حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۱ آذر , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6371 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
یادداشت های لبنان/ نوشته های شهید دکتر چمران
4

به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماه‏ هاست که منطقه در محاصره کتائب است. کسى نمى‏ تواند از منطقه خارج شود. هر روز عده اى از مسلمان‏ ها در گذار این منطقه کشته مى‏ شوند. چند روز پیش شش نفر از صریفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند که چهار […]

پ
پ

به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماه‏ هاست که منطقه در محاصره کتائب است. کسى نمى‏ تواند از منطقه خارج شود. هر روز عده اى از مسلمان‏ ها در گذار این منطقه کشته مى‏ شوند. چند روز پیش شش نفر از صریفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند که چهار نفر آنها از حرکت ‏المحرومین بودند.. .
فقر و گرسنگى بیداد مى ‏کند، شاید نود درصد مردم، از این منطقه طوفان‏ زده گریخته‏ اند. شهرى بمباران شده، مصیبت ‏زده، زجردیده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران !
مأمور شدم که به منطقه بروم و مقدارى آرد، برنج و شکر و احتیاجات دیگر تقسیم کنم، احتیاجات مردم را از نزدیک ببینم و راه ‏حلى براى این مردم فلک‏ زده بیابم.
ترتیب کار داده شد. با یک ماشین در معیت سه ارمنى که یکى از آن‏ها محرّر روزنامه بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شدیم. براى چنین سفرى شخص باید وصیت‏نامه خود را بنویسد و آماده مرگ باشد. من نیز چنین کردم…

ماه‏ هاست که چنین هستم و گویا حیات و ممات من یکسان است! از منطقه مسلمان‏ نشین خارج شدیم. رگبار گلوله مى‏ بارید. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بین مسلمین و مسیحیان… جنبنده اى وجود نداشت. بمب‏ هاى سنگین خیابان را تکه ‏تکه کرده بود. لوله‏ هاى آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مى‏ کرد. در هر گوشه و کنارى ماشین منفجر شده و سوخته به چشم مى‏ خورد…
چقدر وحشت‏ انگیز! مرگ بر همه جا سایه افکنده بود… این‏جا موزه بیروت «متحف» و مریض خانه معروف «دیو» و زیباترین و زنده ‏ترین نقاط تماشایى بیروت بود که به این روز سیاه نشسته بود…وارد پاسگاه کتائبى شدیم. چند افسر و چند میلیشیا گارد گرفته بودند و ماشین را تفتیش مى‏ کردند… لحظه خطرناکى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاک است… این‏جا هر مسلمانى را سر مى‏ برند. هزارها مسلمان در این نقطه با دردناک‏ترین وضعى جان داده‏ اند… لحظه مرگ… انتظار مرگ! چقدر مخوف است… اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زیبا و دوست‏ داشتنى است. سال‏هاست که با مرگ الفت و محبت دارم… خونسرد و آرام با لبخندى شیرین در عقب ماشین نشسته ‏ام. سه نفر ارمنى همراه من هستند. ارامنه از تعرض مصونند. آن‏ها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مى‏ آیند و منطقه بین مسلمان و مسیحى را پر مى کنند… حاجز (پاسگاه) دیو خطرناکترین تفتیشگاه کتائب و احرار است و براى مسلمان‏ ها سلاح خانه به‏ شمار مى‏ آید. و مدخل‏الشرقیه مرکز قدرت کتائبى‏ هاست.
ماشین ‏ها یکى بعد از دیگرى از حاجز مى‏ گذرند. این نشان مى‏ دهد که همه مسیحى هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشین ما به حاجز رسید. افسرى از جیش برکات که در صفوف کتائبى‏ ها خدمت مى ‏کرد مأمور پاسگاه بود و لباس‏ هایش نشان مى ‏داد که افسر مغوار است. هویه (شناسنامه) طلب کرد. ارمنى ‏ها هر یک کارت شناسنامه خود را نشان مى‏ دادند و او همه را به دقت کنترل مى‏ کرد و به صورت‏ها نگاه مى‏ کرد چند کلمه ‏اى سؤال و جواب…
نوبت به من رسید… قلبم مى‏ طپید. اما باز آرامش خود را حفظ کردم. تسلیم قضا و قدر شدم و به خدا توکل کردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خیره شدم… اما مى‏ دانستم که با شناسنامه مسلمان ‏ها نمى‏ توانم جان سالم به‏ در برم. پاسپورتى بیگانه حمل مى‏ کردم که صورتش شبیه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زیر و رو کرد و نگاهى عمیق و مخوف به چشمانم انداخت… نگاه عزرائیل بود… من چند کلمه فرانسه غلیظ نثارش کردم و گفتم که پزشکم و براى بازدید بیمارستان فرانسوى‏ ها آمده‏ ام… گویا حرف مرا باور کرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسلیم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتیم و وارد اشرفیه شدیم. شهرى جنگ ‏زده، همه مسلّح، حتى بچه‏ هاى کوچک، همه‏ جا آثار انفجار و خرابى دیده مى‏ شود، شهرى مخوف، همه‏ جا ترس، همچون قلعه ‏اى که منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زن‏ ها سیاه‏پوش، بر دیوارها عکس ‏هاى کشته ‏ها، آثار مرگ و عزا بر در و دیوار هویدا. راستى که تأثرآور است.از اشرفیه گذشتیم و به برج حمود رسیدیم. از منطقه واسط که در دست ارمنى‏ هاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتیم، که فقط جوانان ارمنى پاس مى‏ دهند، – مسلمان یا کتائبى حق حمل اسلحه ندارد – اثاثیه، رادیو و تلویزیون، سیگار و مواد مختلفه در کنار خیابان‏ ها براى فروش انباشته شده، مردم زیادى در خیابان ‏ها دیده مى‏ شوند. محلات ارمنى‏ ها مثل مسلمان‏ ها یا مسیحى‏ ها نیست و گویا از جنگ استفاده کرده‏ اند و بى‏ طرفى آن‏ها سبب شده است که مورد احترام هر دو طرف قرار بگیرند چون همه به آن‏ها محتاجند…
وارد نبعه شدم. قلعه زجردیده، شکسته، محروم، عزادار، گرسنه، محتاج و آن‏چه دل آدمى را به درد مى ‏آورد و روح را متأثر مى‏ کند، منطقه‏ اى که بیش از هر منطقه دیگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى کشیده و محاصره شده و مصائب این جنگ کثیف را تحمل کرده است. وقتى در نبعه راه مى ‏روم، احساس مى‏ کنم با تمام مردمش با بچه‏ ها، با زن‏ها و با جنگنده‏ ها احساس هم‏دردى و محبت مى‏ کنم. احساس این‏که این آدم‏ ها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مى‏ کنند، شب و روز تحت خطر انفجار به‏ سر مى‏ برند. شب و روز آواى مرگ را مى ‏شنوند که در خانه آن‏ها را مى‏ کوبد و یکى‏ یکى از آن‏ها را مى‏ برد، احساس این‏که در مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مى ‏کنند و همچنان راه مى‏ روند و نفس مى ‏کشند… این احساسات گوناگون مرا تحت ‏تأثیر قرار مى‏ دهد و براى آن‏ها حسابى جداگانه دارم…
