به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماه هاست که منطقه در محاصره کتائب است. کسى نمى تواند از منطقه خارج شود. هر روز عده اى از مسلمان ها در گذار این منطقه کشته مى شوند. چند روز پیش شش نفر از صریفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند که چهار نفر آنها از حرکت المحرومین بودند.. .
فقر و گرسنگى بیداد مى کند، شاید نود درصد مردم، از این منطقه طوفان زده گریخته اند. شهرى بمباران شده، مصیبت زده، زجردیده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران !
مأمور شدم که به منطقه بروم و مقدارى آرد، برنج و شکر و احتیاجات دیگر تقسیم کنم، احتیاجات مردم را از نزدیک ببینم و راه حلى براى این مردم فلک زده بیابم.
ترتیب کار داده شد. با یک ماشین در معیت سه ارمنى که یکى از آنها محرّر روزنامه بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شدیم. براى چنین سفرى شخص باید وصیتنامه خود را بنویسد و آماده مرگ باشد. من نیز چنین کردم…
ماه هاست که چنین هستم و گویا حیات و ممات من یکسان است! از منطقه مسلمان نشین خارج شدیم. رگبار گلوله مى بارید. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بین مسلمین و مسیحیان… جنبنده اى وجود نداشت. بمب هاى سنگین خیابان را تکه تکه کرده بود. لوله هاى آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مى کرد. در هر گوشه و کنارى ماشین منفجر شده و سوخته به چشم مى خورد…
چقدر وحشت انگیز! مرگ بر همه جا سایه افکنده بود… اینجا موزه بیروت «متحف» و مریض خانه معروف «دیو» و زیباترین و زنده ترین نقاط تماشایى بیروت بود که به این روز سیاه نشسته بود…وارد پاسگاه کتائبى شدیم. چند افسر و چند میلیشیا گارد گرفته بودند و ماشین را تفتیش مى کردند… لحظه خطرناکى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاک است… اینجا هر مسلمانى را سر مى برند. هزارها مسلمان در این نقطه با دردناکترین وضعى جان داده اند… لحظه مرگ… انتظار مرگ! چقدر مخوف است… اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زیبا و دوست داشتنى است. سالهاست که با مرگ الفت و محبت دارم… خونسرد و آرام با لبخندى شیرین در عقب ماشین نشسته ام. سه نفر ارمنى همراه من هستند. ارامنه از تعرض مصونند. آنها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مى آیند و منطقه بین مسلمان و مسیحى را پر مى کنند… حاجز (پاسگاه) دیو خطرناکترین تفتیشگاه کتائب و احرار است و براى مسلمان ها سلاح خانه به شمار مى آید. و مدخلالشرقیه مرکز قدرت کتائبى هاست.
ماشین ها یکى بعد از دیگرى از حاجز مى گذرند. این نشان مى دهد که همه مسیحى هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشین ما به حاجز رسید. افسرى از جیش برکات که در صفوف کتائبى ها خدمت مى کرد مأمور پاسگاه بود و لباس هایش نشان مى داد که افسر مغوار است. هویه (شناسنامه) طلب کرد. ارمنى ها هر یک کارت شناسنامه خود را نشان مى دادند و او همه را به دقت کنترل مى کرد و به صورتها نگاه مى کرد چند کلمه اى سؤال و جواب…
نوبت به من رسید… قلبم مى طپید. اما باز آرامش خود را حفظ کردم. تسلیم قضا و قدر شدم و به خدا توکل کردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خیره شدم… اما مى دانستم که با شناسنامه مسلمان ها نمى توانم جان سالم به در برم. پاسپورتى بیگانه حمل مى کردم که صورتش شبیه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زیر و رو کرد و نگاهى عمیق و مخوف به چشمانم انداخت… نگاه عزرائیل بود… من چند کلمه فرانسه غلیظ نثارش کردم و گفتم که پزشکم و براى بازدید بیمارستان فرانسوى ها آمده ام… گویا حرف مرا باور کرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسلیم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتیم و وارد اشرفیه شدیم. شهرى جنگ زده، همه مسلّح، حتى بچه هاى کوچک، همه جا آثار انفجار و خرابى دیده مى شود، شهرى مخوف، همه جا ترس، همچون قلعه اى که منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زن ها سیاهپوش، بر دیوارها عکس هاى کشته ها، آثار مرگ و عزا بر در و دیوار هویدا. راستى که تأثرآور است.از اشرفیه گذشتیم و به برج حمود رسیدیم. از منطقه واسط که در دست ارمنى هاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتیم، که فقط جوانان ارمنى پاس مى دهند، – مسلمان یا کتائبى حق حمل اسلحه ندارد – اثاثیه، رادیو و تلویزیون، سیگار و مواد مختلفه در کنار خیابان ها براى فروش انباشته شده، مردم زیادى در خیابان ها دیده مى شوند. محلات ارمنى ها مثل مسلمان ها یا مسیحى ها نیست و گویا از جنگ استفاده کرده اند و بى طرفى آنها سبب شده است که مورد احترام هر دو طرف قرار بگیرند چون همه به آنها محتاجند…
وارد نبعه شدم. قلعه زجردیده، شکسته، محروم، عزادار، گرسنه، محتاج و آنچه دل آدمى را به درد مى آورد و روح را متأثر مى کند، منطقه اى که بیش از هر منطقه دیگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى کشیده و محاصره شده و مصائب این جنگ کثیف را تحمل کرده است. وقتى در نبعه راه مى روم، احساس مى کنم با تمام مردمش با بچه ها، با زنها و با جنگنده ها احساس همدردى و محبت مى کنم. احساس اینکه این آدم ها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مى کنند، شب و روز تحت خطر انفجار به سر مى برند. شب و روز آواى مرگ را مى شنوند که در خانه آنها را مى کوبد و یکى یکى از آنها را مى برد، احساس اینکه در مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مى کنند و همچنان راه مى روند و نفس مى کشند… این احساسات گوناگون مرا تحت تأثیر قرار مى دهد و براى آنها حسابى جداگانه دارم…
