به نقل از ملکه صفری، مادر شهید
علی با همه خوشاخلاق بود. در زمان او بچهها خیلی مؤدبتر بودند. چه با من و چه با پدرش خیلی رفتار خوبی داشت بعد از دیپلم در کارهای غیردائمی کار میداشت. که بعد از آن رفت و دفترچه سربازی را گرفت من و پدرش خواستیم او را از رفتن منصرف کنیم میگفت غیرت شما چگونه اجازه میدهد که دشمن به خاک و ناموس ما تجاوز کند و من بنشینم و مخفی شوم از ترس جانم. غیرت من این اجازه را به من نمیدهد که آنجا زن و بچههای مردمقربانی شوند و من اینجا بمانم.
یک بار من برای علی یک شلوار کردی خریدم تا وقتی از جبهه برگشت به او بدهم وقتی آمد و شلوار را به او دادم. گفت جیب این پاره است گفتم بده تا برایت بدوزم. چون روی چرخ نخ سیاه بود، من هم با همان نخ جیبش را دوختم بعد از چند مدت که به جبهه برگشت و خبری از او نشد خیلی دنبال علی گشتیم خبر شهادتش آمده بود ولی از جنازهاش خبری نبود بلاخره دایی من که در تهران سکونت داشت به من زنگ زد و گفت تعدادی جنازه شهید آوردهاند نشانهای از علی داری که بفهمم؟ ناخودآگاه فکرم به نخ سیاهی افتاد که جیبش را دوخته بودم. به داییام گفتم او هم با همان نخ سیاه علی را شناسایی کرده بود.
ثبت دیدگاه