غواص شهید حسین شاکری
نام پدر: ابراهیم
محل تولد: تهران
تاریخ تولد: ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴
نام عملیات: والفجر ۸
منطقه عملیاتی فاو
محل شهادت: اسکله چهار چراغ
مزار شهید: امامزاده حضرت سیدابراهیم (ع) زنجان
مسئولیت: مسئول دسته غواصی
همرزم شهید:
از سال ۱۳۶۰ با هم آشنا شده بودیم. در درگیریهای خیابانی با منافقین. او در بحثهای سیاسی خیابانی بین سبزهمیدان و چهارراه انقلاب شرکت میکرد. اعلامیهها و روزنامههای منافقین و تودهایها را پاره میکرد. وقتی که جنگ شد، بیشتر با هم دوست شدیم. خیلی آدم رازداری بود و بیش از اندازه محجوب. علیرغم ظاهر بشاش و چهره خندانش، در خلوتهایش خیلی محزون بود. بهویژه هنگام نماز که معمولا دنبال جای خلوتی میگشت. یکبار از او پرسیدم: حسین! تو چرا این همه محزونی؟
گفت: دلم حسابی برای بچههایی که رفتن، تنگ شده. بچههایی که مدتها با هم بودیم. حالا اونا رفتن، ولی من چی؟ هنوزم که هنوزه در جا میزنم. از خدا میخوام ما رو هم ببره پیش اونا.
بعضی وقتها دمدمای صبح که میشد، حال و هوای عجیبی پیدا میکرد. به گوشهای میخزید. وقتی که آفتاب طلوع میکرد، او سر در گریبان و متفکر به تماشای طلوع خورشید مینشست. حال به چی فکر میکرد، خدا میداند.
***
همرزم شهید:
پدرش دکتر بود و تنها پسرش هم حسین بود. پسر خوشقواره و خوشقیافه. حسین خیلی شوخ بود. در عملیات بدر که زخمی شد، ناراحتی عصبی پیدا کرده بود. دکتر گفته بود دور غم و غصه را خط بکش. حالا حسین برای شلو غکاری و شوخطبعیاش مجوز پزشکی هم داشت. یک روز داشت از طرف تدرکات میآمد. نزدیکتر که شد دیدم یک چیز گنده از جیب شلوارش ور قلمبیده!
ـ حسین آقا سلام!
ـ علیک!
ـ اون چیه تو جیبت؟ چی کش رفتی!
ـ این! خب کلید بهشته!
ـ کلید بهشت؟ تو جیب تو چه میکنه؟
ـ خب هر رزمنده باید کلید بهشت رو داشته باشه! والا چطوری میخواد بره بهشت؟
بعد که تعجب من را دید، از جیبش یک مفاتیح را درآورد و گفت: اینه کلید بهشت …
و بعد بلند بلند خندید و رفت.
***
همرزم شهید:
در اطلاعات لشکر باهم بودیم یک روز سه دست لباس غواصی آورد و گفت: تو و کمال بپوشید باهم بریم جلو! قراره بفهمیم برادرای مزدورمون چیکار می¬کنن.
حسین اسلحه برنداشت. ما دو تا کلاشینکف و دو عدد خشاب برداشتیم و افتادیم تو آب.
آب بوی بد زهم ماهی میداد. حالم از بوی آب بد میشد. اول خیلی آرام میرفتیم. بعد که دیدیم خبری نیست، دست به دست هم دادیم، داخل آب سر میخوردیم و شعر میخواندیم.
حسین میخواند: «پشت سنگر مانده پنچر ماشین فرمانده لشکر»
جلوتر وسط آبراه یک پاسگاه عراقی جلویمان سبز شد. حسین و کمال از من جدا شدند و رفتند آن طرف پاسگاه سری بزنند و زود برگردند. ولی زودبرگشتنشان شد ۳-۴ ساعت و خبری نشد. بدنم در آب داشت کرخ میشد که صدای قایقی آمد. گشتی عراقی بود. خودم را داخل نیزار پنهان کردم. قایق آمد، عبور کرد و رفت. هنوز از بچهها خبری نبود. آفتاب هم در حال غروب کردن بود. گفتم برگردم شاید بچهها برگشته باشند. شناکنان برگشتم. به مقر که رسیدم، ناصر را دیدم که در سنگر ایستاده است. آرام گفتم: سلام.
