شبی پدرم به منزل آمد و گفت: من حمید را امروز ندیدهام مادرم خیلی نگران شد و در ساعت ۱۱ شب پدرم را مجبور کرد که به پایگاه بروند مادرم نقل میکند وقتی به مسجد رسیدم دیدم که روی حصیر چوبی خوابیده . به او گفتم: پسر تو منزل نداری؟
حداقل شب بیا خانه تا ما یکی دو ساعت با هم باشیم. گفت: مادر این را بدان که ما منزل نداریم. عاشقان روی حصیرهای چوبی راحتترند. مادرم به منزل آمد و گفت: دیگر او راه را از بیراه میشناسد او را به حال خود بگذاریم.
شبی پدرم به منزل آمد و گفت: من حمید را امروز ندیدهام مادرم خیلی نگران شد و در ساعت ۱۱ شب پدرم را مجبور کرد که به پایگاه بروند مادرم نقل میکند وقتی به مسجد رسیدم دیدم که روی حصیر چوبی خوابیده . به او گفتم: پسر تو منزل نداری؟ حداقل شب بیا خانه تا […]
ثبت دیدگاه