شهید حسنعلی حسنی (معروف به رضا) در سال ۱۳۴۲ در زنجان به دنیا آمد. ۳ ساله بود که به تهران آمدیم و در بیسیم جوادیه یک اتاق کوچک گرفتیم و شروع به زندگی کردیم. درآمد آنچنانی نداشتیم ۵و سال مستاجر بودیم، شهید که میدید ما به سختی زندگیمان را میگذرانیم به من گفت من دیگر درس نمیخوانم و میخواهم بروم سرکار کلاس هشتم که بود ترک تحصیل کرد. من به او گفتم تو نمیتوانی کار بکنی ولی او قبول نکرد و من با یکی از آشنایان که مکانیکی داشت صحبت کردم، چون پسرم هم به مکانیکی علاقمند بود او را به آنجا بردم و مشغول به کار شد. چون میگفت پدرم حقوق کمی دارد و ما چون با کلی بدهکاری خانه کوچکی خریده بودیم، گفت میخواهم کمک آقاجون باشم به من هفتهای ۲ تومان میداد نمیدانم چقدر حقوق میگرفت ولی به من نمیگفت و چون میدانست من چه چیزهایی را دوست دارم برایم میخرید و بقیه پولش را به پدرش میداد.
زمان انقلاب که او پسر پانزده، شانزده ساله بود شبها میرفت و یک و یک کلانتری که در نزدیکی ما بود سنگ برمیداشت و به آنجا پرت میکرد و به او میگفتم مادر این کار را نکن. من میگفتم حسن تو میروی سنگ پرت میکنی میکشنت، میگفت بکشندم ما مملکت اسلامی میخواهیم ما اسلام را می خواهیم بیاوریم.
گفتم من مادر تو هستم خیری نمی دانم ولی تو بلدی گفت من بالاخره درس خواندم و میشوم که مملکت ما چه جوری است و شاه چه کارهایی کرده باید شاه بیرون برود. به تظاهرات می رفت و من هم با او به تظاهرات می رفتم تا اینکه انقلاب پیروز شد.
در زمانی که جنگ شروع شده بود او هیجده سال داشت. گفت من باید بروم سربازی . گفتم تو کوچکی نمیبرندت. گفت مادر من قدم کوتاه است ولی بچه نیستم چرا من نمی توانم مگر من کمتر از کسانی هستم که جنگ می کنند و رفت خودش را معرفی کرد و دفترچه آماده به خدمت را گرفت. وقتی می خواست برود من گفتم می خواهم بدرقه ات بیایم قبول نکرد گفت تو میآیی آنجا گریه و زاری میکنی. اگر گریه نمیکنی بیا. من با برادر کوچکش رفتم و او را راهی کردیم رفت. ۳ روز بعد برایش آش پختم و هر بار تلفن میزد میگفت مادر ما را فقط دعا کن که ما وظیفه خود را انجام دهیم تا جنگ تمام شود که اگر جنگ تمام نشود باید به صورت بسیجی همه کمک کنند تا جنگ تمام شود. ۳ ماه آموزش دید وبعد فرستادند قصر شیرین. وقتی به مرخصی می آمد هشت روز می ماند با ما دربارهی جنگ صحبت می کرد ولی سفارش می کرد که با دیگران صحبت نکن. چون اگر آنها بشنوند که آنجا چگونه است، می آیند که بچههایشان را نگذارند به جبهه بروند. تو خودت را نگاه نکن (چون من حضرت زینب را یاد می کنم و صبر می کنم وقتی مدت سربازیش تمام شد و برگشت دنبال کار رفت و در راه آهن کار پیدا کرد و وقتی که در راه آهن کار می کرد یک روز در آنجا بمب انداخته بودند و موج آن او را گرفته بود و به بیمارستان بردند و خوب شد بعد به پسرم گفتم حسن جان زن بگیر من یک دختری را دیدم و بیاوریم او را ببین. گفت مادر من هنوز درست سر کار نرفتم گفتم عیبی ندارد بیا بریم او را ببین قبول نکرد و گفت مگر من با خوشگلی دختر می خواهم زندگی کنم و بالاخره رفتم و دختر را برای او گرفتیم و آن دختر شانزده ساله بود و او را به خانهی خودمان آورد و باهم زندگی کردیم. ۲ سال در خانه ما بودند و خدا یک بچه به آنها داد و نام او را مجید نهادند (البته بچه هشت ماهه بود و برای همین ۲۳ روز در زیر دستگاه بود).