با تحکم گفت: سلام و زهرمار! کجا بودی؟
دلم هری ریخت پایین. با مِن و مِن گفتم: رفتیم جلو … شناسایی.
گفت: مگه رفته بودید بغداد رو بگیرید که این همه لفتش دادید؟ اون دو تا کجان؟
با ترس گفتم: یعنی برنگشتن؟ … من گمشون کردم.
به داخل سنگر رفتم و لباس غواصیام را درآوردم و یک گوشه نشستم. هم نگران حسین و کمال بودم و هم از بازخواستی که در پیش داشتم، میترسیدم.
احضار شدم به سنگر فرمانده. ناصر، منصور و پرویز بودند. بیسکویت و کمپوت وسط سنگر بود. چقدر گشنه بودم. از ۹ صبح تا حالا که ساعت ۶-۵/۵ عصر بود، چیزی نخورده بودم.
منصور گفت : بفرما؟!
با ترس و دلهره مگر چیزی از گلویم پایین میرفت؟! به زور یک بیسکویت قورت دادم. آب گلویم خشک شده بود. سوال و جواب شروع شد. منصور پرسید: کجا رفتید؟
سرم پایین بود و با زمین بازی میکردم. کمی مکث کردم و گفتم: رفتیم دور پاسگاه را گشتیم.
گفت: گشتید؟ مگه رفته بودید پارک؟!
گفتم: نه والا، پارک نرفتیم…
پرسید: پس این مدت را چیکار میکردید؟
مکث کردم. پرویز گفت: حرف بزن! حرف بزن! چته؟ زبونت رو موش خورده؟
اشکم داشت درمیآمد. گفتم: یه پاسگاه … جلو رویمان سبز شد. اون دو نفر رفتن اون طرف پاسگاه. منم اینطرف …
گفت: خب بعدش؟
گفتم: هیچی دیگه. اونارو پیدا نکردم. خیلی منتظر شدم، نیومدن … منم برگشتم.
پرویز با عصبانیت دستش را به طرف در سنگر دراز کرد و گفت: بفرما!
رفتم داخل سنگر خودمان. بغضم ترکید. نکند بلایی سر حسین و کمال آمده باشد. ترس سراپای وجودم را گرفته بود.
نشستم و شروع کردم به سرزنش خودم: «نباید میاومدم. باید منتظرشون میموندم. شاید اتفاقی افتاده و کمک لازم داشته باشن. شاید … »
حدود ساعت ۸ بود که سر و کله حسین و کمال پیدا شد. دستشان را گرفتم و بردم سنگر فرماندهی! حسین به محض دیدن کمپوتها و بیسکویتها شیرچه زد طرفشان! همه فرماندهان دور تا دور سنگر نشسته بودند و با غیض داشتند ما را نگاه میکردند. حسین همینطور که داشت کمپوت گیلاس را سر میکشید، به من و کمال گفت: جون آلفرد بیاین بخورین!
من و کمال گوشهای کز کرده بودیم و زیرچشمی منصور و پرویز را میپاییدیم.
حسین خندید و گفت: نمیخورید؟ از منصور میترسید؟
بعد رو به منصور کرد و گفت: منصور! اینا از تو میترسن.
زیر لب گفتم: حسینآقا! شلوغ نکن.
حسین برگشت و گفت: جون آلفرد! شلوغ چیه؟ گشنمه. بیا بخور.
آنقدر گفت و خورد و خندید تا اینکه همه فرماندهان هم لبشان به خنده باز شد!
در حالیکه قوطی خالی کمپوت را زمین میگذاشت، گفت: اما گزارش اینکه حال برادرای مزدور خوب بود و سلام رسوندن.
مصاحبه با شهید حسین شاکری قبل از عملیات والفجر ۸
مصاحبهگر: – سام علیک
حسین: – (خنده) سام بر خودت بابا ناقلا. سام یعنی چی؟ سلام.
– سلام علیکم، حال شما خوبه؟
– سلـــام به روی ماهت. به چشمون سیاهت، به دوربینت …
– صبح شما بخیر.