اول به سراغ مریض خانه رفتم… مریض خانه ‏اى که امام موسى صدر به کمک فرانسوى ‏ها ایجاد کرده است… آه خدایا چقدر دردناک بود! دو مرد تیرخورده در حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنجه نرم مى‏کردند. خون از بدنشان مى ‏چکید و بر روى زمین جارى بود. چند مجروح دیگر در اطاق انتظار نشسته بودند… خیلى دردناک بود…
بعد به مکتب حرکت رفتم با جوانان صحبت کردم و مشکلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زیارت جنگندگان به جبهه‏ هاى متقدم رفتم… با دشمن چندمترى بیش‏تر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت کیسه‏ هاى شنى این طرف کوچه پاس مى ‏دادند و طرف دیگر درست مقابل ما کیسه ‏هاى شنى دشمن وجود داشت. اگر دو جنگ‏جو از سوراخ بین کیسه‏ ها به هم خیره مى ‏شدند، مى‏ توانستند حتى رنگ چشم یکدیگر را تشخیص دهند و من تعجب مى‏ کردم، چطور ممکن است انسانى در چشم انسانى دیگر به این نزدیکى نگاه کند و او را بکشد! در این نقطه عده زیادى از جنگندگان مسلمان و مسیحى جان داده بودند، نقطه‏ اى خطرناک به‏ شمار مى‏ آید. جنگندگان روى اعصاب خود مى‏ لغزیدند؛ حساسیت بیش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا یا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، دیده ‏ها تیز و خیره شده از سوراخ بین کیسه‏ هاى شنى و حالت انتظار و مراقبت…
اطاق ‏هاى مختلف، پناه‏گاه ‏ها، مخفى‏ گاه ‏ها، کمین‏ ها… همه‏ جا را بازدید کردم و از نقاطى مى‏ گذشتم که خطر مرگ وجود داشت. یعنى در معرض تیر دشمن بودم، اما با صلابت تمام و سرعت کافى و ایمان محکم به پیش مى‏ رفتم. جنگندگانى که مرا نمى‏ شناختند تعجب مى‏ کردند. آن‏ها انتظار داشتند که من نیز مثل رهبران دیگر در اطاقى پشت میز بنشینم و به گزارشات مسئولین گوش فرا دهم و بعد دستور صادر کنم…
اما مى‏ دیدند که من نیز دوش ‏به‏ دوش جنگندگان از هفت ‏خوان رستم مى‏ گذرم و حتى بهتر از آن‏ها ارتفاعات بلند را مى ‏پرم و سریع ‏تر از دیگران موانع را طى مى ‏کنم… براى آن‏ها که مرا نمى‏ شناختند عجیب بود!

جنگنده پیر
در میان جنگندگان ما پیرمردى بود که سفیدى موهاى بلندش امتیازى خاص به او بخشیده بود. مسلسلى به ‏دست داشت و به دنبال ما مى ‏آمد. فرزند جوانش یکى از مسئولین نظامى ما بود و پیرمرد براى حفاظت فرزندش به‏ طور فطرى اسلحه به‏ دست گرفته، ما را محافظت مى ‏کرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت که انسان مى‏ توانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حیات را در آن بخواند. قدى کوتاه و لاغر و باوقار، چابک و شجاع، درگذر از موانع سریع و امرش نافذ و مورد احترام همه بود. علاوه بر تجربه و پیرى و ریش‏ سفیدى پدر مسئول نظامى بود. گویا این پیرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش احترام او را به ‏خود احساس کردم… من نیز مجذوب او شده بودم و از این‏که جنگنده‏اى پیر این ‏چنین شجاع به پیش مى‏ تازد غرق در شادى و سرور بودم و از زیر چشم، تمام حرکات او را کنترل مى‏ کردم و در قلبم روح جوان او را تحسین مى ‏نمودم…
از سینما پلازا گذشتیم، منطقه‏ اى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطینى ‏ها بود که بین منطقه مسلمان ‏ها و مسیحى ‏ها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در این مدرسه کمین داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ کمین را ترک کرده بود و ما با جست و خیزهاى سریع خود را به مدرسه رساندیم که نزدیک پایگاه ‏هاى دشمن بود. مدرسه را بازدید کردیم، راه هاى حمله و دفاع را دیدیم. دیوارهاى سوراخ ‏سوراخ شده و نقطه‏ هایى که در آن‏جا مردان جنگنده شهید شده بودند. راه ‏هاى فرار و راه ‏هاى سرّى دخول به دشمن را دیدیم… در آن‏جا بر دشمن مسلط بودیم و مى ‏توانستیم تمام حرکات آن‏ها را زیر نظر داشته باشیم… و بالاخره از آن‏جا نیز گذشتیم و به نقطه ‏اى رسیدیم که خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت دیوارهاى کوتاه کمین کرده بودیم و منتظر بودیم که یکى‏ یکى با جست و خیز سریع خود را به نقطه امن دیگرى برسانیم… من نفس را در سینه حبس کرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصمیم جزم کرده تا با مشاوره مسئول نظامى به پیش بروم…
یکباره دیدم که جنگنده پیر از حمایت دیوار بیرون رفت… درحالى‏ که در معرض خطر بود، هیچ‏کس حرفى نمى‏ زد و اعتراضى نمى ‏کرد. زیرا جنگنده پیر خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و کسى جرأت نمى‏ کرد با او حرفى بزند. همه در سکوتى عمیق و مصمم فرو رفته بودیم و با تعجب و ترس به پیرمرد نگاه مى‏ کردیم… پیرمرد آرام آرام پیش مى‏ رفت و خطر گلوله را تقبل مى‏ کرد و گویى به مرگ نمى ‏اندیشید…
من فوراً متوجه شدم!… دیدم به‏ سوى چند گل وحشى مى‏رود که در میان خرابه ‏ها و بین علف‏ ها روئیده بود. فهمیدم که به‏ سوى گل مى ‏رود، فهمیدم که نیرویى درونى مافوق حیات؛ نیرویى که از عشق و زیبایى سرچشمه مى‏ گیرد او را به جلو مى ‏راند… آهى کشیدم و عمیق ‏ترین درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش کردم… مسلسل را به ‏دست چپ داد. آرام آرام پیش رفت و با احترام تمام، گلى چید و به سمت دیوار برگشت…
راستى چه تکان‏ دهنده! چقدر عجیب و چقدر زیبا و دوست ‏داشتنى است… جنگنده ‏اى که برف بر سرش نشسته، تفنگ به یک دست و گلى به ‏دست دیگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تیررس دشمن، به‏ دنبال زیبایى مى‏ رود تا زیبایى را نثار شجاعت و فداکارى‏ کند… چه شجاعتى! چه فداکارى‌ای! که خود او بزرگ‏ترین مظهرآن ست.
