زندگینامه روحانی شهید ذکریا آزادی
آن نه عشق است که از دل به دهان میآید وان نه عاشق که ز معشوق به جان میآید
گـو بـرو در پـس زانـوی سلامـت بنشین آن کـه از دست مـلامت بـه فغان میآید
«… بار الها عاقبت ما را ختم به خیر فرموده، مرگ ما را شهادت در راه خودت قرار بده. بارالها من فقط به خاطر رضای تو به جبهه می روم…» فرازی از وصیت نامه شهید
مشهور است که زمین خدا هیچگاه از حجت خالی نیست. اینکه معنا و مصداق اکمل حجت چیست، بماند. اما بهراستی آنان که هستیشان را برکف گرفته، به هر چه جز اوست، نه گفتند و برای او هستشان را سربریدند، حجت خدا نیستند؟ آیا آنان که در اوج سلامت و ابتدای جاده زندگی روز آخرین تحویل را مشاهده کردند و بر سر پیمان سر دادند ما را با دو چندان تکلیف روبهرو نساختند و بر ما اتمام حجت کردند.
شهید زکریا آزادی فرزند علی اصغر بود، مردی به صفا و صداقت همان روستای بیآلایش آغوزلو. مردی بر کرسی خاک و برتر از کرسی افلاک. شهید زکریا در هفدهم فروردین ۱۳۴۹ به دنیا آمد. او آمد تا بهار نرود. بهار ایمان و ایثار! بهار سرخ شهادت که در دستان مردانه چنین نوجوانانی امضا میشود. مثل خیلیها از دبستان شروع کرد. آب، بابا و… اینها اولین تجریات معرفتی او بود که شکل گرفت. دبستان که به سرآمد، چیزی در او جوشید.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
چیزی از جنس برتر، از جنس مشهودات، مدرکات و حالها، نه قالها و نه گفتنها و نه معلومات.
راهی حوزه علمیه، این پایگاه دفاع از دین شد تا روح تشنه خود را در زلال -قال الصادق و قال الباقرها- سیراب سازد. مدرسه علمیه امام صادق -علیه السلام- در شهرستان قیدار اولین میعادگاه او بود که در آن با ذوق و شوق به تحصیل و تعلّم پرداخت. از آب معنوی سیراب شد و چشم دل را به نور هدایت سبز ایمان روشن ساخت. بعد از قیدار، شهر قزوین بود که پذیرای این نوجوان آیینه طبع بود تا او را در پیمودن جاده کمالش همراهی کند.
شهید فقط مرد میدان حرف و علم نبود، مرد عمل هم بود، چرا که علم بدون عمل یعنی درخت بدون ثمر. او در کنار درس چندین و چندبار غبار تن به زلال رزم شست و به آغوش نهنگ نیلگون رفت، ولی تا تقدیر الهی رقم نخورد، آب از آب تکان نخواهد خورد که «ان اجل الله اذا جاء لا یوخر».
شهید پس از شهر قزوین عازم شهر مقدس قم شد و در شهر علم و اجتهاد زانوی تلمذ به زمین زد. در آن جا هم روح تشنه او آرامش نمیگذاشت.
جمال کعبه چنان میدواندم به نشاط که خارهای مغیلان حریر می آید
وی تا زمان شهادت شش مرتبه خاک میدان رزم را توتیای چشمهای پاکش ساخته بود، اما رخ جانان ندیده بود. برای آخرین بارکه آهنگ میدان داشت، در خود شور و شوقی یافت که از نوع دیگر بود. پس به روستای آغوزلو آمد و پدر و مادر را در آغوش کشید، با برادران و فامیل خداحافظی کرد و همسر
و زندگیاش و تنها فرزندش را به خدا سپرد و رفت. او با کوله باری از ایمان و ره توشهای از صبر،
با کمر بند همت و عزیمت پای در راه شهادت نهاد. او به دنبال کلید آسمان بود و آن را به هرکس
نمیدهند. باید مردانگی را ثابت کنی تا مرد شمارندت و مرد به تیغ برهنه محک میخورد و بس.
