روستای خین
عصر روز دوم دی، تریلی ها وارد موقعیت شدند و در جاده خاکی به صف ایستادند. این یعنی قطعی بودن حرکت به سمت منطقه عملیاتی کربلای چهار.
لشکر عاشورا با سه تیپ رزمی به همراه واحدهای پشتیبانی رزم سازماندهی شده بود. فرماندهی تیپ یک با منصورعزتی، تیپ دو با مصطفی مولوی و تیپ سه با سید حجت کبیری بود. گردان ولیعصر (عج) به همراه گردان های حبیب و المهدی ساختار تیپ یک را شکل می دادند.
نیروهای گروهان غواصی ولیعصر(عج) به سه گروهان تقسیم شده بودند؛ دو گروهان غواصی و یک گروهان -آبی خاکی (ساحل شکن). یعقوبعلى محمدی فرمانده گروهان یک ، محمد باقرفتح اللهی، فرمانده گروهان دو و
ابوالفضل خدامرادی فرمانده گروهان آبی -خاکی بودند.
نماز مغرب و عشا اقامه شد. شام را خوردیم و آماده حرکت شدیم. لحظات سختی بر ما می گذشت. دل کندن از موقعیتی که سی شبانه روز در آنجا عاشقانه زندگی کرده بودیم تلخ بود.
جدا شدن از نخلستان هایی که شاهد خلوت شبانه غواص ها بود و خداحافظی با کارون خروشان که خدا می داند از دنیای غواص ها چه در دل داشت، سخت بود.
قجریه شده بود همه شیرینی زندگی مان. چاره ای نبود. باید می گذاشتیم و می گذشتیم.
مأموریت بزرگی در پیش بود. پنج دوست که قرار گذاشته بودیم همه جا باهم باشیم، داشتیم از هم جدا می شدیم. من و علیرضا به عنوان نیروی غواص با گروهان دوراهی عملیات بودیم. نعمت، مرتضی و تقی هم قرار بود همراه نیروهای ساحل شکن، پس از شکستن خط دشمن به آن طرف اروند بیایند.
آبی -خاکی ها و سایر دوستانی که نمی توانستند همراه ما بیایند کنار تریلی ها ایستاده بودند و اشک می ریختند. رسول عبداللهی، محمدعلی قربانعلی زاده، حسین اکبری، خلیل نورانی و مهدی ذاکر توسلی هم آنجا بودند. برای آخرین بار همدیگر را در آغوش کشیدیم و از هم طلب حلالیت کردیم. اشک حرف مشترک همه ما بود.
برای هر گروهان یک تریلی در نظر گرفته بودند. احد مقیمی و جواد علیپور از نیروهای ستاد تیپ یک، بهرام ملکی، باقر فتح اللهی، عباس راشاد و محمود سهرابی در سوار شدن به بچه ها کمک می کردند.
من و علیرضا تجهیزات خودمان را پشت تریلی گذاشتیم،خودمان هم در گوشه ای کنار حسن پام، خداوردی سلامی، یوسف شیرزاد، عباس منتخبی، یوسف خوئینی، حسن فتحی، اصغر بسطامیان ، حسن دوستی، احمد خشکود، حیدر راد، ولی عبدالله پور، حسن سرندابیان، محمدباقر برزگر، باقر داوران، قاسم سرخانی و فرید مهکام روی کف تریلی نشستیم . همه که سوار شدند، عباس راشاد و سیدرحیم با کمک رضا مهدی رضایی، رضا بیگدلی و چند نفر دیگر چادر برزنتی را روی سقف تریلی کشیدند. ارتفاع کف ماشین تا سقف چادری حدود صدو بیست سانتی متر می شد. با کشیدن چادر، در تاریکی مطلق فرورفتیم؛ به طوری که نفر بغل دستی را هم نمی شد دید. بچه ها هر یک چیزی می گفتند ما نمیخواهیم با این تریلی بریم…» «مثل اینکه میخوان ما رو زنده به گور کنن! من هم گفتم «نخیر، این هم یک نوع آموزشه. آموزش غواصی زیر چادر.» بچه ها خنده شان گرفت یکی گفت: «پس اشنوگرها رو هم در بیاریم تا از نفس کم نیاریم تنفس به سختی ممکن بود صدای بعضی ها در آمده بود. چند نفر از بچه ها چادر را از چند جا سوراخ کردند تا قدری هوا توی چادر بیاید. علیرضا خیلی ساکت بود و حسابی توی خودش رفته بود. برای شکستن سکوتش گفتم: علیرضا، چوخ فیکر ائیلمه یا اوزی گلر یا خبری!»