اول به سراغ مریض خانه رفتم… مریض خانه اى که امام موسى صدر به کمک فرانسوى ها ایجاد کرده است… آه خدایا چقدر دردناک بود! دو مرد تیرخورده در حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنجه نرم مىکردند. خون از بدنشان مى چکید و بر روى زمین جارى بود. چند مجروح دیگر در اطاق انتظار نشسته بودند… خیلى دردناک بود…
بعد به مکتب حرکت رفتم با جوانان صحبت کردم و مشکلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زیارت جنگندگان به جبهه هاى متقدم رفتم… با دشمن چندمترى بیشتر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت کیسه هاى شنى این طرف کوچه پاس مى دادند و طرف دیگر درست مقابل ما کیسه هاى شنى دشمن وجود داشت. اگر دو جنگجو از سوراخ بین کیسه ها به هم خیره مى شدند، مى توانستند حتى رنگ چشم یکدیگر را تشخیص دهند و من تعجب مى کردم، چطور ممکن است انسانى در چشم انسانى دیگر به این نزدیکى نگاه کند و او را بکشد! در این نقطه عده زیادى از جنگندگان مسلمان و مسیحى جان داده بودند، نقطه اى خطرناک به شمار مى آید. جنگندگان روى اعصاب خود مى لغزیدند؛ حساسیت بیش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا یا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، دیده ها تیز و خیره شده از سوراخ بین کیسه هاى شنى و حالت انتظار و مراقبت…
اطاق هاى مختلف، پناهگاه ها، مخفى گاه ها، کمین ها… همه جا را بازدید کردم و از نقاطى مى گذشتم که خطر مرگ وجود داشت. یعنى در معرض تیر دشمن بودم، اما با صلابت تمام و سرعت کافى و ایمان محکم به پیش مى رفتم. جنگندگانى که مرا نمى شناختند تعجب مى کردند. آنها انتظار داشتند که من نیز مثل رهبران دیگر در اطاقى پشت میز بنشینم و به گزارشات مسئولین گوش فرا دهم و بعد دستور صادر کنم…
اما مى دیدند که من نیز دوش به دوش جنگندگان از هفت خوان رستم مى گذرم و حتى بهتر از آنها ارتفاعات بلند را مى پرم و سریع تر از دیگران موانع را طى مى کنم… براى آنها که مرا نمى شناختند عجیب بود!
جنگنده پیر
در میان جنگندگان ما پیرمردى بود که سفیدى موهاى بلندش امتیازى خاص به او بخشیده بود. مسلسلى به دست داشت و به دنبال ما مى آمد. فرزند جوانش یکى از مسئولین نظامى ما بود و پیرمرد براى حفاظت فرزندش به طور فطرى اسلحه به دست گرفته، ما را محافظت مى کرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت که انسان مى توانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حیات را در آن بخواند. قدى کوتاه و لاغر و باوقار، چابک و شجاع، درگذر از موانع سریع و امرش نافذ و مورد احترام همه بود. علاوه بر تجربه و پیرى و ریش سفیدى پدر مسئول نظامى بود. گویا این پیرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش احترام او را به خود احساس کردم… من نیز مجذوب او شده بودم و از اینکه جنگندهاى پیر این چنین شجاع به پیش مى تازد غرق در شادى و سرور بودم و از زیر چشم، تمام حرکات او را کنترل مى کردم و در قلبم روح جوان او را تحسین مى نمودم…
از سینما پلازا گذشتیم، منطقه اى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطینى ها بود که بین منطقه مسلمان ها و مسیحى ها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در این مدرسه کمین داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ کمین را ترک کرده بود و ما با جست و خیزهاى سریع خود را به مدرسه رساندیم که نزدیک پایگاه هاى دشمن بود. مدرسه را بازدید کردیم، راه هاى حمله و دفاع را دیدیم. دیوارهاى سوراخ سوراخ شده و نقطه هایى که در آنجا مردان جنگنده شهید شده بودند. راه هاى فرار و راه هاى سرّى دخول به دشمن را دیدیم… در آنجا بر دشمن مسلط بودیم و مى توانستیم تمام حرکات آنها را زیر نظر داشته باشیم… و بالاخره از آنجا نیز گذشتیم و به نقطه اى رسیدیم که خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت دیوارهاى کوتاه کمین کرده بودیم و منتظر بودیم که یکى یکى با جست و خیز سریع خود را به نقطه امن دیگرى برسانیم… من نفس را در سینه حبس کرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصمیم جزم کرده تا با مشاوره مسئول نظامى به پیش بروم…
یکباره دیدم که جنگنده پیر از حمایت دیوار بیرون رفت… درحالى که در معرض خطر بود، هیچکس حرفى نمى زد و اعتراضى نمى کرد. زیرا جنگنده پیر خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و کسى جرأت نمى کرد با او حرفى بزند. همه در سکوتى عمیق و مصمم فرو رفته بودیم و با تعجب و ترس به پیرمرد نگاه مى کردیم… پیرمرد آرام آرام پیش مى رفت و خطر گلوله را تقبل مى کرد و گویى به مرگ نمى اندیشید…
من فوراً متوجه شدم!… دیدم به سوى چند گل وحشى مىرود که در میان خرابه ها و بین علف ها روئیده بود. فهمیدم که به سوى گل مى رود، فهمیدم که نیرویى درونى مافوق حیات؛ نیرویى که از عشق و زیبایى سرچشمه مى گیرد او را به جلو مى راند… آهى کشیدم و عمیق ترین درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش کردم… مسلسل را به دست چپ داد. آرام آرام پیش رفت و با احترام تمام، گلى چید و به سمت دیوار برگشت…
راستى چه تکان دهنده! چقدر عجیب و چقدر زیبا و دوست داشتنى است… جنگنده اى که برف بر سرش نشسته، تفنگ به یک دست و گلى به دست دیگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تیررس دشمن، به دنبال زیبایى مى رود تا زیبایى را نثار شجاعت و فداکارى کند… چه شجاعتى! چه فداکارىای! که خود او بزرگترین مظهرآن ست.
گل را آورد و تقدیم به من کرد… خواستم تشکر کنم، اما لبهایم مى لرزید، قلبم مى جوشید و صدایم درنمى آمد… لذا با قطره اى اشک به او پاسخ گفتم.