او آمد و در میدان به وضوی خون نماز کرد و این نماز درست آمد، آنقدر درست که پذیرفتندش. مرغ روح او در ۱۶ مرداد ۱۳۶۷ از آسمان بانه به سمت خدا پرکشید.
«یادش گرامی و راهش پر رهرو باد»
وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب زکریا آزادی، فرزند علی اصغر، ساکن روستای «آغوزلو»، بدون اجبار و اکراه بر خودم وظیفه میدانم که ندای حسین زمان، رهبر کبیر انقلاب را لبیک گفته، همراه با سپاهیان مهدی -عجل الله تعالی فرجه- برای دفاع از اسلام و میهن اسلامی راهی جبهههای نور علیه ظلمت شوم.
بارالها! از تو میخواهم ما را سرشار از صبر و مقاومت نموده، توفیق انجام وظیفه دهی تا انشاءالله بتوانیم دِین خود را نسبت به اسلام و مسلمین ادا نماییم. بارالها! پیر جماران، آن نایب برحق امام زمان -عجل الله تعالی فرجه- را از جمیع بلاهای ناگهانی حفظ نموده و بر عمر، عزت و شوکتش بیفزا.
بارالها! ما را حتی یک لحظه در اختیار نفس اماره مان قرار نده و توفیق اطاعت کامل از فرمان رهبر عنایت فرما.
بارالها! تو را قسم میدهم به مقربین درگاهت، وحدت بین همه قشرهای ملت و بین ملت و امام را خودت حفظ بفرما.
بارالها! عاقبت ما را ختم به خیر فرموده، مرگ ما را شهادت در راه خودت قرار بده.
بارالها! من فقط به خاطر رضای تو به جبهه می روم.
این چند کلمه را به عنوان وصیت مینویسم:
اولاً از پدر بزرگوارم و مادر دلسوز و مهربانم -که مرا بیشتر از جان خودشان دوست میدارند- خیلیخیلی تشکر میکنم که ما را با مکتب اسلام و عشق به شهادت آشنا نمودند و ما را حسینی پرورش دادند. از پدر بزرگوار و زحمتکشم میخواهم،حق خودش بر من حلال نماید. و از مادر عزیزتر از جانم میخواهم زحمات آن شبها را که به خاطر من متحمل شده و استراحت نکرده تا اینکه من استراحت کنم و آن شیر پاکی را که به من داده، حلالم نماید. ایمادرجان! اگر من شهید شدم، با وجود این که میدانم تو مرا خیلی دوست میداری؛ ولی از تو میخواهم تا حد امکان از گریه کردن بر من خودداری کنی و اگر گریه ات آمد بر مظلومیت حسین-علیه السلام- گریه کنی.
به برادران عزیزم، آقایان ابوالفضل و مجتبی سفارش میکنم که اسلحه مرا نگذارند به زمین بیفتد و مادامی که قدرت جهاد در راه اسلام را دارند به فرمان رهبر، بر خصم زبون بشورند تا این که دِینشان را به اسلام ادا نموده و در دنیا و آخرت سرافراز باشند. از آقایان طلاب محترم قزوین و قیدار، مخصوصاً از طلبههای روستای خودمان میخواهم وحدتشان را همیشه در حد اعلا حفظ نموده، مردم را به احکام اسلام آشناتر ساخته، پیام رسان خون شهدا باشند.
به تمامی خواهران سفارش می کنم که شما هم با حفظ حجاب و خانهداری صحیح، پیامرسان خون شهدا، باشید.
از همسرم می خواهم که زیاد در فراق من گریه نکند و سعی کند زندگانی زهرای اطهر -سلام الله علیها- را برای خودش الگو قرار دهد.
از اهالی محترم روستا میخواهم مسجد را بیشتر از گذشته پر کنند و نمازشان را هم در صورت امکان با جماعت بخوانند. از پدرم میخواهم که از همه مردم، مخصوصاً از امام جمعه محترم قیدار و قزوین، امام جمعه موقت قزوین، اساتید حوزه علمیه قیدار و از اهالی روستای «آغوزلو» برای من حلیت بگیرد.
خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار.
«والسلام»
زکریا آزادی
ثبت دیدگاه