گل را آورد و تقدیم به من کرد… خواستم تشکر کنم، اما لب‏هایم مى‏ لرزید، قلبم مى‏ جوشید و صدایم درنمى‏ آمد… لذا با قطره ‏اى اشک به او پاسخ گفتم.

مى ۱۹۶۷
مادرى که فغان مى‏ کند؛ پدرى که بیهوش شده است…
چقدر دردناک بود… چه آشوب و غوغایى! چه ضجه و شیونى! همه بیرون دویدند. از مسلّحین کوچه پشت مریض خانه پر شده بود. مسلّحین مى‏ خواستند به زور وارد مریض خانه شوند. محافظین مسلح مریض خانه با قدرت جلوگیرى مى‏ کردند. داد و فریاد و کشمکش بین مسلّحین به شیون و زارى زن‏ ها اضافه شده بود… پدرى پیر بیهوش بر زمین افتاد. عده ‏اى از مسلّحین مى‏ خواستند او را به مریض خانه ببرند و عده ‏اى مى‏ خواستند او را به خانه ‏اش منتقل کنند. هر کسى او را به طرفى مى ‏کشید و پیراهنش بالا رفته بود و شکم ورم‏ کرده ‏اش بیرون افتاده بود. سرش به پایین افتاده و دست‏هایش آویزان شده بود. کفش‏هایش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود… چه صحنه مضحکى! اما چقدر دردناک! و چقدر تأثرانگیز بود!
نتوانستم تحمل کنم. از این بى ‏تصمیمى و کشمکش بین افراد عصبانى شدم. به مسلّحین حرکت امر دادم که پیرمرد را به مریضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدایى، از جوانان ما، لاغراندام و سیاه‏ چهره فوراً یک دست زیر پاهاى مرد انداخت و دست دیگرش را دور کمرش گره زد و با یک تکان و چرخش او را از دست مردم بیرون کشید و به‏ سرعت داخل مریضخانه شد…
اما شیون زن پیرى توجه همه را جلب کرد. او مادرش بود که بى‏ حال بر زمین افتاده ولى همچنان شیون مى‏ کرد و زن‏ ها او را به این ‏طرف و آن‏ طرف مى‏ کشیدند…
به ‏خود جوشیدم و از ته قلب خروشیدم و در این کوچه خاک ‏آلود پایین و بالا مى رفتم و از خود مى‏ پرسیدم چرا؟ چرا باید این‏چنین باشد؟ چرا این‏همه درد؟ این‏همه بدبختى؟ این‏همه جنایت؟ اشک مى‏ ریختم و به‏سرعت قدم مى‏ زدم… چرا باید پدر و مادرى به این روزگار تیره و تار بیافتند…
درد بود، شیون بود و بدبختى بود…
درد بود، شیون بود و بدبختى بود…
جوان برومندشان هدف قنص قرار گرفته و جان داده بود…

۲۲ اکتبر ۱۹۷۱
امروز، حوالى ظهر، دو هواپیماى میراژ اسرائیلى از ارتفاع کم، درحالى‏ که دیوار صوتى را مى‏ شکست، از روى مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترین نقطه قرار گرفته و داراى بلندترین ساختمان‏ ها است و به همین جهت نیز مورد نظر خلبانان اسرائیلى بود. تمام شیشه‏ هاى ساختمان به‏ لرزه درآمد. گویا انفجارى رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ریختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپیماها را براى چندلحظه دیدم که از روى مدرسه گذشته، از روى کمپ فلسطینیان نیز عبور کردند و با صداى گوش‏ خراش خود گویا مى ‏خواستند آن‏ها را نیز بترسانند… البته این اولین بارى نیست که هواپیماهاى اسرائیلى در بالاى سر ما حاضر مى‏ شوند. چه بسیار که دود سفید هواپیماهاى اسرائیلى آسمان صور را منقوش مى‏ کند و یا صداى شکننده هواپیماها از وراى ابرها باعث اضطراب مى‏گردد…
در میان راه، در جنوب لبنان، سربازان ایستاده ‏اند و راه را کنترل مى ‏کنند و براى گذار از این نقاط ، پاسپورت و یا اجازه عبور لازم است. وقتى در یکى از این پاسگاه ‏ها زنى را سربازان مؤاخذه مى ‏کردند و او اجازه عبور نداشت، زن عصبانى شد و گفت:
– آسمان متعلق به اسرائیلى‏ ها و زمین متعلق به فداییان است، اصلاً شما چه ‏کاره ‏اید؟

۹ دسامبر ۱۹۷۱
چند روزى است که در مرزهاى جنوب خبرى نیست… قبل از آن صداى انفجار همیشه به‏ گوش مى‏ رسید و معلوم بود که اسرائیلیان با توپ و هواپیما دهکده ‏ها یا پایگاه ‏هاى فداییان را مى ‏کوبند. صداى انفجار از چند کیلومترى به خوبى به گوش مى‏ رسید و در و دیوار مدرسه را مى‏ لرزاند و هر چند روزى یکى از شهدا را از مرز مى ‏آوردند و با مراسم مخصوص به خاک مى ‏سپردند… مراسم دفن شهدا دیدنى است. زنان مرثیه مى‏ خوانند، مردان سرود یا قرآن و فداییان به آسمان شلیک مى ‏کنند. صدها نفر از فداییان فلسطینى و مردان و زنان و کودکان و بازماندگان شهدا رژه مى‏ روند و این مراسم سوزناک و تهییج ‏آمیز حتى در زیر باران‏ هاى شدید نیز ادامه پیدا مى ‏کند.متأسفانه وضع فداییان در حال حاضر به‏ هیچ‏ وجه خوب نیست و از هر طرف بر آن‏ها فشار مى ‏آید. پس از کشت و کشتارهاى اردن اکنون نوبت به لبنان رسیده است. از هر طرف فشار مى ‏آید که حکومت لبنان نیز به فداییان بتازد. فداییان نیز این را مى‏دانند و به هیچ‏وجه بهانه نمى‏ دهند. دولت به دنبال بهانه است و ما از این جهت بسیار ناراحتیم. شاید فقط خداى بزرگ قادر باشد از این فاجعه ‏هاى دردناک جلوگیرى کند.