مى ۱۹۶۷
مادرى که فغان مى کند؛ پدرى که بیهوش شده است…
چقدر دردناک بود… چه آشوب و غوغایى! چه ضجه و شیونى! همه بیرون دویدند. از مسلّحین کوچه پشت مریض خانه پر شده بود. مسلّحین مى خواستند به زور وارد مریض خانه شوند. محافظین مسلح مریض خانه با قدرت جلوگیرى مى کردند. داد و فریاد و کشمکش بین مسلّحین به شیون و زارى زن ها اضافه شده بود… پدرى پیر بیهوش بر زمین افتاد. عده اى از مسلّحین مى خواستند او را به مریض خانه ببرند و عده اى مى خواستند او را به خانه اش منتقل کنند. هر کسى او را به طرفى مى کشید و پیراهنش بالا رفته بود و شکم ورم کرده اش بیرون افتاده بود. سرش به پایین افتاده و دستهایش آویزان شده بود. کفشهایش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود… چه صحنه مضحکى! اما چقدر دردناک! و چقدر تأثرانگیز بود!
نتوانستم تحمل کنم. از این بى تصمیمى و کشمکش بین افراد عصبانى شدم. به مسلّحین حرکت امر دادم که پیرمرد را به مریضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدایى، از جوانان ما، لاغراندام و سیاه چهره فوراً یک دست زیر پاهاى مرد انداخت و دست دیگرش را دور کمرش گره زد و با یک تکان و چرخش او را از دست مردم بیرون کشید و به سرعت داخل مریضخانه شد…
اما شیون زن پیرى توجه همه را جلب کرد. او مادرش بود که بى حال بر زمین افتاده ولى همچنان شیون مى کرد و زن ها او را به این طرف و آن طرف مى کشیدند…
به خود جوشیدم و از ته قلب خروشیدم و در این کوچه خاک آلود پایین و بالا مى رفتم و از خود مى پرسیدم چرا؟ چرا باید اینچنین باشد؟ چرا اینهمه درد؟ اینهمه بدبختى؟ اینهمه جنایت؟ اشک مى ریختم و بهسرعت قدم مى زدم… چرا باید پدر و مادرى به این روزگار تیره و تار بیافتند…
درد بود، شیون بود و بدبختى بود…
درد بود، شیون بود و بدبختى بود…
جوان برومندشان هدف قنص قرار گرفته و جان داده بود…
۲۲ اکتبر ۱۹۷۱
امروز، حوالى ظهر، دو هواپیماى میراژ اسرائیلى از ارتفاع کم، درحالى که دیوار صوتى را مى شکست، از روى مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترین نقطه قرار گرفته و داراى بلندترین ساختمان ها است و به همین جهت نیز مورد نظر خلبانان اسرائیلى بود. تمام شیشه هاى ساختمان به لرزه درآمد. گویا انفجارى رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ریختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپیماها را براى چندلحظه دیدم که از روى مدرسه گذشته، از روى کمپ فلسطینیان نیز عبور کردند و با صداى گوش خراش خود گویا مى خواستند آنها را نیز بترسانند… البته این اولین بارى نیست که هواپیماهاى اسرائیلى در بالاى سر ما حاضر مى شوند. چه بسیار که دود سفید هواپیماهاى اسرائیلى آسمان صور را منقوش مى کند و یا صداى شکننده هواپیماها از وراى ابرها باعث اضطراب مىگردد…
در میان راه، در جنوب لبنان، سربازان ایستاده اند و راه را کنترل مى کنند و براى گذار از این نقاط ، پاسپورت و یا اجازه عبور لازم است. وقتى در یکى از این پاسگاه ها زنى را سربازان مؤاخذه مى کردند و او اجازه عبور نداشت، زن عصبانى شد و گفت:
– آسمان متعلق به اسرائیلى ها و زمین متعلق به فداییان است، اصلاً شما چه کاره اید؟
۹ دسامبر ۱۹۷۱
چند روزى است که در مرزهاى جنوب خبرى نیست… قبل از آن صداى انفجار همیشه به گوش مى رسید و معلوم بود که اسرائیلیان با توپ و هواپیما دهکده ها یا پایگاه هاى فداییان را مى کوبند. صداى انفجار از چند کیلومترى به خوبى به گوش مى رسید و در و دیوار مدرسه را مى لرزاند و هر چند روزى یکى از شهدا را از مرز مى آوردند و با مراسم مخصوص به خاک مى سپردند… مراسم دفن شهدا دیدنى است. زنان مرثیه مى خوانند، مردان سرود یا قرآن و فداییان به آسمان شلیک مى کنند. صدها نفر از فداییان فلسطینى و مردان و زنان و کودکان و بازماندگان شهدا رژه مى روند و این مراسم سوزناک و تهییج آمیز حتى در زیر باران هاى شدید نیز ادامه پیدا مى کند.متأسفانه وضع فداییان در حال حاضر به هیچ وجه خوب نیست و از هر طرف بر آنها فشار مى آید. پس از کشت و کشتارهاى اردن اکنون نوبت به لبنان رسیده است. از هر طرف فشار مى آید که حکومت لبنان نیز به فداییان بتازد. فداییان نیز این را مىدانند و به هیچوجه بهانه نمى دهند. دولت به دنبال بهانه است و ما از این جهت بسیار ناراحتیم. شاید فقط خداى بزرگ قادر باشد از این فاجعه هاى دردناک جلوگیرى کند.
