بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرهای از شهید علیزمان احمدی
به نقل از علی احمدی، برادر شهید
اینجانب علی احمدی برادر کوچکتر شهید علیزمان احمدی میباشم. از زمانی که من خودم را شناختم با شهید همبازی و همکلاس بودم و تا کلاس چهارم ابتدائی با هم در سر یک میز مینشستیم و درس میخواندیم شهید در دوران کودکی با سایر بچهها اخلاقا متفاوت بود و همیشه میخواست کاری کند که بزرگ جلوه داده شود و همیشه با صحبتهایی که میکرد میخواست به دیگران تواناییها و قابلیتهای خود را نشان دهد. ما در مقطع کلاس چهارم ابتدائی بودیم و در همان سن آموزش مقدماتی اسلحه و دیگر سلاحهای جنگی را به ما یاد میدادند. وقتی سرگروهمان در مورد رزم شبانه و چگونگی استتار و اختفا صحبت میکرد ناگهان نارنجکی را که قبلا با یکی از برادران بسیجی هماهنگ کرده بود به وسط جمع ما انداختند در همین حین تعدادی که از بسیجیها بالاخص خودمان پناه گرفتیم و برادرم بدون هیچ مکثی خود را روی نارنجکی که از بیرون جمع به داخل پرتاب شده بود انداخت و با گفتن کلمهی یا زهرا نارنجک را با بدن خود پوشش داد من همان جا فهمیدم که برادرم علاقهی واقفی به جنگ بر علیه دشمنان کشور و میهن خود دارد و چون سن او کفایت این امر را نمیکرد همیشه مأیوسانه از محل ثبتنام به عقب برمیگشت و او همین طور ساکت ننشست یک روز ما خانواده از خواب بیدار شدیمدیدیم که شهید نیست خیلی به دنبال او گشتیم ولی متأسفانه وا را نیافتیم و بعد از مدت ۴۵ روز فهمیدیم که شهید با سوار شدن به وسیلهی نقلیه که از سمت تهران به جنوب کشور آذوقه میرساندند با آنها راهی شهر اهواز شده بود و به عنوان داوطلب در پشت جبهه خدمت در قسمتخبازی بدون هیچ چشمداشتی خدمت میکرد که بعد از چند ماه برادر بزرگترم به اهواز رفت و او را در خبازخانه پیدا کردو میخواست او را بازگرداند که اصرارهای مکرر برادر بزرگترم بینتیجه بود و به او گفته بود که من که در صحنه جنگ نمیتوانم حضور پیدا کنم پس بگذار حداقل با حمایت در پشت خط بتوانم کاری برای رزمندهها کرده باشم. او بعضی وقتهامیرفت ترمینال و یا راهآهن به رزمندههایی که از جبهه برمیگشتند خوشآمد میگفت و از آنها از صحنه جنگ میپرسید. شهید علیزمان احمدی از دورانی که هنوز به مدرسه نمیرفت جزوی از قرآن کریم را حفظ بود و همیشه در مجالس قرآنخوانی در مسجد محله شرکت میکرد و با صوت زیبایش قرآن میخواند و تمامی چیزهایی که از قرآن آموخته بود، ماردم به او یاد داده بود و یا در مسجد محله یاد گرفته بود و همیشه مورد تحسین اطرافیان قرار میگرفت. و وقتی که شهید از جنوب برگشت حدود نه ماه طول کشید و تمامی بچههایی که با او همبازی بودند به استقبال او رفتند و بچهها فکر میکردند که شهید به خط مقدم جبهه رفته بود و مکررا از او در مورد جبهه سوال میکردند. وقتی شهیدی را به محل ما میآوردند او همیشه با یک شیشه گلاب به استقبال شهدا میرفت و با عطرآگین کردن تابوت شهدا وظیفه خود را انجام میداد و از طرف بسیج محل همیشه به دیدن خانواده شهدا میرفت او انگار میدانست که یک روزی شهید میشود و همیشه به پدر میگفت: که من یک روزی شهید میشوم و با گفتن این کلمه همیشه آمادگی خود را برای شهادت اعلام میکرد. سال ۱۳۶۹ بود که ما از محلی که اسکان داشتیم نقل مکان کردیم و از اسلامشهر به سمت کرج آمدیم. زمانی که تبادل اسرا انجام شد برادرم با اشتیاق به استقبال اسرا میرفت با دست گلی که به آنها میداد خود را در برابر سختیها و مشقتهایی که آنها در زمان اسارت کشیده بودند مسئول میدانست و اکثر مواقع با همراه برادران بسیجی به عطرآگین کردن و گلباران کردن مزار شهدا میرفت شهید در سال ۱۳۶۸ ازدواج کرد و خداوند منان به او دو فرزند، یک فرزند دختر و یک فرزند پسر عطا نمود و سال ۱۳۷۱ بود که من به خدمت سربازی رفتم و حدود یک سال خدمت بودم که شنیدم برادرم علیزمان به خدمت سربازی میخواهد برود و هر چی به او اصرار کردم که صبر کند من از خدمت بازگرردم و بعد تو برو قبول نکرد و گفت که من باید وظیفهی خودم را در قبال کشورم انجام دهم و حدود یک سال بود که خدمت میکرد و نامههای زیادی برای من مینوشت و خیلی موقعها وقتی به تهران میآمد پادگان به من سر میزد او دوران آموزشش را در بهبهان گذراند و دوران خدمتش را در منطقه جنوب کشور در سوسنگرد و اواخر در بستان بود در یک پاسگاه مرزی به نام سوبله در همان جا بود که به در جه رفیع شهادت نائل گردید. من در پادگان بودم که یک روز فرماندهی من، مرا به دفتر خود خواند و گفت که تو برادری داری که در دوران انجام وظیفه است؟ گفتم: بله چطور مگه؟ چیزی نگفت. فرمانده به من گفت که پدرت حالش خوب نیست و با اصرار به من ۱۰ روز مرخصی داد. من در مسیری که میآمدم خیلی فکر کردم در مورد سوال فرمانده و سلامت پدرم. چون پدرم تازه دیده بودم ذهنم مشغول بود تا رسیدم به محل. انگار همهی محل میدانستند که برادرم شهید شده بود. به من نگاههایی که میکردند وقتی درب منزل را باز کردم پدرم سلامت در حیاط منزل نشسته است و وقتی ماردم مرا دید مرا به آغوش گرفت و گفت دیدی که برادرت بالاخره به آرزوی خود رسیدی و شهید شد! من اصلا باور نمیکردم چون دو روز پیش برادرم علیزمان را دیده بودم و روز بعدش نیز با مادرم و همسرش تلفنی صحبت کرده بودم. وقتی کل خانواده را دیدم که لباس عزا پوشیدهاند در درون خودم گفتم خوشا به سعادتش هدیهای که از خداوند میخواست بالاخره دریافت کرد. با اطلاعی که نیروی انتظامی شهریار به خانواده ما داده بودند برادر بزرگترم و شوهر خالهام و زنداداشم رفته بودند بیمارستان اهواز برای شناسایی. آنها بعد از چند روز با پیکر پاک برادرم برگشتند.
ثبت دیدگاه