شهید خلیل عزت شوکتی در محله حسینیه اعظم در خانوادهی مومن و مذهبی زنجان بدنیا آمد. در موقع دنیا آمدن خلیل، قابله گفته بود که خلیل داخل یه کیسه مانندی بوده است و احتمالا در آینده روحانی میشود!
خلیل بچه درسخوانی بود در دوران راهنمایی و دبیرستان فعالیتهای فرهنگی و مذهبی خوبی داشت از همان نوجوانی و جوانی مخالف ظلم و ستم بود و هر جا که چنین چیزی میدید مقابله میکرد. در دانشگاه شهید بهشتی زنجان در رشته تربیت معلم تحصیل کرد.
زمان شاه قبل از انقلاب یکبار در تهران با همسرم رفته بودند در راهپیمایی شرکت کنند آن موقع خلیل دانش آموز بود. آن روز ۱۶ شهریور بود ما نمی دانستیم که فردایش (۱۷شهریور) چه اتفاقی خواهد افتاد تلفن هم نداشتیم یکی از آشناها ساعت ۹:۳۰ صبح آمد و گفت که میدان ژاله (شهدا) مردم را به گلوله بستند به خلیل بگویید بیرون نرود. ولی خلیل چون کوچک بود بدون ترس یک سری اعلامیه ها را که قرار بود به زنجان بیاورد داخل کفشش جاسازی کرد صبح 17 شهریور به طرف زنجان راه افتاد و بدون هیچ مشکلی به زنجان رسانده بود.
موقعی که می خواستند به جبهه بروند تهران میآمدند؛ یک روز از جبهه برگشتنی خانه مان آمد و گفت: خواهر قرص سر درد دارید شاید کمی سر من درد بکند تو ناراحت نشوی.! گفتم: چطور؟ گفت: کردستان بودم آنجا با کومله درگیر شدیم آنها ما را به اسیری گرفتند و در یک اتاقی زندانی کردند. سه نفر بودهاند که دستگیرشان کرده بودند یکی از آنها اصفهانی بود؛ زبان کردی می دانست گفته بود که می خواهند فردا ما را اعدام کنند. یا باید اینجا بمیریم یا که فردا صبح اعدام مان می کنند. خلیل به آنها گفته بود شما کاری نداشته باشید من نقشهای دارم. نگهبان را صدا بزنید که بیاید؛ این رزمنده اصفهانی که به پایش چفیه بسته بود نگهبان را صدا میزند. و خلیل چفیه را به گلوی نگهبان میاندازد و فشار میدهد به طوری که نگهبان از حال رفته و بر زمین می افتد و بعد فرار میکنند هنوز نمیدانستند که خفه شده یا نه؟! حدود ۴ الی ۵ کیلومتر سینه خیز میروند تا به مقر خودشان برسند.
در پایگاه شهید موقع دستغیب نگهبانی گلوله میخورد و زخمی میشود. در بیمارستان زنجان بستری شده بود، ما از تهران برای ملاقاتش رفتیم. اصلا حال نداشت. گفت: غذا چی خوردی؟! گفتم آش خوردم. گفت آخی! کاش آش تو میشد میخوردیم، دیدم که حالش ناجور است نماندم و برگشتم. شب به خانه آمدم و به همسرم گفتم: به خلیل آش ببر، گفت: نمیشه؛ چون زیر سِرُم هست، گفتم: ببر! تو رو به خدا،! او آش دوست دارد. گفت: آخه چطوری میخوای ببری؟ گفتم نقشه دارم. آش را در پاکت شیر ریختم و یک قاشق هم به شوهرم دادم که زیر یقه کتش جاسازی کرده بود. خلیل آش را خورده بود و میگفت که توی عمرم غذای به این خوشمزگی نخورده بودم از چلو برگ برایم بهتر بود. چون زیر سرم بود، ۱۰ روز برایش غذا نداده بودند.
یه روز هم با دوستش سید رضا قرار بود شام به خانه ما بیایند آن موقع تابستان بود، عصر بود که رسیدند، در حیاط وضو گرفتند اذان که گفت: نماز خواندند. آقا سید رضا دوست خلیل خیلی با صوت زیبا نماز می خواندند طوری که دیگر من محو آن صوت شده بودم یک وقت به خودم آمدم و دیدم برنجی که می خواهم آبکش کنم خمیر و شفته شده. به خلیل گفتم: محو صوت نماز سید رضا شدم برنجم شفته شده! یک دونه زد تو سر سید رضا گفت: به خاطر تو خواهرم غذایش را خراب کرده. گفتم: عیبی ندارد! دوباره می پزم. گفت: حالا خواهر به نماز منم میخواهی دقت کنی؟ گفتم اگر شما هم مثل سید رضا بخوانی حتما برای دومین بار برنجم را خراب میکنم.