در این حوالى در هر چیزى «شدت» وجود دارد… آنها که تنبل هستند به شدت تنبلى مىکنند و وقتى به همدیگر غضب مى کنند به شدت عصبانى و غضبناک مى شوند. وقتى دوست مى شوند به شدت عشق و علاقه مى ورزند و وقتى نفرت زده مى شوند به شدت دشمنى و نفرت مى ورزند. در شادى و قهقهه آنها شدت وجود دارد. در گریه و دردشان نیز شدت مشاهده مى شود. وقتى نعره مى زنند شدت نعره شان آدمى را مى لرزاند و وقتى مهمان نوازى مى کنند خشوع و محبت شان آدمى را آب مى کند… خلاصه بگویم زندگى در اینجا شدّت و حدّت دارد. زندگى ساده اى نیست… عمر بر آدمى زیاد مى گذرد. یعنى یک جوان بیست ساله به اندازه مرد چهل ساله امریکایى خشم، عشق، کینه و زخم معده گرفته است. زخم معده در این حوالى زیاد است؛ زیرا احساسات تند و تیز، آدم را سالم باقى نمى گذارد. با عده زیادى از جوانان و دانشجویان عرب صحبت مى کردم، مسئله سن مطرح شد. جوان بیست ساله، تقریباً سى تا سى وپنج ساله به نظر مى رسد. این سؤال مطرح شد که چرا این جوانان اینقدر زود پیر مى شوند؟ جوابها زیاد بود… یکى از جواب ها به نظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. یعنى همه چیزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگى هم شدت دارد. در عرض یک سال آدمى به اندازه ده سال زندگى مىکند، بنابراین زودتر هم شکسته مى شود. جریان عمر در امریکا ملایم و آرام است ولى در این حوالى طوفانى و گردابى است. در هر روز زندگى طوفانى وجود دارد و در هر قدم، گردابى است در کارها. قانون و عقل هم کمتر دخالت دارند، زیرا سرنوشت به دست طوفان و در دامان گرداب معیّن مى شود. دنیا، دنیاى قهر و کینه است، یک واقعه کوچک، ممکن است زندگى شما را کاملاً زیر و رو کند و یا یک تصادف ناچیز، هستى شما را به باد دهد.
فراز و نشیب زندگى را، شنیده بودم ولى تا این حد را تجربه نکرده بودم. در عرض سه ماهى که در این حوالى هستم، بیشتر از چندین سال پیر شده ام. وقتى از امریکا خارج شدم موى سفید در صورتم نبود، ولى اکنون فراوان است! وزنم آنقدر کم شده که تمام لباس ها برایم گشاد شده. بعضى از شلوارهایم آنقدر تنگ بود که هرگز در امریکا نپوشیدم ولى حتى آنها الان خیلى گشاد و بزرگ به نظر مى رسند… با این همه صبر و تحملى که داشته و دارم، هیچ بعید نمىدانم که زخم معده گرفته باشم! زیرا اغلب اوقات، در آتش قهر و عصبانیت مى سوزم و خود را مى خورم. جنگ اعصاب در اینجا امرى طبیعى است و کسانى که به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند… راستى، آدمى از دور خیلى حرف ها مىزند و خیلى ادعاها مى کند ولى در بوته آزمایش، خمیره ها معلوم مى گردد. به نظر من جنگ با اسرائیل براى اعراب چندان مشکل نیست… مشکلات واقعى آنان به مراتب از جنگ با اسرائیل مشکل تر است. البته ممکن است در حین جنگ، مشکلات اساسى را نیز کمکم حل کرد، ولى باید دانست که اسرائیل خود زاییده آن مشکلات واقعى و اساسى بوده است و این مشکلات به مراتب بیشتر از چیزى است که از خارج فکر مى کردیم.
۱۹۷۶
من با ایمان به انقلاب، قدم به این راه گذاشته ام و همه روزه در معرض مرگ و نیستى قرار گرفته ام. ولى براساس ایمان به هدف و آزادى فلسطین، از مرگ نهراسیده ام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال کرده ام. امروز، ایمان من به این انقلابیون از بین رفته است، قلبم راضى نیست، قناعتى ندارم. خصوصیات انقلابى را در اینان نمى یابم و فکر نمى کنم که اینان قصد آزادکردن فلسطین را داشته باشند و هرچه سعى مى کنم که خود را راضى نمایم و قلبم را قانع کنم که مقاومت فلسطینى همان «شعله مقدسى است که براى آزادى انسان ها باید نگاهش داشت و با قلب، جان و روح خود باید از آن محافظت کرد…»
ولى متأسفانه قادر نمى شوم خود را راضى کنم یا اقلاً خود را گول بزنم و در تخیلات شیرین انقلابى همچنان سیر کنم و شربت شیرین شهادت را آرزو نمایم…
در مقابل مىبینم که اینان با زور مى خواهند مرا راضى کنند و به قلبم قناعت بپاشند و روح آشفته ام را تسکین دهند ولى قادر نیستند، زیرا، قناعت قلبى و ایمان زائیده زور نیست…
در عین حال، نمىتوانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتى قلبى خود را کتمان کنم… به من ایراد مىگیرند که چگونه جرأت مىکنى در سرزمین مقاومت زندگى کنى و ایمان به ایشان نداشته باشى و هنوز زنده باشى؟ ایرادکنندگان، دوستان مصلحى هستند که فقط حقایق موجود را گوشزد مى کنند… ولى من، منى که با حیات خود، انقلاب را خریده ام همیشه حیات را در کف دست تقدیم داشته ام، دیگر نمى ترسم که زورگویى حیات مرا بستاند، کسى نمى تواند با ترس از مرگ، مرا به زانو درآورد و راه غلطى را بر من تحمیل کند. انقلاب، مرا آزاده کرده است و آزادى خود را به هیچ چیز حتى به حیات خود نمىفروشم.
