نارنجک را از فانوسقهام جدا کردم و ضامن را کشیدم که ناگهان دیدم حلقهاش کنده شده و چند ثانیه بعد در دستم منفجر خواهد شد. از ترس اینکه مبادا دستم قطع شود و بقیه هم زخمی شوند، با سرعت نارنجک را داخل معبر دومتری پرتاپ کردم.
نارنجک قبل از رسیدن به زمین، با صدای مهیبی منفجر شد و با این صدا عراقیها متوجه حضور ما شدند. اولین نارنجک کافی بود تا با چندین نارنجک از طرف آنها جواب بگیریم. بدون معطلی داخل کانال پریدیم و بهسراغ اولین سنگر رفتیم. بهگمانم رسول اولین نارنجک را داخل سنگر انداخت. یکی دو نفر عراقی از سنگر بیرون آمدند. تنگی راه معبر مانع از تیراندازی میشد، بههمین خاطر بچهها چاقوی دستهزنجانیشان را از غلاف درآوردند و با آن به جان بعثیها افتادند. درگیری به دعوای تنبهتن کشید. مثل همان روزهایی که در عالم بچگی و در مدرسه یقهآویز میشدیم و به جان هم میافتادیم، اما آنجا همهچیز رنگ واقعیت داشت و هر کسی مغلوب میشد، برای همیشه خط میخورد. بعثیها درشتهیکل بودند و قدبلند. باید آویزانشان میشدیم تا همقد شویم. در مقابل، بچههای ما نوجوانی بیش نبودند، با جثههایی لاغر و نحیف، ولی جلوی حریف کم نمیآوردند. سعید که در دعوای تنبهتن، اصلاً میدان را خالی نمیکرد. خیلی محکم و سمج به جان یکی از هرکولهای بعثی افتاده بود و کتک میزد. با هر ضربهی چاقو به بعثیها، دلم خنک میشد و کفگرگیهایی که به صورتشان میخورد، سرحالم میکرد. داخل کانال غلغله بود. با شنیدن صدای ما، بقیهی سربازان بعثی هم بهطرفمان هجوم میآوردند. بعد از مدتی درگیری تنبهتن، خسته شدیم. بهسختی میتوانستیم جلوتر برویم. قرار گذاشتیم با فاصلهی کوتاهی از سنگرها و با پرتاپ نارنجک، آنها را پاکسازی کنیم.
با هر نارنجکی که داخل سنگر منفجر میکردیم، تعدادی بیرون میدویدند. فرار آنها از سنگر را شبیه تکاپوی مورچههایی میدیدم که با خرابشدن لانه، هرکدام بهسویی گریزان بودند. قبل از ما، پای هیچ نیروی ایرانی به آن معبر نرسیده بود. همچنان بیمحابا نارنجکهایی از بالای معبر روی سرمان میریخت. بهقدری خود را به چپ و راست کانال زده بودیم که بدنمان کوفته شده بود.
چندمتر جلوتر سایهی دو نفر از جلوی چشمم رد شد. از بالای خاکریز، داخل کانال پریدند. خدا رحم کرد که زودتر شناختم. غلامحسن اجلی و مجتبی تاران بودند. عصبانی شدم.
– شما دو نفر اینجا چی کار میکنید؟
– سلام امیرآقا، دلمون طاقت نیاورد… اومدیم کمکتون کنیم.
– لازم نیست؛ اینجا از خطمقدم هم مقدمتره… هرچه زودتر عقب برگردید.
– ما تصمیم خودمون رو گرفتیم و تا آخرش تو این کانال کنار شما هستیم.
با خودم تصور میکردم اینجا جلوی توپ و تانک که جای غلامحسن نیست. او باید پشت نیکمتهای مدرسه بنشیند، اما عشق امام جایی برای این حرفها نمیگذاشت. سن عاشقی پایین آمده بود و من میدیدم که آن بسیجیها با تمام وجود عاشق امام بودند.
غلامحسن از دوستان صمیمیام بود. شانزدهساله بود و تازه پشت لبش سبز میشد. نوجوانی با جثهای لاغر و چهرهای که از معصومیت میدرخشید. برادرش مجتبی[۱] سال ۱۳۵۸ همان اوایل جنگ شهید شد.
با اینکه سنوسالی نداشت، اما دلش به وسعت دریا بود. حالا هم در تاریکی شب به این کانال آمده بود که کمکمان کند. از بودنش کنار خودمان دلشوره داشتم، اما با امید به اینکه اتفاقی برایش نمیافتد و ما زودتر کانال را تصرف میکنیم، سعی میکردم ذهنم را آرام کنم.
