سال ۱۳۸۵ قبل از این که به حج تمتع بروم، با حسین پورجعفری تماس گرفته و گفتم: «میخواهم بیایم با حاجی خداحافظی کنم.» گفت: «حاجی جلسه دارد و پنج دقیقه میتوانی بروی.» رفتم. صحبت های من و حاج قاسم مقداری طی کشید. پورجعفری در را باز کرد که حاجی به او گفت: «داریم صحبت میکنیم.»
وقتی که صحبتها تمام شد، همدیگر را بغل کردیم و روی هم را بوسیدیم. داشتم از اتاق خارج میشدم که حاجی به شانهام زد و گفت: «حسین !» برگشتم، گفتم: «بله؟» گفت: «یادت باشد اولین بار که چشمت به خانهی خدا افتاد، از خدا بخواه که من در راهش تکه تکه بشوم.» (حسین معروفی)
داشتم با حاج قاسم صحبت میکردم که به ایشان گفتم: «وقتی ما از دست شما عصبانی میشویم، دعا میکنیم شهید شوید؛ البته بعد از صدو بیست سال.» حاجی گفت: «چرا صد و بیست سال؟» گفتم: «این مملکت و حضرت آقا حالا حالاها به شما نیاز دارد. جریان مقاومت به شما نیاز دارد.» گفت: «نه، الان شهادت من تأثیرگذار است. اثری که الان خون من دارد، به خصوص بین جوانان، در آینده نخواهد داشت. حتما برای من دعا کن که زودتر شهید شوم.» همیشه هم میگفت: «انشاءالله من در راه خدا اربا اربا شوم.»
اردیبهشت سال ۹۷ گزارشی از انواع تهدیدات آمریکا، اسرائیل و منافقین که قصد کشتن ایشان را داشتند، تهیه و تقدیم ایشان کردیم. گزارش را که خواند، زیر آن نوشت: «از خدا میخواهم من را به دست شقیترین دشمنان اسلام به شهادت برساند.» (مهدی ایرانمنش)
روز یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۸ من در معیت حاج قاسم سلیمانی به دیدار یکی از علمای بزرگ که در علم و فقاهت اسطوره است، رفتیم. در آن دیدار حاج قاسم به آن عالم گفت: «سحر وقتی داشتم با خدا نجوا میکردم، به نحو کفرآمیزی به خدا گفتم پنج سال از عمر من بگیرد و به شما بدهد.»
آن عالم بزرگ، نیشخندی زد و گفت: «من هفتادو پنج سال در مکتب اهلبیت تحقیق کردم، رسالههای مختلف و مستدرکات اصولی و فقهی را جمع کردم، بالای صدوچهل، پنجاه جلد کتاب و رسالهی علمی و فقهی و فلسفی و اصولی و تفسیری نوشتم، صدها شاگرد تربیت کردم؛ تمام اینها را فدای پنج دقیقه از عمر قاسم سلیمانی و مناجات او و حضورش در محضر خدا و خدمتی که به خدا و خلقش کرده میکنم.» ایشان ادامه داد: «من حاضرم همهی زندگی خودم را به شما بدهم برای پنج دقیقهاش، آن وقت تو پنج سال از عمرت را برای من میخواهی بدهی؟» (صادق خرازی)
حول و حوش عرفهی سال ۹۸ حاج قاسم آمد کربلا. در آن سفر به عینه دیدم؛ حالت عجیبی پیدا کرده بود. پشت سرش ایستاده بودم که برگشت خیلی جدی به من گفت: «ببین! دو نفر اگر من رو ببخشند، من حتما شهید میشم.» پرسیدم: «این دو نفر کی هستند؟» گفت: «یکی این پورجعفری، یکی هم خانمم.» گفتم: «پورجعفری مشکلی نیست، حتما میبخشدت؛ خانمت رو میخوای چی کار کنی؟» بعدها به خودم گفتم کاش خانمش را میدیدم و میگفتم هیچوقت او را نبخشد.
راوی: علی مهاجری
برگرفته از کتاب متولد مارس
ثبت دیدگاه