– قربون شما.
– واسه چی اومدید اینجا حسین آقا؟
– اومدیم بزنیم به آب دیگه.
– واسه چی بزنید به آب؟
– همینطوری … شوخی شوخی بگم یا جدی جدی؟
– نه، جدی جدی بگو.
– حالا شوخی کنیم دیگه.
– خب شوخی هم خواهیم کرد.
– خب اومدیم، جوش آوردیم دیگه. (خنده)
– (خنده) خب صحبت کن دیگه.
– چی بگم؟
– هر چی عشقت میکشه، این لباسا رو واسه چی پوشیدی تنت؟
– این لباسا را پوشیدیم (خنده) چون (خنده) گوشِتو بیار! (خنده)
– نه همینطوری بگو!
– نه گوشِتو بیار! (خنده) جون آلفرد … (خنده) …
– ضبط میشه.
– جون من راست میگی؟
– برو سر کلاست بعدا باهات صحبت میکنیم.
– حالا بذار ببینیم چی گفتیم. جون آلفرد!
– …
***
مصاحبه دوم
– شما ضمن معرفی خودتون بفرمایید اعزامی از کجا هستید؟
– بسما…الرحمنالرحیم. اینجانب حسین شاکری اعزامی از زنجان.
– چند مدته در جبهههای حق علیه باطل حضور دارید؟
– مدتش یادم رفته ولی (مکث) از حصر آبادان تا حالا.
– در این مدت که در جبههها حضور داشتید هدفتون از اومدن به جبهههای حق علیه باطل چیه؟
– هدف اون موقع که میاومدیم مثل حالا نبود. اون وقت که یک غریزهای بود هم یک مقدار سنمون کوچیک بود و فلان. بیشتر بهخاطر دفاع از مملکت و فلان و این جور چیزها. حالا خب یواش یواش یه چیزایی یاد گرفتیم و برای لبیک گفتن به امر امام و دوماً واسه خاطر خدا دیگه.
– شما که در جبهههای حق علیه باطل حضور داشتید، روحیه رزمندگان اسلام را چطور دیدید؟
– معلومه دیگه خیلی عالی و خوب.
– چطور بود؟ رزمندگان اسلام چیکار میکردن؟
– (نامفهوم)
– خب شما در این مدت که در جبهههای حق علیه باطل بودید، خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از رزمندگان دارید. یکی دو نمونه از اون خاطرات را برای ما بگید.
– خاطرات طولانیه، … (مکث) از خاطراتمون، یه خاطره از اون وقت وقتا میگم. ما موقعی که تازه به زور و به زحمت رفتیم خلاصه آموزش دیدیم خلاصه نمیگذاشتند. سنمون هم کم بود.
– قدتون هم کوچیک بود؟
– آره بابا الان هم کوچیکه. ولی اون موقع خیلی کوچیکتر. رفتیم آموزش دیدیم. اومدیم رفتیم آبادان. موقعی که برگشتیم بچههای محلهمون برگشتند گفتند … به غیرتشون برخورده بود دیگه خب ما به این کوچیکی و فلان. خب یک سری هم با اونا رفتیم. یک مدت. بعد ما را با تیپ ۲۳ ادغام کردند.
– تیپ ۲۳ چی؟
– تیپ ۲۳ نوهد. یک مقدارشون. نیروی ویژه بودند. با اونا ادغاممون کردند. خلاصه یک گردان درست شد دیگه. بعدش خلاصه یک مدت اونجا بودیم تا رسیدیم شبی که دیدید. راه افتادیم و رفتیم و تقریبا هر گردانی از یک طرف راه افتاده بود رفتیم منطقه کوهستانی هم که نبود. همون طرف که بلندی هست اونطرف. با اجازهتون رفتیم و اینا همون که ما دراز کشیده بودیم، اونطرف گفته بودند نمیدونم تپه ا…اکبر چیه ما یکهو دیدیم سه تا تکبیر بلند ا…اکبر بلند شد. مو به تنمون سیخ شد. خوابمون هم میاومدها! ولی مو به تنمون سیخ شد. تکبیر همون و تیراندازی از طرف عراقیها همون. حالا هی داد میزنن پاشو برو. اونقدر حجم آتش زیاد بود. خلاصه یک مدت گرفتیم خوابیدیم همونجا. خلاصه چند نفری بودن که یکی دوباری جبهه رفته بودن. اینها یک مقدار بلند شدیم هی سوال میکردن به ما یک مقدار برمیخورد. چشممون رو بستیم و یا ا… دویدیم. خلاصه هی رفتیم و رفتیم و رفتیم. نزدیکیهای سنگرشون یک لحظه نفس خواستیم بگیریم دیگه همونجا موندگار شدیم. موندگار شدیم و صبح به هر حال کمک اومد و ما را آورد عقب. این یک سری دستها باعث شد این طوری شد و الا این طوری نمیشد. خب دیگه شد دیگه.