هرچه پیش میرفتیم کانال مرموزتر میشد. دیدم که فایده ندارد، ممکن است بقیه هم زخمی شوند. گفتم: «بچهها! بهتره خودمون رو از کانال بیرون بکشیم تا اوضاع منطقه رو بهتر ببینیم.»
دوباره با بدنهایی که از زد و خورد، داغ و خسته بود، خودمان را از دیوارهی بلند کانال بالا کشیدیم.
از هر نقطهی آن بیابان پهناور، آتش به آسمان زبانه میکشید. بر فراز خاکریز عراقیها رفتیم تا بهتر به منطقه تسلط پیدا کنیم، اما طولی نکشید که منصرف شدیم. گلولهها ویزویزکنان از بغل گوشمان رد میشد. بین بد و بدتر، برگشتن به معبر تنگ و تاریک را ترجیح دادیم و دوباره به کانال برگشتیم.
هرچه منتظر شدیم از نیروهای پشتیبانی خبری نبود. اگر بیشتر تعلل میکردیم، همین چند نفر هم زخمی و مجروح میشدند. به بچهها گفتم: «شما همینجا بمونید تا من به کانال اول برگردم و نیرو بیاورم.»
با عرقی که روی بدنم نشسته بود، سریع به عقب برگشتم. نزدیک کانال اول رسیدم. صدای چند نفر ایرانی را میشنیدم که باهم حرف میزدند. از لهجهشان معلوم بود که اصفهانی هستند. مهمات زیادی داشتند. دیدن چند نفر ایرانی در آن شب خوفناک، خوشحالم میکرد. نزدیکتر رفتم و با سلاموعلیک سر حرف را باز کردم.
– سلام برادر، خداقوت!
– سلام اخوی
– ما چند متر جلوتر توی کانالی مقاومت میکنیم، اما مهماتمون داره تموم میشه و به کمکتون نیاز داریم.
– از کدوم گردانی؟
– گردان علیاصغر(ع)
– ولی ما برای خودمون مأموریت داریم و نمیتونیم بیاییم.
– تو این شرایط که نیروها توی کانال خسته و بدون مهمات موندن، شما حرف از مأموریت میزنی؟
– اخوی! ما که اولش هم گفتیم، نمیشه جلوتر بیاییم.
– بابا تو این موقعیت که من و شما نداریم. اون جلو بیشتر به کمکتون نیازه… بچهها دست خالی جلوی عراقیها وایستادن.
هرچه اصرار میکردم، بیتأثیر بود. کمکم صدایم بلند شد. از سماجت و لجبازیشان مغزم داغ کرده بود. با تندی و عتاب گفتم: «این چه منطقیِ برای خودتون درست کردین؟ همهی ما برای ادای تکلیف به اینجا اومدیم و نباید پشت هم رو خالی کنیم.»
با حرفهای تند و گاهی هم ملایم و نوازشگرم، کمکم قبول کردند که همراهم شوند.
میتوانستم تردید و تعجبشان را درک کنم؛ مثل اولینباری که خودم وارد کانال میشدم و برایم مبهم بود. حتماً آنها هم رفتهرفته به محیط تنگ و تاریک آنجا عادت میکردند. اصفهانیها بهصورت مهرهچین و ستونی دنبالم به راه افتادند.
بچهها با دیدن ما خوشحال شدند. کمی از مهمات تقسیم شد و دوباره به مسیرمان ادامه دادیم. صدای انفجارها برای لحظهای قطع نمیشد. توپخانهی عراق همچنان میکوبید. هرچه پیشروی میکردیم، انگار معبر هم دور و دراز میشد. احساس میکردم کانال مانند شریانهای اصلی، ما را بهسمت قلب عراق میبرد. به چهرهی بچهها نگاهی کردم؛ خسته بودند، ولی مأیوس نه. کسی لب به شِکوه باز نمیکرد…
[۱] . در سال ۱۳۵۸ در کردستان به شهادت رسید.
برگرفته از خاطرات امیرجم روایت عملیات کربلای هشت
به قلم مریم بیگدلی
از راست امیرجم- شعبان پازوکی-یعقوب رضایی-اعتماد جعفری-اسماعیل چهل امیرانی
ردیف دوم از راست شهید حسن عباسی-ناصر لسانی-حسین ندرلو
ثبت دیدگاه