زمان انقلاب بود، جو خیلی ناآرام بود. همسایهها در خانهمان را زدند و گفتند که سرهنگ مسعودی دارد با جواد صحبت میکند. نگران شدم خواستم بروم ببینم مبادا او را بگیرند و بازداشت کنند و… باز هم صبر کردم و پشت در ایستادم تا اینکه شهید جواد آمد و گفت: که به من میگفت چرا درختها را آتش میزنید؟ اگر امام بیاید ایران خودش گلستان میشود و نیازی به درخت ندارد.
چقدر لذتبخش است با شهادت به ملاقات معبود رفتن
غروب که شد سفره را پهن کرد تا چیزی بخورم. جواد از این کار من تعجب کرد که چرا زود شام میخوریم. با تعجب پرسید: شام میخوریم؟ گفتم: نه روزه بودم.
– قبول باشه… مامان میگویند خدا دعای مادر را در حق فرزند زودتر اجابت میکند، از شما میخوام که بارم دعا کنید.
دستام رو بلند کردم رو به آسمان و گفتم: خدایا پسر منرو هم مثل جوانهای دیگر به سر و سامان برسون.
گفت: مامان من که اینو نخواستم. از شما میخوام از خدا برای من شهادت بطلبید.
گفتم: جواد تو هنوز جوونی. چرا این حرفرو میزنی؟
گفت: مامان شما نمیدونید شهادت چقدر لذتبخشه و انسان با شهادت به ملاقات معبودش بره.
عروسی دختر عمه
یک روز که ما را برای عروسی دختر عمهاش دعوت کرده بودند از شهید جواد خواسته که با ما به عروسی بیاید چون عمهاش او را دوست داشت و میخواست که او هم در مجلشان حضور داشته باشد. گفتم: اگر نیایی عمهات ناراحت میشود. خلاصه هر طوری بود او را راضی کردم تا به عروسی برویم. اواسط مجلس بود که از دامادمان پرسیدم جواد کجاست؟ گفت: او یک چایی خورد و رفت. وقتی برگشتیم، دیدم در اتاق نشسته و با صوت قرآن میخواند. طلبه بود و قرآن را از کودکی یاد گرفته بود قبل از طلبگی هم همیشه نوروز را در قم به سر میبرد و میگفت عید آنجاست
به به چه خواب قشنگی دیدهای!
مادر قد کوتاهی داشت ولی به توصیف او شهید جواد قامتی رعنا داشت گفت: نه اینکه تعریف از شهید باشد ولی برای شهادت آفریده شده بود اصلا اینها فرشتههایی در میان ما انساننماها بودند که گلچین شده بودند برای شهادت و فجرآفرینی.
خواهر کوچکتر از خودش وقتی داشت گریه میکرد. آخرین مرخصیاش را میگویم او را بغل کرد و گفت: چرا گریه میکنی؟ گفت: میخواهم تو به جبهه نروی. گفت: چرا؟ و خواهرش جواب داد که: خواب دیدم که شما در جبهه شهید میشوید. به او گفت: بهبه چه خواب قشنگی برایم دیدهای. او را بوسید و در حالی که بر زمین میگذاشت گفت: ما قربانی امام هستیم و به همان راه میرویم.
وقتی داشت به جبهه میرفت ماه رمضان بود روزه بود و به خاطر اینکه روزهشان را نشکنند، بعد از ظهر به راه افتادند ما هم به مسجد رفتیم و وقتی برگشتیم دیدم که جواد رفته است به محل اعزامشان رفتم و خودم را به آنها رساندم. داشت سوار اتوبوس میشد وقتی مرا دید پیاده شد با هم روبوسی کردیم گفتم جواد جان کاش نمیرفتی. پدرت مریض است. گفت خداوند شما را آفریده من چه کارهام؟ از او کمک بخواهید، حتما کمک خواهد کرد.
به نقل از مادر شهید
ثبت دیدگاه