حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
دست زخمی فرمانده
6

عملیات «خیبر» شروع شده بود. ساعت هفت صبح با دستور فرمانده، در یک ستون به سمت خط حرکت کردیم. راه زیادی نرفته بودیم که دیدیم، همه‌ی نیروها دارند برمی‌گردند. به ما هم گفتند: «راه بسته شده، برگردید.» فرمانده «مهدی زین الدین» را دیدم که همراه معاونش، سوار بر موتور، به سمت ما می‌آمدند. وقتی کنار […]

پ
پ

عملیات «خیبر» شروع شده بود. ساعت هفت صبح با دستور فرمانده، در یک ستون به سمت خط حرکت کردیم. راه زیادی نرفته بودیم که دیدیم، همه‌ی نیروها دارند برمی‌گردند. به ما هم گفتند: «راه بسته شده، برگردید.»
فرمانده «مهدی زین الدین» را دیدم که همراه معاونش، سوار بر موتور، به سمت ما می‌آمدند. وقتی کنار من رسیدند، ایستادند و فرمانده از من پرسید: «آدینه‌لو، کجا می‌رید؟ شرایط خط اصلا مناسب نیست.» کلنگی دستم داد.
– این جارو بکَنید تا عراقیا نتونن بیش‌تر از این پیشروی بکنن.
همان لحظه خمپاره‌ای کنار فرمانده و معاونش افتاد؛ دست معاون زخمی شد. فرمانده دست او را با چفیه بست و از گردنش آویزان کرد. این بار خودش کنترل موتور را به عهده گرفت.
سر بلند کردم و نگاهی به آن طرف خاکریز انداختم، تانک‌های سبز عراقی لحظه لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. فرمانده دست خونی‌اش را مقابل سینه‌اش گرفته بود. این طرف و آن طرف می‌دوید و وظیفه‌ی هر شخص را به او توضیح می‌داد.

****

آن دو نفر

درگیر عملیات خیبر بودیم. بیش‌تر نیروهای گردان ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف شهید و زخمی شده بودند و داشتند عقب‌نشینی می‌کردند. در مقابل، بچه‌های گردان امام حسین علیه‌السلام به طرف خط حرکت می‌کردند و جایگزین آن می‌شدند. من هم جزو نیروهای گردان امام حسین علیه‌السلام بودم.

در آن شلوغی، دو نفر سوار بر موتور به سمت ما می‌آمدند که سر تا پا خونی و خاکی بودند. نگاهشان کردم و خواستم برایشان دست تکان دهم که خمپاره‌ای کنارشان افتاد و گرد و خاک به هوا بلند شد.و با دیدن آن صحنه، حالم دگرگون شد. شکم یکی‌شان پاره شده بود و روده‌هایش روی پخش بود. با زاری به من گفت: «برادر، کمک کن بشینم.»

با احتیاط او را بلند کردم. روده‌هایش را در شکمش جمع کرد و دو دستی آن‌ها را گرفت. آن نفر دیگر، پایش بریده شده بود و استخوانش تنها از پوست نازکی آویزان بود. سر نیزه‌ام را خواست، آن را برید و پایش را در بغل گرفت.

آنجا پر از آمبولانس‌هایی بود که زخمی‌ها را جابه‌جا می‌کردند. آن‌ها را سوار یکی‌شان کردم و به گروه خودمان پیوستم.

راوی: نقی آدینه‌لو

نویسنده: زینب بیات

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.