در این حوالى در هر چیزى «شدت» وجود دارد… آن‏ها که تنبل هستند به شدت تنبلى مى‏کنند و وقتى به همدیگر غضب مى‏ کنند به شدت عصبانى و غضبناک مى ‏شوند. وقتى دوست مى‏ شوند به شدت عشق و علاقه مى ورزند و وقتى نفرت‏ زده مى‏ شوند به ‏شدت دشمنى و نفرت مى ‏ورزند. در شادى و قهقهه آن‏ها شدت وجود دارد. در گریه و دردشان نیز شدت مشاهده مى‏ شود. وقتى نعره مى ‏زنند شدت نعره ‏شان آدمى را مى ‏لرزاند و وقتى مهمان‏ نوازى مى‏ کنند خشوع و محبت شان آدمى را آب مى ‏کند… خلاصه بگویم زندگى در اینجا شدّت و حدّت دارد. زندگى ساده ‏اى نیست… عمر بر آدمى زیاد مى‏ گذرد. یعنى یک جوان بیست ساله به اندازه مرد چهل ساله امریکایى خشم، عشق، کینه و زخم معده گرفته است. زخم معده در این حوالى زیاد است؛ زیرا احساسات تند و تیز، آدم را سالم باقى نمى‏ گذارد. با عده زیادى از جوانان و دانشجویان عرب صحبت مى کردم، مسئله سن مطرح شد. جوان بیست ساله، تقریباً سى تا سى ‏وپنج ساله به ‏نظر مى ‏رسد. این سؤال مطرح شد که چرا این جوانان این‏قدر زود پیر مى‏ شوند؟ جواب‏ها زیاد بود… یکى از جواب‏ ها به ‏نظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. یعنى همه چیزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگى هم شدت دارد. در عرض یک سال آدمى به اندازه ده سال زندگى مى‏کند، بنابراین زودتر هم شکسته مى‏ شود. جریان عمر در امریکا ملایم و آرام است ولى در این حوالى طوفانى و گردابى است. در هر روز زندگى طوفانى وجود دارد و در هر قدم، گردابى است در کارها. قانون و عقل هم کمتر دخالت دارند، زیرا سرنوشت به ‏دست طوفان و در دامان گرداب معیّن مى ‏شود. دنیا، دنیاى قهر و کینه است، یک واقعه کوچک، ممکن است زندگى شما را کاملاً زیر و رو کند و یا یک تصادف ناچیز، هستى شما را به باد دهد.
فراز و نشیب زندگى را، شنیده بودم ولى تا این حد را تجربه نکرده بودم. در عرض سه ماهى که در این حوالى هستم، بیش‏تر از چندین سال پیر شده ‏ام. وقتى از امریکا خارج شدم موى سفید در صورتم نبود، ولى اکنون فراوان است! وزنم آن‏قدر کم شده که تمام لباس ‏ها برایم گشاد شده. بعضى از شلوارهایم آن‏قدر تنگ بود که هرگز در امریکا نپوشیدم ولى حتى آن‏ها الان خیلى گشاد و بزرگ به نظر مى‏ رسند… با این همه صبر و تحملى که داشته و دارم، هیچ بعید نمى‏دانم که زخم‏ معده گرفته باشم! زیرا اغلب اوقات، در آتش قهر و عصبانیت مى ‏سوزم و خود را مى‏ خورم. جنگ اعصاب در اینجا امرى طبیعى است و کسانى ‏که به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند… راستى، آدمى از دور خیلى حرف ‏ها مى‏زند و خیلى ادعاها مى‏ کند ولى در بوته آزمایش، خمیره‏ ها معلوم مى ‏گردد. به نظر من جنگ با اسرائیل براى اعراب چندان مشکل نیست… مشکلات واقعى آنان به مراتب از جنگ با اسرائیل مشکل ‏تر است. البته ممکن است در حین جنگ، مشکلات اساسى را نیز کم‏کم حل کرد، ولى باید دانست که اسرائیل خود زاییده آن مشکلات واقعى و اساسى بوده است و این مشکلات به مراتب بیش‏تر از چیزى است که از خارج فکر مى‏ کردیم.