قبل از اینکه مفقود شود؛ خواب دیدم که به من گفت: خواهر من شهید نشدم من زنده ام! فقط به پایم گلوله خورده است، گفتم حتما اسیر شده که این طور خواب دیدم. یک نفر آمده بود برای سیمکشی خانهمان آمده بود، عکس خلیل را که دید گفت: ما با هم در جبهه بودیم. گفتم: چطور شهید شد؟ گفت زخمی بود که او را اسیر بردند و یک هفته بدون آب و غذا ماند و شهید شد.
به مادرم گفته بود دوباره به جبهه میخواهم بروم. شاید برنگردم، آخرین بار است که میروم گریه نکن. گفته بود به کسی نگو که میروم چون ما میگفتیم که به جبهه نرو؛ رودهات هم بیرون است بگذار عمل شود بعد برو. به خاطر وضع رودهاش فقط باید شیر میخورد. بچهها با شوخی میگفتند با خودت یک بز هم ببر و فقط شیر بز بخور. به مادرم گفته بود که ممکن است جنازهام هم نیاید.
وقتی کسی مادرش را ( ننه ننه) صدا بزند یاد حرف خلیل میافتم؛ یادم هست وقتی میآمد پیش مادرم میگفت: (ننم ننم اوز ننم/ منیم قارا گوز ننم).! جنازهاش را که آوردند مادرم سرمزارش همین شعر خلیل را خواند و گفت: خلیل من آمدم بلند شو! چرا دیگر نمیگویی؟! (ننم ننم اوز ننم/ دور گل قارا گوز ننم).
وقتی اسیرها برمی گشتند من تهران بودم به مادرم زنگ زدم با تاخیر جواب داد گفتم چکار می کردید؟ گفت: قند خرد میکردم. گفتم برای چه؟ گفت: مگه اسیرها برنمیگردند؟! میترسم خلیل بیاید و در خانه قند نداشته باشیم. مادرم دو سطل بزرگ قند خرد کرده بود و کاملا آماده بود به احتمال اینکه خلیل هم برمیگردد.م ادرم خیلی منتظر شد.
یکبار مادرم، مراسم تشییع شهدا که حدودا ۸۲ نفر شهید بود. رفته بود اما نمی دانسته که خلیل هم شهید شده است و جز مفقودین است بعد که مادرم به خانه برمیگردد، در خانه تنها بود از طریق رادیو که اسامی شهدا خوانده می شده اسم خلیل عزت شوکتی را هم می شنود و شوکه می شود، همسایه ها می آیند و می گویند: که خلیل هم شهید شده.! اما مادرم نگاهش به یکجا دوخته شده بود از ساعت ۱۲ که خبر را شنیده بود تا ساعت ۴ شوکه بود که بعد به حال خودش می آید و تازه شروع به گریه کردن می کند.
در آن موقع شوهر خواهرم هم شهید شده بود و ما تهران بودیم مادرم هم آنجا بود. فردای مراسم تدفین، مادرم به زنجان برگشت. از تهران که به زنجان برگشتم، سومین شب شهادت خلیل گذشته بود و من به شب هفتش رسیدم. خانه ما در جاوید بود وقتی به طرف منزل پدرم رسیدم فهمیدم که خلیل شهید شده به من چیزی نگفته بودند. به مادرم گفتم که چرا به من نگفتید؟ گفت که فرقی نمیکند الان یا آن موقع میآمدی، از خلیل هم که جنازهای نیامده. خواهرت هم آنجا غریب بود. آنجا واجبتر بود.
مادرم اصلا نمیگفت حیف شد رفت. مادرم خانم تو داری بود بی تابی هم نمی کرد می گفت خلیل راه خودش را رفته و بقیه هم باید زندگیشان را بکنند میگفت شما بروید و عروسی کنید فقط من لباس سیاه میپوشم عید هم نزدیک بود میگفت شما لباس نو بپوشید.
معصومه عزت شوکتی خواهر شهید خلیل عزت شوکتی. 93/۵/۸
ایستاده ازچپ نفر اول شهید خلیل عزت شوکتی
ثبت دیدگاه