۱۹۷۶
اى حسین، اى شهید بزرگ، آمده ام تا با تو راز و نیاز کنم. دل پردرد خود را به سوى تو بگشایم. از انقلابیون دروغین گریخته ام. از تجار ماده پرست که به اسلحه انقلاب مسلح شده اند بیزارم. از کسانى که با خون شهیدان تجارت مى کنند متنفرم. از این ماکیاول صفتانى که به هیچ ارزش انسانى پاىبند نیستند و همه چیز مردم را، حیات و هستى و شرف خلق را و حتى نام مقدس انقلاب را، فداى مصالح شخصى و اغراض پست مادى خود مى کنند گریزانم…
اى حسین، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در میان طوفان حوادث که همچون پر کاه ما را به اینطرف و آن طرف مى کشاند، مأیوس و دردمند، فقط برحسب وظیفه به مبارزه ادامه مى دهم و گاه گاهى آنقدر زیر فشار روحى کوفته مى شوم که براى فرار از درد و غم دست به دامان شهادت مى زنم تا از میان این گرداب وحشتناکى که همه را و انقلاب را فرو گرفته است لااقل گلیم انسانى خود را بیرون بکشم و این عالم دون و این مدعیان دروغین را ترک کنم و با دامنى پاک و کفنى خونین به لقاء پروردگار نائل آیم…
اى حسین مقدس، روزگار درازى بود که هر انقلابى را مقدس مى شمردم و نام او را با یاد تو توأم مى کردم و او را در قلب خود جاى مى دادم و به عشق تو او را دوست مى داشتم و به قداست تو او را مقدس مى شمردم و در راه کمک به او از هیچ فداکارى حتى بذل حیات و هستى خود دریغ نمى کردم…
اما تجربه، درس بزرگ و تلخى به من داد که اسلحه و کشتار و انقلاب و حتى شهادت به خودى خود نباید مورد احترام و تقدیس قرار گیرد، بلکه آنچه مهم است انسانیت، فداکارى در راه آرمان انسان ها، غلبه بر خودخواهى و غرور و مصالح پست مادى و ایمان به ارزش هاى الهى است. مقاومت فلسطینى براى ما به صورت بت درآمده بود و بى چون و چرا آن را مى پذیرفتیم و مى پرستیدیم و راهش را، کارش را و توجیهاتش را قبول مى کردیم. اما دریافتیم که بیش از هر چیز، انسانیت و ارزش هاى انسانى و خدایى ارزش دارد و هیچ چیز نمى تواند جاى آن را بگیرد. باید انسان ساخت، باید هدف را براساس سلسله ارزش ها معین نمود و معیار سنجش را فقط و فقط بر مبناى انسانیت و ارزش هاى خدایى قرار داد.
اى حسین، امروز نیز تو را تقدیس مى کنم، اما تقدیسى عمیق تر و پرشورتر که تا اعماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مى ورزد و تو را مى خواهد و تو را مى جوید.
اى حسین، دردمندم، دلشکسته ام و احساس مى کنم که جز تو و راه تو دارویى دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست…
اى حسین، من براى زنده ماندن تلاش نمى کنم، از مرگ نمى هراسم، به شهادت دل بسته ام و از همه چیز دست شسته ام، ولى نمىتوانم بپذیرم که ارزش هاى الهى و حتى قداست انقلاب، بازیچه سیاستمداران و تجّار ماده پرست شده است.
۳۰ می ۱۹۷۶
بسم اللَّه
در ساحت لبنانى آنچه مهم به نظر مى رسد اینکه:
حدود سه هفته پیش، نبعه به دست کتائب سقوط کرد. عدهاى کشته شدند. همه خانه ها غارت شد و سوزانده شد و تقریباً همه مردم را بیرون راندند. یک فاجعه بزرگ، یک هجرت دردانگیز به جنوب و به بعلبک…
احزاب چپ و مقاومت، روزنامه ها و رادیوهای شان امام موسى را مسئول سقوط نبعه خواندند و طوفان تبلیغات زهرآگین و غرض آلود، همراه با فحش، تهمت و دروغ شروع شد. به جوانان حرکت المحرومین در جنوب و بیروت حمله کردند، همه احزاب و منظمات یک جا قانون گذراندند که حرکت محرومین را تصفیه کنند. در جنوب زدوخوردهایى درگرفت. در بیروت نیز، عدهاى از بچه هاى ما را گرفتند و خانه آنها را غارت کردند… البته مقاومت فلسطینى یعنى (قیادت) آن بخصوص ابوعمار و ابوجهاد( به طرفدارى از حرکت محرومین برخاستند و در جلسه مشترک با احزاب، مشاجره شدیدى بین ابوعمار و احزاب درگرفت. جنگ اعصاب ضدحرکت (محرومین) همچنان وجود دارد. لیست سیاهى از کادرهاى (حرکت) نوشته شده و حاجزهاى احزاب دنبال کادرهاى ما مى گردند و آنهایى را که مى یابند مى گیرند، مى زنند و زندانى مى کنند. عده زیادى از کادرهاى ما مخفى شده اند و بیروت را ترک گفته اند. احمد ابراهیم، تلمیذ مؤسسه را که در شیاح مى جنگید، در بئرالعبد بالندى که سوارش بوده، گرفتند و ده روزى در زندان آنها بوده و هنوز لند برنگشته است. البته بچه هاى شیاح مردانه ایستادند و حتى هنگامى که در محاصره پنج یا شش دوشکا و پنجاه تا شصت مقاتل احزاب قرار گرفتند (با آنکه عددشان هفت یا هشت نفر بوده) تسلیم نشدند و گفتند تا آخرین قطره خون مى جنگیم. درنتیجه احزاب عقب نشسته اند. ولى رادیو و روزنامه ها هر روز، مکرر گفتند که مکتب حرکت در شیاح سقوط کرد، غارت شد، ویران شد… درحالى که همه اش دروغ و جنگ اعصاب بود.
استفزازات در جنوب بیشتر است، البته در بعضى نقاط ، نیروهاى ما قدرت بیشترى داشتند و از عهده استفزازات برآمدند و حتى در یک منطقه، همه احزاب را از شهر بیرون راندند. اما در بسیارى از شهرهاى دیگر، بچه هاى ما آزار زیادى دیدند، ولى صبر کردند…
اما در نبعه چه اتفاق افتاد؟ و چرا سقوط کرد؟ اولاً از ۱۸۰ هزار جمعیت بلد همه گریخته بودند جز حدود پنج هزار نفر و فقط حدود پنجاه تا شصت مقاتل وجود داشت.
احتمالاً این بحث دنباله دارد ولى در این یادداشت به دست نیامد. در یادداشت هاى دیگرى آمده که در کتاب لبنان چاپ شده است.
۳۰ ژوئن ۱۹۷۶
وصیت مىکنم…
وصیت مى کنم به کسى که او را بیش از حد دوست مى دارم. به معشوقم، به امام موسى صدر، کسى که او را مظهر على مى دانم، او را وارث حسین مى خوانم، کسى که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده ۱۴۰۰ سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختى، حق طلبى و بالاخره شهادت است. آرى به امام موسى وصیت مى کنم…
براى مرگ آماده شده ام و این امرى است طبیعى و مدت هاست که با آن آشنا شدهام، ولى براى اولین بار وصیت مى کنم…
خوشحالم که در چنین راهى به شهادت مى رسم. خوشحالم که از عالم و مافیها بریده ام. همه چیز را ترک کرده ام و علایق را زیر پا گذاشته ام. قید و بند را پاره کرده ام و دنیا و مافیها را سه طلاقه کرده ام و با آغوش باز به استقبال شهادت مى روم.