۱۹۷۶
من با ایمان به انقلاب، قدم به این راه گذاشته ‏ام و همه‏ روزه در معرض مرگ و نیستى قرار گرفته ‏ام. ولى براساس ایمان به هدف و آزادى فلسطین، از مرگ نهراسیده ‏ام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال کرده‏ ام. امروز، ایمان من به این انقلابیون از بین رفته است، قلبم راضى نیست، قناعتى ندارم. خصوصیات انقلابى را در اینان نمى‏ یابم و فکر نمى‏ کنم که اینان قصد آزادکردن فلسطین را داشته باشند و هرچه سعى مى‏ کنم که خود را راضى نمایم و قلبم را قانع کنم که مقاومت فلسطینى همان «شعله مقدسى است که براى آزادى انسان‏ ها باید نگاهش داشت و با قلب، جان و روح خود باید از آن محافظت کرد…»
ولى متأسفانه قادر نمى ‏شوم خود را راضى کنم یا اقلاً خود را گول بزنم و در تخیلات شیرین انقلابى همچنان سیر کنم و شربت شیرین شهادت را آرزو نمایم…
در مقابل مى‏بینم که اینان با زور مى‏ خواهند مرا راضى کنند و به قلبم قناعت بپاشند و روح آشفته ‏ام را تسکین دهند ولى قادر نیستند، زیرا، قناعت قلبى و ایمان زائیده زور نیست…
در عین حال، نمى‏توانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتى قلبى خود را کتمان کنم… به من ایراد مى‏گیرند که چگونه جرأت مى‏کنى در سرزمین مقاومت زندگى کنى و ایمان به ایشان نداشته باشى و هنوز زنده باشى؟ ایرادکنندگان، دوستان مصلحى هستند که فقط حقایق موجود را گوشزد مى ‏کنند… ولى من، منى که با حیات خود، انقلاب را خریده ‏ام همیشه حیات را در کف دست تقدیم داشته ‏ام، دیگر نمى ‏ترسم که زورگویى حیات مرا بستاند، کسى نمى‏ تواند با ترس از مرگ، مرا به زانو درآورد و راه غلطى را بر من تحمیل کند. انقلاب، مرا آزاده کرده است و آزادى خود را به هیچ چیز حتى به حیات خود نمى‏فروشم.
۱۹۷۶
اى حسین، اى شهید بزرگ، آمده ‏ام تا با تو راز و نیاز کنم. دل پردرد خود را به سوى تو بگشایم. از انقلابیون دروغین گریخته ‏ام. از تجار ماده‏ پرست که به اسلحه انقلاب مسلح شده ‏اند بیزارم. از کسانى ‏که با خون شهیدان تجارت مى‏ کنند متنفرم. از این ماکیاول صفتانى که به هیچ ارزش انسانى پاى‏بند نیستند و همه چیز مردم را، حیات و هستى و شرف خلق را و حتى نام مقدس انقلاب را، فداى مصالح شخصى و اغراض پست مادى خود مى‏ کنند گریزانم…
اى حسین، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در میان طوفان حوادث که همچون پر کاه ما را به این‏طرف و آن طرف مى ‏کشاند، مأیوس و دردمند، فقط برحسب وظیفه به مبارزه ادامه مى‏ دهم و گاه ‏گاهى آن‏قدر زیر فشار روحى کوفته مى‏ شوم که براى فرار از درد و غم دست به دامان شهادت مى‏ زنم تا از میان این گرداب وحشتناکى که همه را و انقلاب را فرو گرفته است لااقل گلیم انسانى خود را بیرون بکشم و این عالم دون و این مدعیان دروغین را ترک کنم و با دامنى پاک و کفنى خونین به لقاء پروردگار نائل آیم…
اى حسین مقدس، روزگار درازى بود که هر انقلابى را مقدس مى‏ شمردم و نام او را با یاد تو توأم مى‏ کردم و او را در قلب خود جاى مى‏ دادم و به عشق تو او را دوست مى‏ داشتم و به‏ قداست تو او را مقدس مى‏ شمردم و در راه کمک به او از هیچ فداکارى حتى بذل حیات و هستى خود دریغ نمى ‏کردم…
اما تجربه، درس بزرگ و تلخى به من داد که اسلحه و کشتار و انقلاب و حتى شهادت به‏ خودى خود نباید مورد احترام و تقدیس قرار گیرد، بلکه آن‏چه مهم است انسانیت، فداکارى در راه آرمان انسان‏ ها، غلبه بر خودخواهى و غرور و مصالح پست مادى و ایمان به ارزش ‏هاى الهى است. مقاومت فلسطینى براى ما به صورت بت درآمده بود و بى‏ چون و چرا آن را مى‏ پذیرفتیم و مى ‏پرستیدیم و راهش را، کارش را و توجیهاتش را قبول مى‏ کردیم. اما دریافتیم که بیش از هر چیز، انسانیت و ارزش‏ هاى انسانى و خدایى ارزش دارد و هیچ ‏چیز نمى ‏تواند جاى آن را بگیرد. باید انسان ساخت، باید هدف را براساس سلسله ارزش‏ ها معین نمود و معیار سنجش را فقط و فقط بر مبناى انسانیت و ارزش ‏هاى خدایى قرار داد.
اى حسین، امروز نیز تو را تقدیس مى ‏کنم، اما تقدیسى عمیق‏ تر و پرشورتر که تا اعماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مى‏ ورزد و تو را مى ‏خواهد و تو را مى‏ جوید.
اى حسین، دردمندم، دلشکسته ‏ام و احساس مى‏ کنم که جز تو و راه تو دارویى دیگر تسکین ‏بخش قلب سوزانم نیست…
اى حسین، من براى زنده ‏ماندن تلاش نمى ‏کنم، از مرگ نمى‏ هراسم، به شهادت دل بسته ‏ام و از همه چیز دست شسته ‏ام، ولى نمى‏توانم بپذیرم که ارزش‏ هاى الهى و حتى قداست انقلاب، بازیچه سیاست‏مداران و تجّار ماده ‏پرست شده است.

