حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
روزهای انقلاب
2

اولین روزهای استخدام من در ژاندارمری بود که بعد از گذراندن دوره ی آموزشی، به تهران برگشتم و مشغول انجام وظیفه شدم. بعد از ردیف شدن کارهایم ، مقدمات ازدواجم رو فراهم کردم  و با یاری خدا و کمک برادر بزرگترم  _شهید بهرام بابایی_ کارها به خوبی پیش میرفت و بعد از ازدواج هم به […]

پ
پ


اولین روزهای استخدام من در ژاندارمری بود که بعد از گذراندن دوره ی آموزشی، به تهران برگشتم و مشغول انجام وظیفه شدم.
بعد از ردیف شدن کارهایم ،
مقدمات ازدواجم رو فراهم کردم  و با یاری خدا و کمک برادر بزرگترم
 _شهید بهرام بابایی_
کارها به خوبی پیش میرفت و بعد از ازدواج هم به پیشنهاد برادرم در منزل ایشون اولین روزهای زندگی مون رو رقم زدیم  .
داداش بهرام از نیروهای فعال بسیج در مسجد محله بود که من در اکثر موارد خط مشی سیاسی ام را از ایشون می گرفتم.

در روزهای پر تلاطم و اوج تظاهرات ها؛
نقش پررنگ خانواده ام را
در استمرار و نقش دهی
 فعالیت های سیاسی  بی تاثیر نمیدیدم..
روزهای سخت و دشواری رو پشت سر میگذاشتیم  ..
اوضاع روز به روز بدتر میشد،  تا اینکه
فرمان حضرت امام مبنی بر فرار از پادگان ها به دست مون رسید  ..
نور امیدی در دلم روشن شد،
داداش بهرام میدونست توی ذهنم چی میگذره؛  و از طرفی هم به شدت نگرانم بود و یادآوری میکرد
که احتیاط کنم و بی گدار به آب نزنم
من که خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم ؛
و از آنجایی که سِمَت افسر نگهبانی داشتم، از این رو نیروهای اطرافم را بخوبی میشناختم و تقریبا افراد مورد اطمینانم رو زیر نظر داشتم..
بالاخره
ساعت پنج بعداز ظهر
روز هفتم دی ماه بود که از پادگان فرار کردیم ..
از قبل سلاحی رو که در اختیار داشتم در منزل پنهان کرده بودم
و چون موقتا ساکن تهران بودم و محل سکونتم دائمی نبود لذا از بابت تعقیب نظام واهمه ای نداشتم  ..
بعد از خروجم از ژاندارمری،  تمام وقت در مسجد مشغول بودیم  ..

اوایل بهمن ماه بود  ..
زمزمه های خوشایندی به گوش مان میرسید  ..
خبر از آمدن یار میکردند  ..
وجودمان سراسر شعف بود و شادی  ..
روز ۱۲ بهمن مثل همه ایرانیان برای من هم یک روز فراموش نشدنی بود..
به سرعت با حضور امام جماعت مساجد،  گروه های حفاظت از جان امام تشکیل دادیم ..
من و داداش بهرام هم جزو زنجیره های حفاظتی بودیم  ..
قرار بود من در میدان آزادی در بین زنجیره باشم  ..
در محل حاضر شدم و مشغول انجام وظیفه بودم که ناگهان سنگینی دستی را روی شانه ام حس کردم  ؛
برگشتم و در کمال ناباوری سروان عابدینی
معاون پادگان را دیدم  ..
ترسیده بودم 
آب دهانم را قورت دادم و به خودم جرات دادم و سلام کردم  ..
با همان حالت سرد همیشگی گفت : اینجا چکار میکنی؟
با اعتماد به نفس ، سینه ام را صاف کرده و با لبخند گفتم : فعالیت انقلابی ..!!
چون اطراف مون پُر از نیروهای مجاهد انقلابی بود ، سروان عابدینی بدون حرفی،  رفتن رو به ماندن ترجیح دادند  ..
در همین حین و در شلوغی جمعیت و صدای سوت و فریاد مردم ِخوشحال ناگهان اتومبیل حضرت امام رو از دور دیدم تمام مسیر رو تا میدان انقلاب پشتِ ماشین امام می دویدم
طبق برنامه قبلی قرار بود سخنرانی امام در دانشگاه برگزار شود که در حین مسیر محل سخنرانی تغییر کرد و به سمت بهشت زهرا به راه افتادیم ..
و هنوز بعد از گذشت چهل سال سخنان امام روشنگر قلب ها  و روح مان است و هنوز قوت قلب های این ملت
 

راوی:برادر رزمنده گلعلی بابایی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.