حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
شاید من آن زمان نبودم
5

شهید قنبر نظری چوزکی ه نقل از خانم الهام نظری، فرزند شهید در طبیعت بی‌پایان با امیدها و آرزوها و دیدگانی پر از اشک همچون قطراتی از باران که فرشتگان آسمانی از طرف خدا بر زمین فرو می‌ریزند به طبیعت می‌نگرم و کلمه‌ای که قابل ستایش قرار داشته باشد نیافتم ناچار به عادت دیرینه‌ام قلبم […]

پ
پ

شهید قنبر نظری چوزکی ه نقل از خانم الهام نظری، فرزند شهید
در طبیعت بی‌پایان با امیدها و آرزوها و دیدگانی پر از اشک همچون قطراتی از باران که فرشتگان آسمانی از طرف خدا بر زمین فرو می‌ریزند به طبیعت می‌نگرم و کلمه‌ای که قابل ستایش قرار داشته باشد نیافتم ناچار به عادت دیرینه‌ام قلبم را می‌شکافم از درون قلبم کلمه‌ای که مملو از عشق و محبت و تمام احساسات یک فرزند بیرون می‌شود را تقدیم حضورتان می‌کنم. ای پدر!
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ لاله خیزد روز وداع یاران
و از دل پردرد برایتان بگویم: هنگامی که پدرم شهید شد من ۵ ساله بودم اول که خبر شهادت پدر را شنیدم برایم بسیار سخت بود و بخاطر علاقه زیادی که به او داشتم دوری از او برایم مشکل بود و جای خالی او را نمی‌توانستم ببینم و مات و مبهوت به اطرافیان نگاه می‌کردم و با کسی صحبت نمی۲کردم یعنی اصلا نمی‌توانستمشهادت ایشان را باور کنم ولی خب باید باور می‌کردم برای اینکه او رفته بود و فقط خاطراتش مانده بود. خاطرات با هم بودن.
خاطرات از ایشان بسیار است ولی زبان قاصر از گفتن و قلم قاصر از نوشتن آن‌هاست. و من در اینجا فقط به چند مورد که برای من جالب بود اشاره می‌کنم که بعضی از آن‌ها را مادرم برایم تعریف کرده است. در سال ۱۳۵۸ آن زمانی که کردهای عراقی حمله کرده بودند و هر کجا کسی را می‌یافتند قیمه قیمه می‌کردند پدر من در سردشت کردستان بود و فرمانده یکی از گروه‌های دفاعی بود که از تهران اعزام شده بود و در آن بهبوهه‌ی کشت و کشتار از مرزها نگهبانی می‌کرد و ترسی هم به دل راه نمی‌داد. در سال ۱۳۶۱ که من دو ساله بودم پدرم به مدت ۹ ماه در هفت تپه‌ی خرمشهر مشغول دفاع از کشورمان بودند و همیشه تعریف می‌کردند که شب عملیات همه‌ی رزمندگان دعا و زیارت عاشورا می‌خواندند و نماز شب می‌خواندند و ایشان همیشه از شور و اشتیاق بسیجی‌ها و سپاهیان تعریف می‌کردند و چون ایشان ارتشی بودند می‌گفتند که: «ارتشی‌ها خیلی حساب شده عمل می‌کنند و خیلی آرام آرام و با آرایشی نظامی پیش می‌روند ولی بسیجیان و سپاهیان آن‌قدر عشق دارند که یک دفعه حمله می‌کنند و چون می‌خواهند سریع پیش روند توجهی به شهید شدن دوستان نمی‌کنند و از روی پیکر آن‌ها عبور می‌کنند و به سوی هدف پیش می‌روند». و بدین ترتیب توانستند خاک خرمشهر را با ذره ذره خون‌های خود پس بگیرند.
در سال ۱۳۶۲ پدرم در بین درجه‌داران و افسران عقیدتی سیاسی مقام اول را کسب کرد و به عنوان تشویق برای ایشان زیارت سوریه را در نظر گرفته بودند که البته اجل مهلتی به ایشان نداد و در همین سال پدرم موفق شدند که دیپلم خود را بگیرند چرا که ایشان در دوران نوجوانی به خاطر وضعیت مالی پدر خود نتوانسته بودند تحصیل کنند و به خاطر تلاش‌ها و درس خواندن‌های شبانه توانستند دیپلم خود را بگیرند و از طرف فرماندهی پادگان پیشنهاد رفتن به دانشکده‌ی افسری که در شیراز واقع بود را دادند و پدر با موفقیت مادر به شیراز رفت و مدت ۸ ماه در آنجا بود و سپس با خذ درجه‌ی افسری به تهران بازگشت و ایشان برای من کیفی را خریده بودند که مادرم چون من بیش از سه سال نداشتم، علت کیف خریدن ایشان را جویا شدند و پدرم به ایشان گفتند که: «شاید من آن زمان نبودم و نتوانستم مدرسه رفتن الهام را ببینم خواستم کیفی برای او خریده باشم تا یادگاری از من داشته باشد».
