زندگینامه روحانی شهید سیدمحمدجواد موسوی
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد کـه مـن آن وقـع نـدارم کـه گرفتـار تـو بـاشم
هرگز انـدر همه عالم نشناسم غم و شادی مگر آن وقت که شادیخور و غمخوار تو باشم
در ایوان قدس عشق مقدسانی که آوازه قدسیشان دل از کروبیان عالم بالا برد و کرسی نشینان خاک را به گریه خندان واداشت، چه زیبا معاملهای کردند با معلم ازلی عشق. آنان به بهای شکستن کام دل اندر کام شکر، نرگس شهلای عشق را چشیدند و با نوشیدن آب تیغ آب حیات را فهمیدند.
شهید سید محمد جواد موسوی ، مسلمان یک دامن شکوفه ایمان بود که از دستان با سخاوت تقدیر الهی بر سفره همیشه گسترده ارادت کشور شیران بارید. نهم بهمن ماه ۱۳۴۴ در خانه محبت و امید دلهای ساده و بی ادعای خانواده سید محمود موسوی، نوری از شعف و سرور تابید. نوری از انعکاس وجود پاک نوزادی از تبار مردان بلند آوازه شهر آسمان. استان زنجان بهوجود چنین اختران پربهایی در روستای محمدخلج چه به خود مینازد. شهید سید محمد جواد موسوی در دامن محبتها و مهربانیهای پدر و مادر، این معلمان مکتب عشق رشد کرد و نهال وجودش طراوتی دوچندان یافت؛ کوچه پسکوچههای ایام را که در نوردید، به جاده سرسبز کمال رسید.
جادههای که با علم و معرفت آغاز میشود و در انتهای خود هم دریایی از معرفت به معرفت ختم
میشود. شش- هفت ساله بود که راهی مدرسه شد. مدرسه و هایوهوی کودکیاش، مدرسه و میز و نیمکتهایش، مدرسه و معلم و کاتب و آوازههایش، همه و همه چشمان دل محمد جواد را به افق سبز فردا روشن ساخت. شهید نوجوان ما دبستان را که تمام کرد، چند صباحی را در دوره راهنمایی گذراند و پس از آن در پی گم شده خویش به ندای روح تشنه و سرکش، آهنگ حوزه علمیه نمود.
حوزه علمیه مرکز خود سازی و اخلاق است و پایگاه دفاع از مرزهای عقیدتی دین. شهید در حوزه علمیه در دل حجره های خلوت خودسازی، آیه آیهی قرآن کریم شد و سوره سوره عرفان. و فریاد دلش در نگاه محبوب و خاموشش «الهی و ربی من لی غیرک» شد.
شهید سید محمد جواد غبار ماده را از زلال روح با ذکر و نماز و سلام و صلوات زدود و خود را آماده آوردگاه ساخت. آن جا که باید از ناموس حراست کرد و مرجان فشاند تا دین افشاند. شهید در اول اردیبهشت ۶۵ با لباس خاکی و پر رمز و راز بسیجی، لباس که باید از سر علم و معرفت وتفکر و اخلاص پوشید، راهی کشتارگاه شد تا با بارانی از یاقوت سرخ فریاد زند که:
گر سری در قدمی رفت به قربان بسیار نگویید که بسیار نباشد
۴ اردیبهشت ۶۵ آسمان منطقه عملیاتی لولان شهادت داد به شهادت مردی از نژاد موحدان؛ مرغ روحش را از آسمان عدم تا بی نهایت دوست پر کشید و رفت.
«یادش گرامی و راهش پر رهرو باد»
خاطره
درس طلبگی می خواند. شبها می رفت جمکران و تا صبح آنجا می ماند. برادر بزرگش شهید شده بود و بی تابش کرده بود. به عنوان مبلّغ رفت به لولان. برای رفتن خیلی عجله داشت. این بار که رفت دلم آگاه شد که دیگر برنمی گردد. فرمانده شان به اینها می گوید شما آموزش ندیده اید. و باید برگردید.
قرار بر این می شود که با هلی کوپتر حمل گوشت برگردند. همین که هلی کوپتر بلند می شود، با آرپیجی مورد اصابت قرار می گیرد. پیکر محمد کاملا سوخته بود. برای شناختن پیکرش قلبم را روی جنازه گذاشتم، گفتم اگر قلبم آرام گیرد، جنازه محمد من است. قلبم را که روی جنازه محمدجواد گذاشتم آرام گرفتم.
راوی مادر شهید
ثبت دیدگاه