به نقل از فاطمه ابراهیمی، همسر شهید
من با سید نورالدین ابراهیمی دختر عمو و پسر عمو بودیم و در سال ۱۳۵۷ با همدیگر ازدواج کردیم. از آنجا که شهید یک فرد انقلابی ومن بود و چون در در مخالفتهای خرابکارانه علیه شاه شرکت میکرد مأموران ساواک ویرا شناسایی کرده بودند و دائم در حال تعقیب وی بودند یک هفته بعد از ازدواجمان یک ماه به مشهد فرار کرد. ایشان طلبه هم بودند و پس از بازگشت از مشهد به عضویت سپاه درآمدند.
ما ساکن ابهر بودیم که شنیدیم منافقین ایشان را شناسایی و در محل نامعلومی برده بودند و ایشان را شکنجه کرده بودند بعد از چند روز وی را آزاد میکنند. بعد از آن به قزوین کوچ کردیم. پس از یک ماه از از اقامتمان در قزوین، منافقین ایشان را در امامزاده حسین بار دیگر دستگیر میکنند و ایشان را به جاده قزوین – کرج میبرند و وی را تا حد مرگ شکنجه میکنند و ماشینش را آتش میزنند و به محل نامعلومی میبرند. مدتی ما از ایشان خبری نداشتیم. بعد از آن آزادیشان برای ما تعریف میکردند کهف من را هر روز کتک میزدند و مرا بازجویی و شکنجه میکردند و می۲خواستند از من اعتراف بگیرند و ن همکاری نمیکردم و شکنجههای سنگینی میکردند و غذای من نان خشک بود و شبها را با شمع سر میکردم و چون قبله را نمیدانستم کجاست هر و.عده میخواستم نماز بخوانم به چهار طرف میخواندم.
به ما میگفتند شما را به عنوان برده به عراقیها بفروشیم و میگفتند که قیمت پاسدار ده هزار تومان گرانتر از سرباز است. ما را داخل یک ماشین قرار میدهند و به طرف قرار میبرند تا ما را بفروشند. شخصی کنار من بود به نام علی که انگار ایشان وسیله آزادی من میشوند. ما را با دست و چشم بسته وارد ماشین میکنند و راه میافتند. راننده صدای ضبط را زیاد میکند. پس از طی مسافتی علی به من میگوید بیا فرار کنیم. من به ایشان گفتم که نمیشود. من که نایی ندارم. ولی با اصرار ایشان، علی دستهای مرا باز میکند و من هم همینطور دست و چشم علی را باز میکنم و با گفتن یا علی در پشت ماشین را باز کردیم و فرار کردیم. و به جنگلی برخوردیم من ناگهان متوجه شدم که علی پیش من نیست هر چه قدر صدا کردم جوابی نشنیدم انگار که علی در کار نبوده است. و من از ترس اینکه صدایم را بشنوندف صدا نزدم و راهم را ادامه دادم تا به یک جادهای رسیدم از ماشینهایی که رد میشدند تقاضا کردم نگه دارند ولی توجهی نمیکردند تا اینکه ناگهان یک اتوبوس جلوی من ایستاد که مقصدش مشهد بود . من هم سوار شدم و به مشهد رفتم.
پس از رسیدن به شهر مشهد، خودم را به سپاه پاسداران مشهد معرفی کردم.
و پس از گفتن ماجرا آنها، میخواستند برای من لباسی تهیه کنند که من مانع شد. خواهرم در مشهد زنگی میکردند من به خانه آنها رفتم پس از چند روز استراحت به قزوین برگشتم که جنازهای بیش نبودم. ایشان پس از برگشت تهدید میشدند به طوری که روز مهمان داشتیم پس از بدرقه مهمانان من متوجه شدم که کنار کنتور برق یک نوشته است آن را به داخل بردم که متوجه شدم منافقها باز هم تهدید کردند که هر سوراخ موشی قائم شوی پیدایت میکنیم و می۲کشیمت. و ایشان پس از این تهدید به طور داوطلب به مهباد میروند و جانشین لجستیک مهاباد میشوند. پس از مدتی اقامت در مهاباد، عید به قزوین آمدیم که در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ همزمان با سالروز شهادت استاد مطهری خداوند به ما پسری داد به نام سید عباس، بعد از چند هفته دوباره به مهاباد برگشتیم.
یک روز در داخل حیاط مسکونی ما که در داخل سپاه مهاباد بود. به داخل حیاط خمپاره انداختند که من از ناحیه ابرو دچار مجروحیت شدم و آن موقع پسرم عباس در بغل من بود که ناگهان دیدم قنداقه عباس پرخون شد. من در آن حال فکر کردم که پسرم ترکش خورده است. من از جایم بلند شدم دیدم که سرم گیج میرود، به دیوار خوردم دیدم که ابروی من بر اثر برخورد ترکش شکافته شده و خون از ابروی من به روی قنداقه پسرم میچکد. خمپاره پس از برخورد به زمین ترکشهایش شیشه حیاط منزل را شکسته بود و به دااخل پرتاب شده بود. من یک دختر ۵/۲ ساله به نام زهرا نیز داشتم که کتف او هم بر اثر ترکش مجروح شده بود که الحمدالله به خیر گذشت. که بالاخره روز موعود فرا رسید و ایشان در تاریخ ۱ شهریور سال ۱۳۶۱ طی یک مأموریتی برای تهیه مهمات عازم تبریز میشوند که در میان راه در حواله شهر آذرشهر تبریز ترور میشوند که خودشان در جاده بودند و ماشینشان را ته دره فرستاده بودند و دو نفر که ایشان را مجروح کنار جاده دیده بودند و به بیمارستان منتقل میکنند که در بیمارستان به شهدا میپیوندند. که جنازه ایشان را به قزوین منتقل میکنند و در مزار شهدا به خاک میسپارند وقتی به مادر وی اطلاع دادند ایشان گریه نکردند به مادر گفتند گریه کن تا حالت خوب شود، گفت که گریه نمیکنم پسر من نوکر امام زمان عجلالله بود. این پسر نزد من امانت بود. و من هم خدا را شاکرم که خداوند بر من صبر و شکیبایی داد تا توانستم فرزندانش را بزرگ کنم و راهی خانه بخت کردم و از هر دوی آنها راضام و امیدوارم که راه سید نورالدین و همه شهدا را ادامه بدهند.
به نقل از فاطمه ابراهیمی، همسر شهید من با سید نورالدین ابراهیمی دختر عمو و پسر عمو بودیم و در سال ۱۳۵۷ با همدیگر ازدواج کردیم. از آنجا که شهید یک فرد انقلابی ومن بود و چون در در مخالفتهای خرابکارانه علیه شاه شرکت میکرد مأموران ساواک ویرا شناسایی کرده بودند و دائم در حال […]
ثبت دیدگاه