۳۰ می ۱۹۷۶
بسم ‏اللَّه
در ساحت لبنانى آن‏چه مهم به نظر مى ‏رسد این‏که:
حدود سه هفته پیش، نبعه به ‏دست کتائب سقوط کرد. عده‏اى کشته شدند. همه خانه‏ ها غارت شد و سوزانده شد و تقریباً همه مردم را بیرون راندند. یک فاجعه بزرگ، یک هجرت دردانگیز به جنوب و به بعلبک…
احزاب چپ و مقاومت، روزنامه ‏ها و رادیوهای شان امام موسى را مسئول سقوط نبعه خواندند و طوفان تبلیغات زهرآگین و غرض ‏آلود، همراه با فحش، تهمت و دروغ شروع شد. به جوانان حرکت المحرومین در جنوب و بیروت حمله کردند، همه احزاب و منظمات یک جا قانون گذراندند که حرکت محرومین را تصفیه کنند. در جنوب زدوخوردهایى درگرفت. در بیروت نیز، عده‏اى از بچه ‏هاى ما را گرفتند و خانه آن‏ها را غارت کردند… البته مقاومت فلسطینى یعنى (قیادت) آن بخصوص ابوعمار و ابوجهاد( به طرفدارى از حرکت محرومین برخاستند و در جلسه مشترک با احزاب، مشاجره شدیدى بین ابوعمار و احزاب درگرفت. جنگ اعصاب ضدحرکت (محرومین) همچنان وجود دارد. لیست سیاهى از کادرهاى (حرکت) نوشته شده و حاجزهاى احزاب دنبال کادرهاى ما مى‏ گردند و آن‏هایى را که مى‏ یابند مى‏ گیرند، مى ‏زنند و زندانى مى‏ کنند. عده زیادى از کادرهاى ما مخفى شده ‏اند و بیروت را ترک گفته ‏اند. احمد ابراهیم، تلمیذ مؤسسه را که در شیاح مى ‏جنگید، در بئرالعبد بالندى که سوارش بوده، گرفتند و ده روزى در زندان آن‏ها بوده و هنوز لند برنگشته است. البته بچه‏ هاى شیاح مردانه ایستادند و حتى هنگامى که در محاصره پنج یا شش دوشکا و پنجاه تا شصت مقاتل احزاب قرار گرفتند (با آن‏که عددشان هفت یا هشت نفر بوده) تسلیم نشدند و گفتند تا آخرین قطره خون مى ‏جنگیم. درنتیجه احزاب عقب نشسته ‏اند. ولى رادیو و روزنامه‏ ها هر روز، مکرر گفتند که مکتب حرکت در شیاح سقوط کرد، غارت شد، ویران شد… درحالى که همه ‏اش دروغ و جنگ اعصاب بود.
استفزازات در جنوب بیش‏تر است، البته در بعضى نقاط ، نیروهاى ما قدرت بیش‏ترى داشتند و از عهده استفزازات برآمدند و حتى در یک منطقه، همه احزاب را از شهر بیرون راندند. اما در بسیارى از شهرهاى دیگر، بچه‏ هاى ما آزار زیادى دیدند، ولى صبر کردند…
اما در نبعه چه اتفاق افتاد؟ و چرا سقوط کرد؟ اولاً از ۱۸۰ هزار جمعیت بلد همه گریخته بودند جز حدود پنج هزار نفر و فقط حدود پنجاه تا شصت مقاتل وجود داشت.
احتمالاً این بحث دنباله دارد ولى در این یادداشت به دست نیامد. در یادداشت‏ هاى دیگرى آمده که در کتاب لبنان چاپ شده است.

۳۰ ژوئن ۱۹۷۶
وصیت مى‏کنم…
وصیت مى‏ کنم به کسى که او را بیش از حد دوست مى‏ دارم. به معشوقم، به امام موسى صدر، کسى که او را مظهر على مى‏ دانم، او را وارث حسین مى‏ خوانم، کسى که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده ۱۴۰۰ سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختى، حق ‏طلبى و بالاخره شهادت است. آرى به امام موسى وصیت مى‏ کنم…
براى مرگ آماده شده ‏ام و این امرى است طبیعى و مدت‏ هاست که با آن آشنا شده‏ام، ولى براى اولین بار وصیت مى‏ کنم…
خوشحالم که در چنین راهى به شهادت مى‏ رسم. خوشحالم که از عالم و مافیها بریده‏ ام. همه چیز را ترک کرده ‏ام و علایق را زیر پا گذاشته ‏ام. قید و بند را پاره کرده ‏ام و دنیا و مافیها را سه‏ طلاقه کرده‏ ام و با آغوش باز به استقبال شهادت مى‏ روم.
از این‏که به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتى سخت دست به گریبان بوده ‏ام متأسف نیستم. از این‏که امریکا را ترک گفته ‏ام، از این‏که دنیاى لذات و راحت ‏طلبى را پشت سر گذاشتم، از این‏که دنیاى علم را فراموش کردم، از این‏که از همه زیبایى ‏ها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ‏ام متأسف نیستم…
از آن دنیاى مادى و راحت ‏طلبى گذشتم و به دنیاى درد و محرومیت، رنج و شکست، اتهام و فقر و تنهایى قدم گذاشتم. با محرومین هم‏نشین شدم و با دردمندان و شکسته ‏دلان هم ‏آواز گشتم.از دنیاى سرمایه‏ داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم و با تمام این احوال متأسف نیستم…
تو اى محبوب من، دنیایى جدید به من گشودى که خداى بزرگ مرا بهتر و بیش‏تر آزمایش کند. تو به من مجال دادى تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت ‏هاى بى‏ نظیر انسانى خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزش ‏هاى الهى را به همگان عرضه کنم تا راهى جدید و قوى و الهى بنمایانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم. جز محبوب کسى را نبینم و جز عشق و فداکارى طریقى نگزینم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهاى مادى آزاد شوم…
تو اى محبوب من، رمز طایفه‏ اى و درد و رنج ۱۴۰۰ ساله را به دوش مى‏ کشى، اتهام، تهمت، هجوم، نفرین و ناسزاى ۱۴۰۰ ساله را همچنان تحمل مى‏کنى، کینه ‏هاى گذشته، دشمنى ‏هاى تاریخى و حقد و حسدهاى جهان‏ سوز را بر جان مى ‏پذیرى. تو فداکارى مى‏ کنى و تو از همه چیز خود مى‏ گذرى. تو حیات و هستى خود را فداى هدف و اجتماع انسان ‏ها مى‏ کنى و دشمنانت در عوض دشنام مى ‏دهند و خیانت مى ‏کنند.
به تو تهمت‏ هاى دروغ مى‏ زنند و مردم جاهل را بر تو مى‏ شورانند و تو اى امام، لحظه‏ اى از حق منحرف نمى ‏شوى و عمل به مثل انجام نمى‏ دهى و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به ‏سوى حقیقت و کمال قدم برمى‏دارى، از این نظر تو نماینده على و وارث حسینى…و من افتخار مى ‏کنم که در رکابت مبارزه مى‏ کنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت مى ‏نوشم…اى محبوب من، آخر تو مرا نشناختى!
زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز و گداز درونى خود بازگو کنم…
اما من، منى که وصیت مى‏ کنم، منى که تو را دوست مى‏ دارم… آدم ساده ‏اى نیستم. من خداى عشق و پرستشم، من نماینده حق، مظهر فداکارى و گذشت، تواضع، فعالیت و مبارزه‏ ام. آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایى را بسوزاند، آتش عشق من به حدی ست که قادر است هر دل سنگى را آب کند، فداکارى من به اندازه ‏ای ست که کم‏تر کسى در زندگى به آن درجه رسیده است…به سه خصلت ممتاز شده ‏ام:
1- عشق که از سخنم و نگاهم، دستم و حرکاتم، حیات و مماتم عشق مى ‏بارد. در آتش عشق مى ‏سوزم و هدف حیات را، جز عشق نمى‏ شناسم. در زندگى جز عشق نمى‏ خواهم و جز به عشق زنده نیستم.
2- فقر که از قید همه چیز آزادم و بى‏ نیازم، و اگر آسمان و زمین را به من ارزانى کنند تأثیرى نمى ‏کند.
3- تنهایى که مرا به عرفان اتصال مى‏ دهد و مرا با محرومیت آشنا مى ‏کند. کسى که محتاج عشق است در دنیاى تنهایى با محرومیت مى ‏سوزد و جز خدا کسى نمى ‏تواند انیس شب ‏هاى تار او باشد و جز ستارگان اشک‏ هاى او را پاک نخواهد کرد و جز کوه ‏هاى بلند راز و نیاز او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله صبح‏گاه او را حس نخواهد کرد. به دنبال انسانى مى ‏گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد ولى هرچه بیش‏تر مى‏ گردد کم‏تر مى‏یابد…
کسى که وصیت مى ‏کند آدم ساده ‏اى نیست، بزرگ‏ترین مقامات علمى را گذرانده، سردى و گرمى روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشق ‏ها برخوردار شده، از درخت لذات زندگى میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست‏داشتنى است برخوردار شده و در اوج کمال و دارایى، همه چیز را رها کرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى دردآلود و اشک‏بار و شهادت را قبول کرده است. آرى اى محبوب من، یک چنین کسى با تو وصیت مى‏ کند…
وصیت من درباره مال و منال نیست، زیرا مى ‏دانى که چیزى ندارم و آن‏چه دارم متعلق به تو و به حرکت و مؤسسه است. از آن‏چه به‏ دست من رسیده به ‏خاطر احتیاجات شخصى چیزى برنداشته ‏ام، و جز زندگى درویشانه چیزى نخواسته ‏ام، حتى زن، بچه، پدر و مادر نیز از من چیزى دریافت نکرده ‏اند و آن‏جا که سرتاپاى وجودم براى تو و حرکت باشد معلوم است که مایملک من نیز متعلق به توست.
وصیت من، درباره قرض و دِین نیست. مدیون کسى نیستم و درحالى‏ که به دیگران زیاد قرض داده ‏ام، به کسى بدى نکرده‏ ام. در زندگى خود جز محبت، فداکارى، تواضع و احترام روا نداشته‏  ام و از این نظر به کسى مدیون نیستم…
آرى وصیت من درباره این چیزها نیست…
وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است…
احساس مى‏کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتى ندارم که به تو سفارش کنم…
وصیت مى‏ کنم وقتى که جانم را بر کف دست گذاشته ‏ام و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم…
تو را دوست مى‏ دارم و این دوستى بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا، به کسى احتیاج ندارم و حتى گاه‏ گاهى از خداى بزرگ نیز احساس بى ‏نیازى مى‏ کنم… و از او چیزى نمى ‏طلبم. احساس احتیاج نمى ‏کنم و چیزى نمى ‏خواهم. گل ه‏اى نمى‏ کنم و آرزویى ندارم. عشق من به‏ خاطر آنست که تو شایسته عشق و محبتى، و من عشق به تو را قسمتى از عشق به خدا مى ‏دانم و همچنان‏ که خداى را مى ‏پرستم و عشق مى ‏ورزم به تو نیز که نماینده او در زمینى عشق مى‏ ورزم و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن براى من طبیعى است…
عشق هدف حیات و محرک زندگى من است. و زیباتر از عشق چیزى ندیده ‏ام و بالاتر از عشق چیزى نخواسته ‏ام.
عشق است که روح مرا به تموّج وامى ‏دارد و قلب مرا به جوش مى ‏آورد. استعدادهاى نهفته مرا ظاهر مى‏ کند و مرا از خودخواهى و خودبینى مى ‏راند. دنیاى دیگرى حس مى ‏کنم و در عالم وجود محو مى‏ شوم. احساس لطیف، قلبى حساس و دیده ‏اى زیبابین پیدا مى ‏کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا مى‏ ربایند و از این عالم مرا به دنیاى دیگرى مى‏ برند،… این‏ها همه و همه از تجلیات عشق است…به‏ خاطر عشق است که فداکارى مى‏ کنم، به‏ خاطر عشق است که به دنیا با بى‏ اعتنایى مى‏ نگرم و ابعاد دیگرى را مى ‏یابم. به‏ خاطر عشق است که دنیا را زیبا مى ‏بینم و زیبایى را مى ‏پرستم. به ‏خاطر عشق است که خدا را حس مى‏ کنم و او را مى ‏پرستم و حیات و هستى خود را تقدیمش مى‏ کنم…مى ‏دانم که در این دنیا، به عده زیادى محبت کرده ‏ام و حتى عشق ورزیده ‏ام ولى در جواب بدى دیده‏ ام. عشق را، به ضعف تعبیر مى‏ کنند و به قول خودشان، زرنگى کرده و از محبت سوءاستفاده مى‏ نمایند!
اما این بى‏ خبران، نمى ‏دانند که از چه نعمت بزرگى که عشق و محبت است محرومند. نمى ‏دانند که بزرگ‏ترین ابعاد زندگى را درک نکرده ‏اند. نمى‏دانند که زرنگى آن‏ها جز افلاس و بدبختى و مذلّت چیزى نیست…
و من قدر خود را بزرگ‏تر از آن مى ‏دانم که محبت خویش را، از کسى دریغ کنم حتى اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سوءاستفاده نماید.
من بزرگ‏تر از آنم، که به خاطر پاداش محبت کنم یا در ازاى عشق تمنایى داشته باشم. من در عشق خود مى‏ سوزم و لذت مى‏برم و این لذت بزرگ‏ترین پاداشى است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید.