– کدوم دستهها
– دستهها نه، یک سری دستها باعث شد.
– کدوم دستها؟
– خیانت کردند نشد.
– کیا بودند؟
– کیا بودند دیگه … اون موقع خیلی چیزها میشد. زمان اون لامذهب. کیه اون؟
– ولیعهد؟ (بنیصدر)
– آره اون. خلاصه ما زخمی شده بودیم، گوش کن جون آلفرد! ما زخمی شده بودیم. حالا من هر چی اینجا بگم متوجه نمیشی. ما زخمی شده بودیم. ۱۰ نفر اینا تو یکجا نزدیک نزدیک، فقط ما هم دلمون خوش بود به اینکه الان گرفتن و فلان و الان میان ما رو میبرن عقب. پیش ما هم ۱۰ نفر اینا ارتشی بودش زخمی بودن.
– کجات زخمی شده بود؟
– دو جا یک کمی از قوزک پایم و یکی هم بالاتر.
– باسنت؟
– نه بابا. باسنم نبود. همون رونم. آره دیگه. یکی اومد گفت، یکهو اومد گفت آقا بابا بچهها رفتن عقب. همین رو نشنیدیم ما دیگه دست و پا افتاد به لرزه. این ور و اون ور میافتادیم. هی میخواستیم بلند شیم، میخوردیم زمین. خلاصه سرتون رو درد نیارم، یکهو این رفت و ما پشت سر این داد میزنیم بابا تو رو خدا ما رو هم ببرین، فلان بهمدان. نه خیر نمیدیدند. فلان. یکمدت اونجا بودیم یکهو دست یکی از این بچهها رفت بالا به عنوان مثلا اسیر شدن و اینها. آقا ما همین رو ندیدیم؟ مثل بچهها چهار دست و پا هرطور شده خلاصه یک کم که اومدیم ما اون قیافه نحسش رو دیدیم. اون بالا وایستاده بود. من هم اون موقع یک مقدار (مفهوم نیست) دویدن هم نمیشد. واقعا چیز خدا بود که تونستیم از اونجا جون سالم به در ببریم. اول یک دونه نارنجک برداشتیم گذاشتیم جیبمون. پیناشو و ایناشو حاضر کردم که احیاناً اگر چیزی شد بپرم یکی رو بغل کنم. هم خودم بمیرم هم اون طرف. یواش یواش اینا دیگه از خط خودشون اومده بودن بیرون دور و بر هر چی دیگه اون زخمی مخمیها و شهیدا رو چال میکردن و یعنی یک همچین وضعی بودش. ۱۳ – ۱۴ متر فاصله بود و خلاصه اون هم وحشت داشت بیاد پایین. خلاصه گاهی یک کم ما تیراندازی طرف اون میکردیم گاهی من بهش میگفتم بیا. خلاصه داد و بیدادی راه انداخته بود. دیدم دور ما دیگه داره شلوغ میشه و یک کم دیگه بمونم دیگه امکان نداره بتونم برم فرار کنم. هر چی تیر و خشاب و فشنگ بود، همشو عین رگبار (زدم) تا اینا یک لحظه سرشون رو بیارن پایین و ما دِ بدو که رفتیم. پام سه برابر شده بود. باد کرده بود. هر جا پا میگذاشتم لخته خون میافتاد بیرون. درد پا از یک طرف، سرما از یک طرف. وحشتی هم که داشتم از یک طرف. دیگه اصلا نگاه نمیکردم که اینجا مینه. به قول معروف اینجا فلانه، فقط توی این فکر بودم یک جور برم. حالا میمردم هم خیلی خوشتر بودم که یک تیر میخورد توی سرم. یعنی اینقدر وحشت و این چیزا توی دلم بود. خلاصه شروع کردیم به دویدن. ۲۰ متر اینا دویده بودیم از پشت سرمون تغ، تغ، تغ همینطور خلاصه تیراندازی میشد. راه را هم بلد نبودیم که از کدوم طرف باید بریم. شب که اومده بودیم جلوی ما نه کوهی بود، نه … صبح یکهو جلوم یک پرتگاه پیدا شده جلومون یک دونه پرتگاه بودش. بعد از اون بالا دیدم بچهها دارن از یک راهی میرن نفهمیدم از اونجا چه طوری اومدم پایین. همین که اومدم پایین، اول یه نفس راحت کشیدم. بعدش شروع کردم یواش یواش اومدن و رسیدن. این هم یک خاطره تلخ من بود.