از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتى سخت دست به گریبان بوده ام متأسف نیستم. از اینکه امریکا را ترک گفته ام، از اینکه دنیاى لذات و راحت طلبى را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیاى علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیبایى ها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ام متأسف نیستم…
از آن دنیاى مادى و راحت طلبى گذشتم و به دنیاى درد و محرومیت، رنج و شکست، اتهام و فقر و تنهایى قدم گذاشتم. با محرومین همنشین شدم و با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم.از دنیاى سرمایه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم و با تمام این احوال متأسف نیستم…
تو اى محبوب من، دنیایى جدید به من گشودى که خداى بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادى تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت هاى بى نظیر انسانى خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزش هاى الهى را به همگان عرضه کنم تا راهى جدید و قوى و الهى بنمایانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم. جز محبوب کسى را نبینم و جز عشق و فداکارى طریقى نگزینم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهاى مادى آزاد شوم…
تو اى محبوب من، رمز طایفه اى و درد و رنج ۱۴۰۰ ساله را به دوش مى کشى، اتهام، تهمت، هجوم، نفرین و ناسزاى ۱۴۰۰ ساله را همچنان تحمل مىکنى، کینه هاى گذشته، دشمنى هاى تاریخى و حقد و حسدهاى جهان سوز را بر جان مى پذیرى. تو فداکارى مى کنى و تو از همه چیز خود مى گذرى. تو حیات و هستى خود را فداى هدف و اجتماع انسان ها مى کنى و دشمنانت در عوض دشنام مى دهند و خیانت مى کنند.
به تو تهمت هاى دروغ مى زنند و مردم جاهل را بر تو مى شورانند و تو اى امام، لحظه اى از حق منحرف نمى شوى و عمل به مثل انجام نمى دهى و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به سوى حقیقت و کمال قدم برمىدارى، از این نظر تو نماینده على و وارث حسینى…و من افتخار مى کنم که در رکابت مبارزه مى کنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت مى نوشم…اى محبوب من، آخر تو مرا نشناختى!
زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز و گداز درونى خود بازگو کنم…
اما من، منى که وصیت مى کنم، منى که تو را دوست مى دارم… آدم ساده اى نیستم. من خداى عشق و پرستشم، من نماینده حق، مظهر فداکارى و گذشت، تواضع، فعالیت و مبارزه ام. آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایى را بسوزاند، آتش عشق من به حدی ست که قادر است هر دل سنگى را آب کند، فداکارى من به اندازه ای ست که کمتر کسى در زندگى به آن درجه رسیده است…به سه خصلت ممتاز شده ام:
1- عشق که از سخنم و نگاهم، دستم و حرکاتم، حیات و مماتم عشق مى بارد. در آتش عشق مى سوزم و هدف حیات را، جز عشق نمى شناسم. در زندگى جز عشق نمى خواهم و جز به عشق زنده نیستم.
2- فقر که از قید همه چیز آزادم و بى نیازم، و اگر آسمان و زمین را به من ارزانى کنند تأثیرى نمى کند.
3- تنهایى که مرا به عرفان اتصال مى دهد و مرا با محرومیت آشنا مى کند. کسى که محتاج عشق است در دنیاى تنهایى با محرومیت مى سوزد و جز خدا کسى نمى تواند انیس شب هاى تار او باشد و جز ستارگان اشک هاى او را پاک نخواهد کرد و جز کوه هاى بلند راز و نیاز او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله صبحگاه او را حس نخواهد کرد. به دنبال انسانى مى گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد ولى هرچه بیشتر مى گردد کمتر مىیابد…
کسى که وصیت مى کند آدم ساده اى نیست، بزرگترین مقامات علمى را گذرانده، سردى و گرمى روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشق ها برخوردار شده، از درخت لذات زندگى میوه چیده، از هر چه زیبا و دوستداشتنى است برخوردار شده و در اوج کمال و دارایى، همه چیز را رها کرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است. آرى اى محبوب من، یک چنین کسى با تو وصیت مى کند…
وصیت من درباره مال و منال نیست، زیرا مى دانى که چیزى ندارم و آنچه دارم متعلق به تو و به حرکت و مؤسسه است. از آنچه به دست من رسیده به خاطر احتیاجات شخصى چیزى برنداشته ام، و جز زندگى درویشانه چیزى نخواسته ام، حتى زن، بچه، پدر و مادر نیز از من چیزى دریافت نکرده اند و آنجا که سرتاپاى وجودم براى تو و حرکت باشد معلوم است که مایملک من نیز متعلق به توست.
وصیت من، درباره قرض و دِین نیست. مدیون کسى نیستم و درحالى که به دیگران زیاد قرض داده ام، به کسى بدى نکرده ام. در زندگى خود جز محبت، فداکارى، تواضع و احترام روا نداشته ام و از این نظر به کسى مدیون نیستم…
آرى وصیت من درباره این چیزها نیست…
وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است…
احساس مىکنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتى ندارم که به تو سفارش کنم…
وصیت مى کنم وقتى که جانم را بر کف دست گذاشته ام و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم…
تو را دوست مى دارم و این دوستى بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا، به کسى احتیاج ندارم و حتى گاه گاهى از خداى بزرگ نیز احساس بى نیازى مى کنم… و از او چیزى نمى طلبم. احساس احتیاج نمى کنم و چیزى نمى خواهم. گل هاى نمى کنم و آرزویى ندارم. عشق من به خاطر آنست که تو شایسته عشق و محبتى، و من عشق به تو را قسمتى از عشق به خدا مى دانم و همچنان که خداى را مى پرستم و عشق مى ورزم به تو نیز که نماینده او در زمینى عشق مى ورزم و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن براى من طبیعى است…
عشق هدف حیات و محرک زندگى من است. و زیباتر از عشق چیزى ندیده ام و بالاتر از عشق چیزى نخواسته ام.
