در زمان به ثمر رسیدن انقلاب در همان سالهای خون و قیام بود که شهید امیرعلی حیدری برای رفتن به مسجد جامع و برپایی مراسم ضدحکومتی و گذاشتن قرار و مدارهای تظاهرات بود که مسجد را محاصره میکنند، ساواکیها و وارد مسجد شده و تمامی مردم داخل مسجد را مورد ضربوجرح قرارمیدهندو امیرعلی هم مورد ضربوجرح قرارمیگیرد که در نهایت میتواند از دست ساواکیها فرارکند ولی موتور او را میگیرند و به آتش میکشند و شهید را زخمی میکنند.
ایشان وقتی که میخواستند به جبهه بروند به من گفتند که من میخواهم به جبهه بروم آیا شما راضی هستید که من قبول نمیکردم چون اوایل ازدواج ما بود و من میترسیدم که شهید شود و من هم بیکس و کار شوم. و این ماجرا ادامه داشت تا وقتی که یک روز آمدند و گفتند که من میخواهم به جبهه بروم و بعد از رفتن من، دیگر هیچ خبری از بازگشت من نخواهی شنید و چه من برگردم و چه برنگردم خدانگهدار شماست و اگر من هم برنگردم چه باک من که بهعنوان خادم و نوکر شما بودم.
وقتی به شهادت رسید تا ۴۰ روز از ایشان بی اطلاع بودیم. من یک شب درخواب دیدم که شهید زخمی است و جای گلوله ها برتن او معلوم بود.امیرعلی به من گفت که چرا خونه مادرتون هستی،گفتم اول شما جواب بدین که کجایین گفت که من در اصفهان هستم،کنار شهیدان دیگری که آنجا همه زخمی و گلوله خورده بودند.
وقتی صبح شد من به خانواده وی گفتم که امیرعلی،شهید شده است ولی آنها به من چیزی نگفتن و بعدا معلوم شد که پیکر شهید اشتباها به اصفهان رفته که بعد از مدتی به بهشت صادق انتقال داده شدن و وقتی من شهید را دیدم همان گلولهها و همان زخمها برتن او بود مثل همان چهره و پیکری که در خواب دیده بودم شده بود.
یکی از وصیتهای اشان به من این بود که صبور باشید و خیلی بیقراری نکنید.بخاطر همین صبرواستقامت من بود که مردم به من طعنه میزدند که انگار نه انگار که شوهرش شهید شده است.ولی من همچنان بر وصیت شهید پابرجا بودم و آن را انجام میدادم.
در یکی از روزها که من به بهشت صادق رفته بودم دیدم که یکی از همسران شهداء خیلی گریه و بیقراری میکند و من هم بر سر قبر شهید رفتم به شهید گفتم که نکند من کوتاهی کرده باشم در حق تو و آیا شما از من راضی هستید و من وظیفهام را به خوبی انجام دادهام اگر که از من ناراضی هستید و من وظیفهام را به خوبی انجام دادهام اگر که از من ناراضی و یا راضی هستید به من خبر دهید؛که همان شب شهید به خواب من اومدند و به من گفتند که من خیلی از شما راضی هستم،صورت شهید خیلی نورانی و قشنگ بود به طوری که من باورم نمیشد این همان امیرعلی زخمی و گلوله خورده باشه و من از اینکه از من راضی بودن خیلی خوشحال شدم و شهید به من گفتند که همین راه را ادامه بدهید.بعد از شهادت امیرعلی. هشت ماه بعد پسرم به دنیا اومد و همیشه در خواب من میآمد و میگفت که نترس من برمیگردم و بعد از اینکه پسرم به دنیا اومد درخواب میدیدم که همیشه کنارماست.
شهید وقتی که به جبهه رفتند مدت مدیدی بود که ما هیچ خبری حتی یک نامه از شهید نداشتیم و من خیلی ناراحت و نگران شهید بودم تا اینکه یک شب خودم را در صحرای خوزستان دیدم و دیدم همه صحرا صافوخالی است و ناگهان یک شخص بسیار نورانی و سبزپوش نزدیک من شد و به من گفتند که ناراحت و نگران نباشید و بیقراری نکنید و گفت که شهید از یاران امام زمان(عج) است و خدانگهدار اوست و درست ۲ ماه بعد از این خواب بود که خبر شهادت امیرعلی را به من دادند.
راوی: همسر شهید امیرعلی حیدری
ثبت دیدگاه