بعد از حدود یک و نیم ساعت در کنار نخلستانی که به نهر عرایض منتهی می شد توقف کردیم. همگی از تریلی پیاده شدیم. در آن لحظه ،تنفس هوای تازه بیش از هر چیز دیگری لذت بخش بود. لحظاتی بعد آماده حرکت شدیم. از آنجا به بعد باید پیاده می رفتیم. یک کیلومتر با سنگر فاصله داشتیم. اسلحه وتجهیزات را برداشتیم و در دل نخلستان راه افتادیم. هر چه به خط نزدیک تر می دشمی.، تعداد منورها زیادتر می شد.
مثل اینکه عراقی ها متوجه حضور ما شده بودند و داشتند از ما استقبال می کردند. زیر نور منورها، قایق هایی پر از مهمات دیده می شد که در نهرهای اطاراف استتار شده بودند. بعد از طی مسافتی، در انتهای نخلستان از کنار خرابه یک مدرسه گذشتیم و به سنگرهایی در اطراف روستای خین رسیدیم. دیوار این سنگرها از کیسه های خاک و شن درست شده بود. قرار ود آنجا مستقر شویم. بعد از استقرار، مسدول دسته گفت: بچه ها اینجا زیر دید عراقی هاست. اون ها ب خط اشراف دارن و نباید نباید بیرون سنگرها تردد غیر ضروری داشته باشیم.
عصر سوم دی ماه ۱۳۶۵
غروب شد. هراز گاهی گلوله مپاره ای در اطراف سنگرهای ما به زمین می خورد و منفجر می شد. برای در امان ماندن از ترکش های خمپاره در سنگر کوچکمان جمع شده بودیم. عباس محمدی برای روحیه دادن به بچه ها شروع کرد به تفسسیر فرازهایی از خطبه یازده نهج البلاغه: « حیدر کرار وقتی در روز جنگ جمل پرچم سپاه اسلام رو به دست فرزندش، محمد حنیفه سپرد، فرمود: تَزُولُ الْجِبالُ وَلا تَزُلْ. عَضَّ عَلى ناجِذِکَ. اَعِرِ اللّهَ جُمْجُمَتَکَ. تِدْ فِى الاَْرْضِ قَدَمَکَ. اِرْمِ بِبَصَرِکَ اَقْصَى الْقَوْمِ. وَغُضَّ بَصَرَکَ وَ اعْلَمْ اَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ اللّهِ سُبْحانَهُ. عباس بسیار با حرارت و پرشور حرف می زد. حرف های او دل هایمان را قرص می کرد.چند دقیقه بعد، گلول خمپاره ای به کنار سنگر ما اصابت کرد. این انفجار اسدالله اسدی را که در ورودی سنگر نسیته بود و هنوز لباسی را نپوشیده بود از ما گرفت. این وداع زودهنگام،خیلی تلخ بود. لحظات وصیت نامه نویسی اسدالله جلوی چشمم آمد. او از ما سبقت گرفت.
سید رحیم به بچه ها روحیه می داد و می گفت: برادران ما اولین قربانی رو تقدیم اسلام، انقلاب و امام کردیم. خوش به حال اسدالله که به آرزوش رسید. آرزوی همه ما هم شهادته. از خدا می خواییم زودتر ما رو به برادر شهیدمون برسونه.
ااوصانلو به همراه ارجمندفر برای انجام دادن آخرین هماهنگی ها بهسنگرها سر ی زدند و توصیه هایی می کردند و می رفتند. اوصانلو صورتش را اصلاح کرده و قیافه اش عوض شده بود.
شدت آتش دشمن زیاد شده بود. گلوله های خمپاره به صورت مداوم خط را می کوبید. این آتش سنگین از آمادگی نیروهای دشمن حکایت داشت. می دانستیم کار سختی در پیش داریم. غواصی در اروند خروشان در آن سرمای سوزان، گذشتن از تنگه صدو پنجاه متری ام الرصاص- بوارین با سربازان آماده و تا بن دندان مسلح عراقی در دو طرف آن، ۹ کیلومتر غواصی در زیر آب و در عمق خاک دشمن و گذشتن از کنار سنگرهای کمین عراقی، رد شدن از سیم خاردارهای چندلایه حلقوی، موانع فشرده خورشیدی هشت پر و ده پر، میدان های مین، تله های انفجاری، بشکه های فوگاز، تیرهای شیلیکا ،دوشکا، تیربارها گلوله های آرپی جی، ترکش خمپاره، غریبی و بی پناهی در داخل آب …….
