شهید قدرتالله افشاریراد از روحی بزرگ اما لطیف برخوردار بود بعد از شهادت برادرش سعید میگفت که بغض گلویم را گرفته و میفشارد میخواهم فریاد بکشم میخواهم گریه کنم و به آسمان پناه ببرم اشک به رخسارم فرو میچکد آن را پاک میکنم تا دیگران نبینند به گوشهای پناه میبرم تا کسی متوجه نشود. دائم این حرفها را تکرار مینمود و میگفت که نباید اسلحهی برادرم بر زمین بماند با اینکه دو فرزند دیگرم نیز در جبهه بودند آقا مسعود و آقا اصلان امّا او طاقت نمیآورد و میگفت که باید من هم به جبهه بروم هر روز گریه میکرد و واسطه میفرستاد تا من اجازه بدهم من هم چون دست تنها بودم میگفتم که صبر کن یکی از برادرهایت بیاید تو برو ولی قبول نمیکرد رفته بود و در بسیج ثبت نام کرده بود. گفتم تو درس داری گفت تابستان میروم دیدم که روز به روز روحیهاش برای رفتن به جبهه بهتر میشود و برای ماندن خرابتر. لذا تا تابستان ۱۳۶۴ او را نگه داشتم و ایشان تابستان به جبهه اعزام شد دورهی غواصی دیده بود در عملیات والفجر ۸ در اروندرود به دریا زد و به درجهی رفیع شهادت نائل شد. روحش شاد و یادش گرامی.
شهید قدرتالله افشاریراد از روحی بزرگ اما لطیف برخوردار بود بعد از شهادت برادرش سعید میگفت که بغض گلویم را گرفته و میفشارد میخواهم فریاد بکشم میخواهم گریه کنم و به آسمان پناه ببرم اشک به رخسارم فرو میچکد آن را پاک میکنم تا دیگران نبینند به گوشهای پناه میبرم تا کسی متوجه نشود. دائم […]
ثبت دیدگاه