– خاطره شیرین چی؟
– شیرین؟ این تلخش بود نباید میگفتم. شیرین مثلا چی؟
– خاطره شیرین، شکر داشته باشد.
– یکی از خاطرات شیرینم اینه که عراق همیشه هر وقت میآد و هر وقت میخواد بیاد رو سر آدم یا با هواپیما میآد یا با تانک میآد یا با هواپیما میآد یا با هزار درد و ورم و اینا میآد. یک دفعه ما همینجور داشتیم با ستون میرفتیم دقیقا هفت روز اینا بود. داشتیم میرفتیم همینطور تکه تکه میرفتیم جلو. یک شب اومدن گفتن آقا بازم حرکت کنید عجیب خوابآلود بودیم ما.
– خوابآلود بودید؟
– آره. خوابآلود بودیم، چندین روز بود نخوابیده بودیم. زخمی هم شده بودیم ما ولی خب …
– خجالت نکش.
– پشتم بود خلاصه …
– باسنت؟
– نه بابا چی رو باسنت؟ پشتم. بعد راه افتاده بودیم بریم. وسط راه، عراقیها بهمون تیراندازی کردن ما یه جاده بود از کنارش میرفتیم از اون ور جاده اومدیم اینور جاده. همه. حدود نیم کیلومتر هم که راه رفتیم یه لحظه احساس کردیم بغل ما یه سری دراز کشیدهان و خوابیدهان. یه سری دراز کشیدهان و خوابیدهان یه لحظه فقط عربی صحبت کردنشون فقط اومد. با اجازهتون همهشون رو درب و داغون کردیم. زدیم دوباره برگشتیم یک کیلومتر اینا برگشتیم عقب. سر جای خودمون که راه افتاده بودیم. فوقش ما در کل یه گردان نیرو بودیم. این یه گردان حدود ۱۰ روزه خیلی چیز شده بود. ۴۰ نفر اینا مونده بودیم. بقیه زخمی و شهید اینا شده بودند. ۱۰ روز بودش اونجا بودیم دیگه. صبح عراق دو تا لشکر زرهی را وارد عمل کرد. ما ۴۰ نفر اونجا بودیم هوا هم بارونی بودش وقتی تانکها اومدند من دیگه امیدی نداشتم دیگه برگردم و اینا. همینطور خلاصه بسما… و خدا خدا میکردیم و بعضیها مثل بچههایی (مفهوم نیست) دلش گرمه، کولهبارشون رو بستن و همهشون یا شهید شدن یا زخمی شدن و اینا و بعضیها تا بالای خاکریز رفتن و توی تانکها نارنجک انداختن منظورم اینه که ما ۴۰ نفر در مقابل این همه تانک و ادوات و تجهیزات ایستادیم. این هم خاطره خوش ما بود.
– آقا حسین! دیگه امری نداری؟
– قربون شکل ماهت.
– برای امت شهیدپرور صحبتی نداری؟
– پیامم اینه که همین دیگه امام امت وقتی حرفی چیزی میزنه این ور اون ورش نکنن، قشنگ بهش عمل کنن.
– فقط همین؟
– همین.
– خداحافظ
– قربونت
ثبت دیدگاه