خارج می شدیم و چند ساعتی پیاده روی می کردیم.بعد از اینکه تجهیزات داده شد برای تیراندازی کنار رودخانه ی کرخه می رفتیم.به هرنفر سی تیر کلاشینکف و چند تیر تیربار داده شد .عده ای از برادران هم آرپی چی و نارنجک تفنگی شلیک
کردند.ناهار را همان جا خوردیم و عصر به پادگان برگشتیم.یک روز هم نیروها همان جایی که تیراندازی کرده بودیم با نیروهایی از ارتش ادغام شدند.

اوایل اردیبهشت ماه دو گردان سلمان و شهدا به منطقه ای در نزدیکی شادگان منتقل شدند.در چادر هایی که تهیه شده بود جای گرفتند .در آن منطقه فرمانده گردان و گروهان عوض شدند و فرمانده گردان و گروهان از بچه های » محمود گلزاری چرندابی « های قبلی به عنوان معاون آنها تعیین گشتند.فرمانده گروهان ما برادرآذربایجان بود.
یکی از شبها چند ساعت راهپیمایی کردیم.یکی دو بار هم با بچه ها برای شنا به آب گرفتگی در همان نزدیکی رفتیم و ساعتی شنا کردیم.من و کریم زودتر از عبداله » عبداله جعفری « و» کریم سعادتی « می رفتیم.یک بار با از آب خارج شدیم و لباس پوشیده منتظر عبداله ماندیم.عبداله در آخر شنا با صدای بلند گفت:غسل شهادت می کنم،ارتماسی قربه الی الله و شیرجه ای به آب زد.او در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.فردای آن روز به نیروها جیره ی جنگی و مقداری پارچه سفید داده شد.کم کم زمزمه افتاد که عملیات در پیش است.

ادامه دارد….

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.