عشق است که روح مرا به تموّج وامى دارد و قلب مرا به جوش مى آورد. استعدادهاى نهفته مرا ظاهر مى کند و مرا از خودخواهى و خودبینى مى راند. دنیاى دیگرى حس مى کنم و در عالم وجود محو مى شوم. احساس لطیف، قلبى حساس و دیده اى زیبابین پیدا مى کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا مى ربایند و از این عالم مرا به دنیاى دیگرى مى برند،… اینها همه و همه از تجلیات عشق است…به خاطر عشق است که فداکارى مى کنم، به خاطر عشق است که به دنیا با بى اعتنایى مى نگرم و ابعاد دیگرى را مى یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا مى بینم و زیبایى را مى پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس مى کنم و او را مى پرستم و حیات و هستى خود را تقدیمش مى کنم…مى دانم که در این دنیا، به عده زیادى محبت کرده ام و حتى عشق ورزیده ام ولى در جواب بدى دیده ام. عشق را، به ضعف تعبیر مى کنند و به قول خودشان، زرنگى کرده و از محبت سوءاستفاده مى نمایند!
اما این بى خبران، نمى دانند که از چه نعمت بزرگى که عشق و محبت است محرومند. نمى دانند که بزرگترین ابعاد زندگى را درک نکرده اند. نمىدانند که زرنگى آنها جز افلاس و بدبختى و مذلّت چیزى نیست…
و من قدر خود را بزرگتر از آن مى دانم که محبت خویش را، از کسى دریغ کنم حتى اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سوءاستفاده نماید.
من بزرگتر از آنم، که به خاطر پاداش محبت کنم یا در ازاى عشق تمنایى داشته باشم. من در عشق خود مى سوزم و لذت مىبرم و این لذت بزرگترین پاداشى است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید.
مى دانم که تو هم اى محبوب من، در دریاى عشق شنا مى کنى، انسان ها را دوست مى دارى و به همه بى دریغ محبت مى کنى و چه زیادند آنها که از این محبت سوءاستفاده مى کنند و حتى تو را به تمسخر مى گیرند و به خیال خود تو را گول مى زنند… و تو اینها را مى دانى ولى در روش خود کوچکترین تغییرى نمى دهى… زیرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزى و محبت کنى. عشق تو فطرى است، همچون آفتاب بر همه جا مى تابى و همچون باران بر چمن و شوره زار مى بارى و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمى گیرى…
درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و تاریک خودبینى و خودخواهى بیرون ست و جولانگاهش عظمت آسمان ها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من، فداى عشقت باد که بزرگترین و زیباترین مشخصه وجود تو است، و ارزنده ترین چیزى است که مرا جذب تو کرده است و مقدس ترین خصیصه ایست که در میزان الهى به حساب مى آید.
سپتامبر ۱۹۷۶
نبعه شهید
براى اولین بار، چند سال پیش، به همراهى یکى از دوستانم قدم به نبعه گذاشتم. راستى چه دنیاى عجیبى بود! دلم گرفت، روحم پژمرد و از فقر و بی نوایى محرومین نبعه غمگین و ناراحت شدم.راستى عجیب بود، کوچه ها و خیابان هاى تنگ و تاریک، ساختمان هاى بى قواره و نیمه تمام که ستون هاى بتونى روى سقف اکثر آنها به چشم مى خورد و نشان مى داد که به علّت فقر مادى طبقه اى ناتمام مانده است.
کوچه ها و خیابان ها از بچه هاى کوچک و بزرگ، دختر و پسر پر شده بود. زن ها، پیر و جوان در کنار خیابان پشت در خانه ها نشسته، خیابان را تفرجگاه خود قرار داده بودند و بچه هاى خود را وسط خیابان رها کرده، با هم مشغول گفتوگو بودند.
نصف بیشتر خیابان ها و کوچه ها را، گارى هاى دستى پوشانده بودند و صاحبان آنها با صداى بلند و موزون، اجناس خود را عرضه مى کردند. مردان، بعضى ایستاده تفرج مى نمودند و عده اى به زور، خود را از وسط جمعیت مى کشیدند و مى گذشتند. گاه گاهى ماشینى مى گذشت، صداى بوق آن گوش را کر مى کرد، تا به زحمت، مردم پس و پیش شوند و گارى ها کمى جاده باز کنند و مادرها، بچه هاى خود را صدا بزنند تا ماشین چندقدمى به جلو برود. واى به وقتى که راننده اى، عجله مى کرد و مادرى، نگران حیات فرزندش مى شد؛ آنگاه سیل فحش و ناسزا به سمت راننده روان مى گردید.در بالکن خانه ها، طناب بسته شده بود و لباس هاى رنگارنگ از آن آویزان بود…
دوست من، چرا چشمان خود را بسته اى؟ من تو را به نبعه آورده ام که خرابى ها و آتش سوزى ها، دزدى ها و خونریزى ها و ظلم و جنایتى را که بر شیعیان ما رفته است ببینى!
نه، نه، من دیگر طاقت ندارم به این صحنه هاى دردناک و حزن انگیز نگاه کنم! بس است!آنچه دیده ام کافیست، مى لرزم، مى سوزم و دیگر نمى خواهم به این بدبختى ها و جنایت ها نگاه کنم…
اگر مى خواهى آه بکشى و سوزش قلب جوشانت را تسکین بخشى! آزادى! بگذار که آه سوزان تو، با آه همه مادران و زنان داغدیده درهم آمیزد و ریشه جنایتکاران را بسوزاند.
اگر مىخواهى فریاد کنى، تا سینه پردردت، از فشار غضب برهد و بغض گلویت تخفیف بیابد، باز هم آزادى فریاد کن و بگذار فریاد تو، با فریاد جوانان از جان گذشته شیعه مخلوط شود و پایه هاى کاخ ظلم و ستم را بلرزاند.
