نام پدر: احمدعلی
محل تولد: زنجان
تاریخ تولد: ۱۵/۱/۴۸
تاریخ شهادت: ۳/۱۰/۶۵
نام عملیات: کربلای ۴
منطقهعملیاتی: شلمچه
محل شهادت: شلمچه
مزار شهید: گلزار پایین شهدای زنجان
مسعود حسنی چهارمین هدیه خداوند به احمدعلی و کبری محمدلو بود که در پانزدهمین روز از فروردین ماه ۱۳۴۸ در زنجان دیده به جهان گشود. مسعود ۳ برادر و ۳ خواهر داشت و سالهای شیرین کودکی را در کنار خانواده سپری کرد و در سن هفت سالگی مانند دیگر همسالانش پا به عرصه علم گذاشت و وارد مدرسه ابتدایی هدایت شد. پس از اتمام این دوره تحصیلی وارد مدرسه راهنمایی شد و این مقطع را نیز با موفقیت پشت سرگذاشت.
مسعود با وجود این که محصل بود، از فعالیتهای فرهنگی غفلت نکرد و برای این منظور مسجد آیتا… دستغیب را که در آن زمان یکی از کانونهای انقلابی بود، انتخاب کرد. دو سال از شروع جنگ تحمیلی میگذشت و مسعود که ۱۳ ساله بود، درس و مدرسه را رها کرد تا به ندای رهبرکبیر انقلاب اسلامی لبیک گوید و به صف غیورمردان و پاسداران بپیوندد.
در سال ۶۱ راهی صحنههای نبرد حق علیه باطل شد و به عنوان غواص مشغول به خدمت شد. سال ۶۵ بود و چهار سال از حضور مسعود در جبهه میگذشت که او در عملیات کربلای ۴ شرکت کرد و در همین عملیات بر اثر اصابت ترکش در آب شهد شیرین وصال را در شلمچه نوشید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پیکر مطهر این غواص دریادل در مزار پایین شهدای زنجان در کنار عاشقان اباعبدا…(ع) و پیروان خط رهبری به خاک سپرده شد تا عند ربهم یرزقون گردد.
****
خبر شهادت
لباسهای مسعود همیشه در یک کمد جدا قرار داشت. من همیشه آنها را مرتب میکردم و در آنجا میگذاشتم.
شبی او را در خواب دیدم. به من گفت: مادرجان! دیگر لباسهای مرا جابجا نکنید، من دیگر برنخواهم گشت.
فردای آن روز بود که خبر شهادتش را برای من آوردند.
***
من مسعود نیستم!
مسعود پسری بیریا بود و هرگز نمازش را در جمع یا پیش شخصی نمیخواند و یکی از ویژگیهای او این بود که همیشه سه روز هفته را روزه میگرفت و اصرار داشت که هیچ کس متوجه موضوع نشود.
من گاهی فراموش میکردم که موقع ناهار او را صدا میکردم. و او از اینکه دیگران متوجه روزه بودن او میشدند، ناراحت میشد.
بالاخره قرار شد با یک جمله رمزی به من یادآوری کند که روزه گرفته است. از آن روز به بعد هر موقع او را برای ناهار یا میوه و … صدا میکردم، میخندید و با نگاه شیطنتآمیزی میگفت: مادرجون من امروز مسعود نیستم!
***
من از چشمهای خود آموخته ام رسم رفاقت را
نزدیک عملیات کربلای ۴ بود مسعود لباس تمام بچهها را جمع میکرد و با آبی که گرم کرده بود، لباسها را میشست. آن شب او به شدت سرما خورده بود. من هم به کمک او رفتم.
با اعتراض گفت: فتحاله!؟
گفتم: حالا یه بار اجازه بده منم با تو شریک بشم!
با کمک هم تمام لباس ها را شستیم، بدون اینکه بچه ها متوجه شوند. هر کاری می کرد، دوست داشت گمنام بماند.
آن شب در چادر ما ماند. داروهایش را به او دادم. غذا را هم با هم خوردیم. وقتی پلاک ها را به ما می دادند، مسعود گفت: من پلاک نمیخوام.
اصرار و التماس بچه ها فایده نکرد و زیر بار نرفت. فقط می گفت: من پلاک نمیخوام … نمیخوام …
ثبت دیدگاه