با چند نفری از بچّه های گردان بی دعوت و سرزده رفتیم کانکس فرماندهی. (شهید)حمید احدی تنها بود و داشت روی نقشۀ زیر دستش، با مداد علامت می گذاشت. با دیدن ما از جایش بلند شد و نقشه ها را جمع کرد. تعارف کرد بنشینیم روی پتویی که کنار یخدان انداخته بود.
آنوقت ها فقط در چادر فرماندهی از این یخ دانها پیدا می شد. یکی از بچّه ها گوشۀ در آن را باز کرد و چشمهایش گرد شد.
– وای! یک عالمه میوه اینجاست.
حمید هندوانه و خیارها را از توی آن برداشت و جلوی ما گذاشت. بدون تعارف به خیارها حمله کردیم. یکی توی دستمان برداشتیم و همین که حواس او پرت شد، چند تایی هم زیر پایمان قایم کردیم.
حمید هندوانه را قاچ کرد و با قاشق افتادیم به جان آن. توی آن هوای گرم، هندوانۀ خنک حسابی می چسبید. تندتند میخوردیم و به همدیگر مهلت نمیدادیم. در آن شرایط سخت، آن میوه ها برای ما غنیمت بزرگی بود.
وقتی ما سعی می کردیم از هم سبقت بگیریم،حمید آرام آرام از قسمت سر هندوانه می خورد که پلاسیده و کال بود. با دیدن او، آن لحظه از خودم خجالت کشیدم.
راوی: پرویز خسروشاهی
نویسنده: مریم بیات تبار
ثبت دیدگاه