اى دوست من، دیدار این جنایات تاریخ و این صحنه هاى حزن انگیز، بزرگترین درس عبرت است. گذشت روزگار این صحنه هاى دردناک را محو مى کند و کمتر کسى این جنایت ها را باور خواهد کرد. خاطره پرسوز و گداز این صحنه هاى حزن انگیز، فقط بر قلب دردناک من و تو باقى خواهد ماند… و تو اى آشناى من، که از راه دور آمده اى تا حقایق را به چشم ببینى و با شیعیان ستمدیده و زجرکشیده همدردى کنى، چشمانت را باز کن و هر چه بیشتر حقایق کشنده را ببین و یک دنیا درد و غم و یک تاریخ ظلم و جنایت براى دوستانت به ارمغان ببر.
نگاه کن، اینجا جسدى سوخته است. این خاکسترهاى سیاه، جمجمه خاک شده اوست، اینها دست ها و اینها پاهاى اوست. این بدبخت بینوا را در داخل اطاقش کشته اند و بر جسدش بنزین ریخته و آتش زده اند.
آه مهربانم، اینجا خانه ابومحمّد است، مرد آبرومندى که خانواده بزرگى داشت و در حرکت نیز مسئول خدمات اجتماعى بود و من شب هاى زیادى را در این خانه خوابیده بودم.
اینجا مسجد شیخ فرحات است که هنگام ورود به نبعه و عدم شناسایى افراد، یکسره به این مسجد آمدم و نماز خواندم و با خود فکر مى کردم که از کجا شروع کنم؟ و به کجا بروم؟ و با چه کسى گفتوگو کنم… یکباره دیدم که آدمى خیره خیره به من مى نگرد. گویا مرا شناخته است ولى باور نمى کند. راستى چگونه ممکن است که من حلقه محاصره آتش و خون نبعه را بریده و به نبعه قدم گذاشته باشم؟ این مرد متردد بود، مى خواست خوشحالى کند ولى نمى توانست خود را گول بزند… بالاخره رفت و هراسان و شتابان با چند نفر دیگر آمد، آنها مرا شناختند، در آغوش کشیدند و پرسیدند واَلحَمدُللَّهِ سَلامَه گفتند و با تعجب مى پرسیدند چگونه و با چه معجزه اى توانسته اى به نبعه وارد شوى!
اینجا اولین پایگاه من بود که در سالن بالاى آن سخنرانى مىکردم و به کادرها درس مى دادم… ببین این مسجد به چه صورت دلخراشى درآمده است!
اینجا را ببین، مریض خانه حرکت بود. هزارها در آن درمان شده اند و پزشکان فرانسوى در طبقه بالاى آن زندگى مى کردند، ببین چگونه غارت و متلاشى شده است!
آه این خانه شریف است و هیچگاه آنرا فراموش نمى کنم. یک روز تمام، از صبح زود با من بود و همه جا رفتیم و محورهاى جنگ را سرکشى کردیم و در چند محل، سخنرانى کردم و حدود یک ساعت بعد از نیمه شب فارغ شدیم. شریف مى دانست که از صبح تا آن موقع هیچ نخورده ایم و راستى که خسته و گرسنه ایم. دست به جیبش کرد، پنج قرشى در جیبش بود، آن را درآورد و گفت یا دکتر، این همه دارایى من است، و اگر تو را به شام دعوت نکرده ام، براى این بود که چیزى نداشتم…من به خود لرزیدم و بیش از حد متأثر شدم و به او گفتم که باید به خانه او بروم و در آنجا بخوابم…به خانه اش وارد شدم. زنش به شدت عتاب مى کرد که چرا خانواده اش را بى خبر گذاشته و رفته و آنها را نگران کرده است. فرزند هفت ساله اش بیدار شده، فوراً به سوى پدرش رفت و با عتاب گفت: بابا، بابا، چرا رفتى و به ما هیچ نگفتى؟ و حتى خبر ندادى که کجا هستى؟ از یک طرف صورتش را از پدر برمى گردانید و از طرف دیگر خود را به او مى چسبانید. آنگاه پدر پیرش بیدار شد و خوشحال آمد و نشست و دعا کرد…
شب را بدون طعام خفتیم درحالى که قطرات اشک از گوشه چشمانم جارى بود و شاید عارفانه ترین و زیباترین گرسنگى بود که تجربه مى کردم.
آه دوست من، اینجا حسینیه بود، شب هاى زیادى را در آن به سر آورده ام، درحالى که هر لحظه، بر آن راکت و گلوله توپ فرود مى آید و همه حسینیه مى لرزید و هر لحظه، گوشه اى از آن فرو مى ریخت و احساس مى کردیم که هر گلوله در گوشه اطاق من منفجر شده است.
۲۵ سپتامبر ۱۹۷۶
شهادت ابوحماده
درود آتشین زمین و آسمان بر تو باد اى قهرمان شیّاح، اى فدایى امل. اى شهید راه خدا.چه خاطرات زیادى، شیّاح خونین از تو به یاد دارد. چه مردانگى ها! چه فداکارى ها! چه از جانگذشتن ها! چه شبهاى درازى که تو همچون صخره بر پیکر مجروح شیّاح ایستادى. در مقابل سیل هجوم دشمنان مقاومت کردى و کرامت و شرافت شیعه را حفظ نمودى. چه روزهاى خطرناکى که یکه و تنها در میان آتشفشان گلوله ها و راکتها و منفجرات استقامت کردى. آن روزها که همه رفته بودند. ترس و وحشت همه را گرفته بود. شیّاح خالى شده بود، جز گلوله، رهگذرى وجود نداشت، جز بمب و راکت، میهمانى به شیّاح وارد نمى شد. باران مرگ فرو مى بارید، ابر یأس و ناامیدى بر شیّاح سایه افکنده بود، آرى آن روزها، تو همچون صخره در مقابل امواج خروشان دشمن مقاومت مى کردى، طوفان هاى وحشتزاى حوادث را بر سینه خود مى پذیرفتى و دشمن را به عقب مى راندى.
تو علمدار امل در شیّاح بودى. تو به نوجوانان امید و روح مى دادى، هر کس به چهره آرام و مطمئن تو نگاه مى کرد آرامش مى یافت، و هر جوانى به پنجه هاى مردانه تو نظر مى افکند مطمئن مى شد که با وجود تو بر شیّاح خطرى نیست.
ثبت دیدگاه