با وجود اینکه مادرم جوان بود و من ۴ ساله بودم و خواهر کوچکترم ۳ ساله و خواهر دیگرم ۱ ساله بود، پدرم مجددا عزم جبهه غرب شدند و در یکی از تپه‌های بانه مشغول دفاع از کشورمان شدند و به مقام فرماندهی آنجا رسیدند چون کُمُله‌ها (منافقان کوردل) از مرز عبور می‌کردند و از طریق با عراق رابطه داشتند به همین خاطر پدر من بعد از رسیدن به فرماندهی آنجا برای عبور و مرور آن‌ها مخالفت کرد و از افراد پادگان خواست که هر چه سریع‌تر دور تپه‌ای که در آنجا مستقر بودند را سیم خادار بکشند و این سبب دشمن شدید آن‌ها و تصمیم به انتقام‌جویی از پدر من شد و به همین خاطر به پدر من بوسیله‌ی نامه‌ای که بر سر نیزه به داخل پادگان پرتاب کرده بودند هشدار داده بودند که اگر سیم خادارها جمع نکنند و سرسختی کنند ایشان را از سر راهشان خواهند برداشت. ولی پدر من از پا ننشستند و همچنان بر عزم خود راسخ بودند و از تهدید آن‌ها ترسی به دل راه ندادند و به خاطر وظیفه‌ای که به ایشان محوّل کرده بودند و آن دفاع از مرزهای کشورمان بود تسلیم آن‌ها نشدند.
و در همان روزها بود که وقت مرخصی آمدن پدر من بود و چون پدر می‌دانستند که آن‌ها با او دشمنی دارند و در صدد انتقام‌جویی هستند وصیت‌نامه‌ای را در دل شب با نور یک شمع نوشته بودند آ« دفعه پدر سلامت به خانه آمد و بعد از استراحت هنگامی که مادرم ساک ایشان را خالی می‌کردند متوجه نامه‌ای شدند و آن را خواندند و از پدرم خواستند تا جریان را برای ایشان تعریف کند کنند پدرم هم این کار را کردند و به مادر دلداری می‌دادند و به او می‌گفتند که: اگر من و امثال من از میهن اسلامی دفاع نکنیم دشمنان بزودی کشور را تصاحب می‌کنند و به مال و ناموس ما خیانت می‌کنند. آن زمان حتی زندگی در کنار هم ارزش ندارد و ما در کشور خود غریب و بیگانه خواهیم بود.
پدرم بعد از مرخصی به منطقه بازگشتند و مادر من بی‌تابی می‌کردند و هر بار از علت این کارشان سؤال می‌کردیم می‌گفتند که: «نوری که در چهره‌ی او دیدم گمان نمی‌کنم که دیگر باز گردد» وقتی خبرِ به مرخصی آمدن او را شنیدیمف همه می‌گفتند: او سلامت است و فردا به مرخصی می‌آید. غافل از اینکه این منافقان از خدا بی‌خبر برای او و همراهانش دامی بسیار پهن گسترده بودند. چون آن زمان در کردستان شب‌ها حکومت نظامی بود و هیچ‌کس جز افراد نظامی حق عبور و مرور نداشت و از ساعت ۵ بعد از ظهر تا ۸ صبح افراد نظامی جاده‌ها را در اختیار داشتند یعنی جاده‌ها را تأمین می‌کردند. در روز مرخصی پدر، کمله‌ها حدودا ۴۰ نفر از آن‌ها بر روی برف‌ها، با پوشیدن بادگیرهای سفید روی کوه‌ها کمین کرده بودند و همه‌ی افراد تأمین جاده را کشته بودند و پدر و بقیه درجه‌داران و سربازها بدون اینکه از این کمین‌گیری اطلاعی داشته باشند، ساعت هشت و نیم از پادگان حرکت می‌کنند و ساعت نُه و بیست دقیقه مورد حمله قرار می‌گیرند و پدر من توسط تیری که به شاهرگ اصلی می‌خورد در جا جان می‌سپارند و به مقام بلند شهادت نائل می‌آیند و به آرزوی دیرینه‌ی خود می‌رسند. پدر من عاشق شهادت بودند. آن قدر شهادت را دوست داشتند که روزی به مادربزرگم گفتند: «شما از من راضی هستید»؟ مادربزرگم هم به ایشان گفتند: «چرا که راضی نباشم؟ تو بهترین اولاد من هستی». و به مادربزرگم گفتند: «دست‌هایت را به سوی آسمان بلند کن و به خداوند از ته دل بگو که دعای مرا مستجاب کند». مادربزرگم این کار را کردند و بعد که از ایشان درباره‌ی این کارشان و دعایشان سؤال کردند، پدرم گفتن: «من می‌خواهم هنگام شهادتم مولا و سرورم علی علیه‌السلام را ملاقات کنم». و همیشه این چند بیت را تکرار می‌کردند.
علی شیرخدا را یاد کردم سر کوه بلند فریاد کردم
علی شیرخدا ای شاه مردان دل ناشاد را شاد گردان

روحش شاد یادش گرامی

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.