حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
خلیل راست میگفت(خاطرات شهید خلیل نصیری)
7

به نقل از کبری حسنی، مادر شهید در روستای زرنان بودیم خلیل فرزند دومم بود. البته قبل از آن یک دختر داشتم که مریض شد و فوت کرد. خلیل که به دنیا آمد قوت قلب گرفتم که پسری دارم که کمک پدرش است و دیگر تنها نیستیم. بچه‌ی آرام و ساکتی بود وقتی دو سه […]

پ
پ

به نقل از کبری حسنی، مادر شهید
در روستای زرنان بودیم خلیل فرزند دومم بود. البته قبل از آن یک دختر داشتم که مریض شد و فوت کرد. خلیل که به دنیا آمد قوت قلب گرفتم که پسری دارم که کمک پدرش است و دیگر تنها نیستیم. بچه‌ی آرام و ساکتی بود وقتی دو سه سالش بود موقعی که من نماز می‌خواندم می‌آمد و مهر مرا بمیداشت می‌گذاشت کنار جانمازم و روبه‌روی من ادای مرا درمیآورد و نماز می‌خواند بلد نبود فقط ادا درمی‌آورد. تا دوم راهنمایی درس می‌خواند و بعد از آن در کارخانه‌ی مس مشغول به کار شد تا ۱۷ سالگی که یک شب ماه رمضان تمام شده بود یا اواخر آن بود که به سرش زد برود جبهه…  
شب عید داشت اعزام می‌شد. گفتم نرو. بمان شب عید است چون آن زمان عید فطر را بسیار گرامی می‌داشتند و بهترین عید ما بود گفتم خلیل جان شام شب عید را بخورد و برو ولی قبول نکرد. رفتیم از مجتمع بدرقه‌اش کردیم همگی ناراحت بودیم و گریه کردیم، یکدفعه که مرخصی آمده بود تعریف می‌کرد که قرار بود رزمنده‌ها به حمله بروند و تدارکاتچی‌ها غذا آوردند ولی فرصت نبود و رزمنده‌ها هیچکدام نتوانستند غذا بخورند و همان‌طور گرسنه به حمله رفتند و بیشترشان شهید شدند. مرا خیلی دوست داشت به من گفت: مادر جان تو دختر نداری ان‌شاءالله که از جبهه آمدم یک همسر می‌گیرم که به جای دخترت به تو خدمت کند…
یک بار هم که مرخصی آمده بود می‌گفت: رزمنده‌ها در عملیات ظرفی بای خوردن غذا نداشتند چون دوراز سنگرشان افتاده بودند غذاها را درون کلاه‌های فلزی‌شان می‌ریختند و می‌خوردند این دفعه یه طوری بود دلم نمی‌خواست برود جبهه. بهش گفتم که نرو. نه مادر جان باید بروم دفعه‌ی آخر است که به دیدن شما آمدم. گفتم: این طوری نگو مادر جان. گفت: نه مادر راست می‌گویم. خلیل راست می‌گفت، دفعه‌ی آخرش بود که آمد و رفت و در عملیات مرصاد شهید شد.
چند مدتی بود که از خلیل خبر نداشتیم پدرش تصمیم گرفت که به دنبالش برود چون دوستانش برگشته بودند و از خلیل خبری نبود از پسران فامیلمان پرسیدم گفتند خبر نداریم. نگو در حمله‌ی مرصاد آن‌ها فرار کردند تهران و خلیل شهید شده بود و به ما چیزی نمی‌گفتند وقتی پدرش رفت سراغش را بگیرد فرمانده‌شان پدر خلیل را به او دیده بود گفت: نصیری پسر شماست گفته بود بله. و خبر شهادت را به او داده بود ولی پیکرش را برده بودند اسلام‌آباد غرب . و وقتی خبردار شدند که شهید زنجان است به انتقالش داده بودند.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.