بچهاش که ۳ ماهه شده بود حسنعلی گفت: مادر می خواهم بروم جبهه. گفتم مادر تو زن و بچه داری بگذار برادرت ناصر برود. گفت نه من باید بروم زنم و بچه ام خدا بزرگ است. گفتم: پسرم من خودم ۹ ساله بودم که مادرم مرد ۱۳ سالم بود که پدرم فوت کرد دوست ندارم بچه ات یتیم شود . گفت: مگر هر کسی که زن و بچه دارد به جبهه نمی رود.! من باید بروم صدام رویش زیاد شده و باید بروم. و به مادرش گفت: مادر صبح بیدارم کنید من می خواهم بروم. مادر گفت من بیدارت نمی کنم. گفت: هر چند من خودم بیدار می شودم و صبح بیدار شد و نمازش را خواند و گفت: مادر ساکم را آماده کن من می خواهم بروم و پوتینهایش را گرفت پوشید و ساکش را گرفت من قرآن آوردم و از زیر قرآن رد کردم ولی تا رفتم آب بیاورم که پشت سرش بریزم و او را ببوسم او رفت. گفتم: صبر کن. گفت: من ظهری می آیم و امروز پنج شنبه است ما را نمی برند ولی او نیامد و رفت بعد که من حالم خوب نبود خوابیدم خواب دیدم که ساعتی که برای نامزدیش خریده بود در آنجا آویزان بود افتاد شکست.
پدرش برگشت گفت: حسنعلی کجاست. گفتم رفته جبهه. ولی فکر نمی کنم دیگر برگردد او شهید می شود و نامهی او آمد و خبر از سلامت او آورد و گفت: جواب نامه را ندهید. چون معلوم نیست کجا باشم. او شش روز در اهواز و سه روز در شلمچه بود چون راننده آمبولانس بود در حال تردد بود که در ساعت دوازده که از مأموریت برگشته بود وضو می گیرد و نماز می خواند چهار رکعت اول را می خواند که یکی می آید. که یکی می آید و می گوید چه کسی می آید با هم برویم جلو. شهید می گوید تو تازه آمدهای و خستهای می گوید نه من از همه کوچکترم می روم اگر برگشتم چهار رکعت نمازم را می خوانم اگر برنگشتم شما به جماعت چهار رکعت مرا بخوانید و می رود و در نزدیکی رودخانه خمپاره می آید و در رودخانه می خورد و ترکش آن به قلب شهید اصابت می کند و فقط آخ می گوید و شهید می شود و دوستانش او را به بیمارستان می برند و دکتر می گوید او همان موقع شهید شده و بعد او را به اهواز می برند و بعد می فرستند تهران بعد از اینکه با خبر می شوند و به پزشکی قانونی می روند مادر می رود بالای سر جنازه پسرش و سر و ریش او را شانه می کند و در همین موقع پاهایم سست می شود و دلم تاپ و توپ می کند. چادرم را روی پسرم انداختم و دولا شدم دلم را روی شکم پسرم و لبم را روی لب او و گفتم یا حضرت زینب بهم صبر بده بعد راحت شدم و دو ساعتی آنجا شعر می خواندیم و بقیه گریه می کردند و پدرش هم فقط گفت ای داد و بی داد پسرم شهید شد و برگشتیم خانه و من گریه نمی کردم و فقط شعر می خواندم.
پسرم من را خیلی دوست داشت اگر خانه می آمد و من نبودم صدایم می کرد و میگفت بیا می گفتم من را می خواهی چکار برات زن گرفتم گفت من تو را دوست دارم تو نه مادر داشتی و نه پدر. مگر هر کسی زن بگیرد مادرش را باید فراموش کند و هر چیزی هم که می خرید می آورد یکی را به من می داد و دیگری را به همسرش می برد همیشه می گفت: مادر ما به بهشت می رویم میگفتم: تو از کجا می دانی؟ می گفت: چون شما همیشه خدا را شکر می کنی با اینکه تو در یک اتاق زندگی می کنی و پدربزرگ و مادر بزرگ و خواهر و برادرهایم در یک اتاق کوچک زندگی می کنی ولی هیچ موقع ناشکری نمی کنی و همیشه نماز خواندی. وقتی عروسی می رویم آنهایی که پولدارترند بالای مجلس می نشینند و ماها دم در می بینم و بهشت ولی ما دم در بهشت می نشینم.
مجید فرزند پسرم الان بزرگ شده و ۱۸ ساله است و مرتب به ما سر می زند.
به نقل از مادر شهید حسنعلی حسنی
ثبت دیدگاه