نزدیکی های غروب بود توی سنگر نشسته بودیم عباس محمدی به حسن دوستی گفت که زیارت عاشورا را زمزمه کند. حسن شروع کرد به خواندن و ما هم به آرامی همراهی اش کردیم. نزدیک اذان مغرب، زیارت عاشورا به سر رسید. بچه ها برای ادای آخرین نمازشان وضو گرفتند، بعد هم لباس خاکی را از تن درآوردند و لباس غواصی پوشیدند؛ لباس غواصی برای آنها لباس آخرت بود و خلعت شهادت. با همان خلعت به نماز ایستادند. نمازی سرتاسر خضوع و خشوع. صدای گریه بچه ها از گوشه و کنار سنگر به گوش می رسید. فضای سنگر عجیب معنوی شده بود. عطر آن لحظات هنوز در مشامم است.
تعقیبات نماز آن شب وداع جانانه غواص ها بود. همدیگر را در آغوش کشیدیم و با چشمان خیس طلب حلالیت کردیم و قول شفاعت گرفتیم.
علیرضا کارگر محمدی نور بالا می زد. او را در آغوشم گرفتم و سینه ام را به سینه اش چسباندم. برای لحظاتی بدون آنکه حرفی بزنیم فقط اشک ریختیم از علیرضا خواستم که شفاعت یادش نرود او هم از من چنین تقاضایی داشت «آقاسید دیدارمون به قیامت.»
در اثنای وداع، گلوله خمپاره ای نزدیکی سنگر ما به زمین خورد و سنگر را تکان داد. ما بی توجه به آن، حمایل ها را به دوش انداختیم، وزنه ها و نارنجک ها را به کمر بستیم، اسلحه ها را به پشت انداختیم و مهمات مان را برداشتیم و گونی هایی را که حاج ولی الله کلامی دوخته بود برای استتار روی کلاه های غواصی انداختیم.
عباس منتخبی پیشانی بند سبزرنگ یا مهدی (عج) ادرکنی را هم به پیشانی خود بست. مراقب بودیم چیزی از یادمان نرود. همه آماده بودیم. دقایقی بعد عباس راشاد به داخل سنگر آمد و گفت بچه ها موقع رفتنه. ده دقیقه بعد جلو سنگر باشید. ده دقیقه بعد، دسته ما جلو سنگر صف بست. حلقه طناب را روی دستمان انداختیم. طناب بلند بود و همه بچه های گروهان ما با یک طناب در یک ستون به صف شده بودند. اول و آخر ستون دیده بود دسته ما دومین نمی شد. دسته اول ستون دسته رضا بیگدلی دسته ما دومین دسته و دسته رضا مهدی رضایی سومین دسته.
عباس محمدی، از نیروهای اطلاعات، نفر اول دسته ما بود. من بین سید قاسم موسوی و علیرضا کارگر محمدی بودم. از سیدرحیم خبری نبود. وقتی سراغش را گرفتیم، باقر فتح اللهی گفت «سیدرحیم جلوتر داخل کانال منتظر شماست.
دشمن داشت دور و بر ما را می زد. صدای شلیک گلوله ای در نزدیکی ما شنیده شد. گفتند یکی از بچه های گروهان زخمی شده است. چون قرار بود گردان ما با فاصله بیشتری از گردان حبیب وارد آب شود و به عقبۀ دشمن در جزیره بلجانیه در نزدیکی پتروشیمی بصره بزند، کمی زودتر از آن گردان حرکت کرد. راشاد فرمان حرکت داد و نیروهای گروهان ما یکی یکی وارد کانال شدند. ستون خیلی آرام و بی سروصدا در کانال جلو می رفت. شلیک انواع گلوله لحظه ای قطع نمی شد. یکی از بچه ها گلوله خورد و مجروح شد.
ترکش خمپاره ای هم به بالای ابروی راست عزیز تیموری اصابت کرد و موجب خونریزی شد. فرمانده به او گفت که برگردد عقب؛ اما عزیز قبول نکرد و به مسیرش ادامه داد.
بعد از طی مسافتی از کانال خارج شدیم و پشت آخرین خاکریز خط خودی پناه گرفتیم. در گوشه ای از آن خاکریز معبری باز کرده بودند تا غواص ها از آن طریق وارد اروند شوند. هنوز گه گاه گلوله خمپاره ای در اطراف ما منفجر می شد. اوصانلو، اصغر عباسقلی زاده و غلامرضا جعفری با لباس های غواصی روی تل خاکی در سمت راست ستون ما ایستاده بودند و به اروند نگاه می کردند. منصور سودی هم همانجا روی تل با دوربین بزرگی از منطقه فیلم برداری می کرد؛ محمد پورنجف هم به او کمک می کرد. مجید ارجمندفر، حسین محمدی جواد محمدی و جواد غم پرور هم در کنار نهر بچه ها را به آهستگی برای ورود به آب راهنمایی می کردند…
ادامه دارد
از راست شهید عباس منتخبی-جواد شهبازی-سیدرحیم صفوی
غواص جواد محمدی
غواصان گردان حبیب
ثبت دیدگاه