مى‏ دانم که تو هم اى محبوب من، در دریاى عشق شنا مى‏ کنى، انسان‏ ها را دوست مى‏ دارى و به همه بى ‏دریغ محبت مى‏ کنى و چه زیادند آن‏ها که از این محبت سوءاستفاده مى ‏کنند و حتى تو را به تمسخر مى‏ گیرند و به خیال خود تو را گول مى ‏زنند… و تو این‏ها را مى‏ دانى ولى در روش خود کوچک‏ترین تغییرى نمى‏ دهى… زیرا مقام تو بزرگ‏تر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزى و محبت کنى. عشق تو فطرى است، همچون آفتاب بر همه جا مى‏ تابى و همچون باران بر چمن و شوره ‏زار مى ‏بارى و تحت‏ تأثیر انعکاس سنگ‏دلان قرار نمى‏ گیرى…
درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و تاریک خودبینى و خودخواهى بیرون ست و جولان‏گاهش عظمت آسمان‏ ها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من، فداى عشقت باد که بزرگ‏ترین و زیباترین مشخصه وجود تو است، و ارزنده ‏ترین چیزى است که مرا جذب تو کرده است و مقدس ‏ترین خصیصه ‏ایست که در میزان الهى به حساب مى‏ آید.

سپتامبر ۱۹۷۶
نبعه شهید
براى اولین بار، چند سال پیش، به همراهى یکى از دوستانم قدم به نبعه گذاشتم. راستى چه دنیاى عجیبى بود! دلم گرفت، روحم پژمرد و از فقر و بی نوایى محرومین نبعه غمگین و ناراحت شدم.راستى عجیب بود، کوچه‏ ها و خیابان‏ هاى تنگ و تاریک، ساختمان‏ هاى بى‏ قواره و نیمه ‏تمام که ستون‏ هاى بتونى روى سقف اکثر آن‏ها به چشم مى‏ خورد و نشان مى‏ داد که به‏ علّت فقر مادى طبقه ‏اى ناتمام مانده است.
کوچه ‏ها و خیابان ‏ها از بچه‏ هاى کوچک و بزرگ، دختر و پسر پر شده بود. زن‏ ها، پیر و جوان در کنار خیابان پشت در خانه‏ ها نشسته، خیابان را تفرج‏گاه خود قرار داده بودند و بچه‏ هاى خود را وسط خیابان رها کرده، با هم مشغول گفت‏وگو بودند.
نصف بیش‏تر خیابان‏ ها و کوچه‏ ها را، گارى‏ هاى دستى پوشانده بودند و صاحبان آن‏ها با صداى بلند و موزون، اجناس خود را عرضه مى ‏کردند. مردان، بعضى ایستاده تفرج مى‏ نمودند و عده ‏اى به زور، خود را از وسط جمعیت مى‏ کشیدند و مى‏ گذشتند. گاه‏ گاهى ماشینى مى‏ گذشت، صداى بوق آن گوش را کر مى‏ کرد، تا به زحمت، مردم پس و پیش شوند و گارى ‏ها کمى جاده باز کنند و مادرها، بچه‏ هاى خود را صدا بزنند تا ماشین چندقدمى به جلو برود. واى به وقتى که راننده ‏اى، عجله مى‏ کرد و مادرى، نگران حیات فرزندش مى‏ شد؛ آن‏گاه سیل فحش و ناسزا به سمت راننده روان مى‏ گردید.در بالکن خانه‏ ها، طناب بسته شده بود و لباس‏ هاى رنگارنگ از آن آویزان بود…
دوست من، چرا چشمان خود را بسته‏ اى؟ من تو را به نبعه آورده ‏ام که خرابى‏ ها و آتش‏ سوزى‏ ها، دزدى‏ ها و خونریزى ‏ها و ظلم و جنایتى را که بر شیعیان ما رفته است ببینى!
نه، نه، من دیگر طاقت ندارم به این صحنه‏ هاى دردناک و حزن ‏انگیز نگاه کنم! بس است!آن‏چه دیده‏ ام کافیست، مى‏ لرزم، مى ‏سوزم و دیگر نمى ‏خواهم به این بدبختى‏ ها و جنایت‏ ها نگاه کنم…
اگر مى ‏خواهى آه بکشى و سوزش قلب جوشانت را تسکین بخشى! آزادى! بگذار که آه سوزان تو، با آه همه مادران و زنان داغ‏دیده درهم آمیزد و ریشه جنایتکاران را بسوزاند.
اگر مى‏خواهى فریاد کنى، تا سینه پردردت، از فشار غضب برهد و بغض گلویت تخفیف بیابد، باز هم آزادى فریاد کن و بگذار فریاد تو، با فریاد جوانان از جان‏ گذشته شیعه مخلوط شود و پایه‏ هاى کاخ ظلم و ستم را بلرزاند.
اى دوست من، دیدار این جنایات تاریخ و این صحنه‏ هاى حزن‏ انگیز، بزرگ‏ترین درس عبرت است. گذشت روزگار این صحنه‏ هاى دردناک را محو مى‏ کند و کم‏تر کسى این جنایت ‏ها را باور خواهد کرد. خاطره پرسوز و گداز این صحنه‏ هاى حزن‏ انگیز، فقط بر قلب دردناک من و تو باقى خواهد ماند… و تو اى آشناى من، که از راه دور آمده ‏اى تا حقایق را به چشم ببینى و با شیعیان ستم‏دیده و زجرکشیده همدردى کنى، چشمانت را باز کن و هر چه بیش‏تر حقایق کشنده را ببین و یک دنیا درد و غم و یک تاریخ ظلم و جنایت براى دوستانت به ارمغان ببر.
نگاه کن، این‏جا جسدى سوخته است. این خاکسترهاى سیاه، جمجمه خاک شده اوست، این‏ها دست‏ ها و این‏ها پاهاى اوست. این بدبخت بینوا را در داخل اطاقش کشته ‏اند و بر جسدش بنزین ریخته و آتش زده ‏اند.
آه مهربانم، این‏جا خانه ابومحمّد است، مرد آبرومندى که خانواده بزرگى داشت و در حرکت نیز مسئول خدمات اجتماعى بود و من شب‏ هاى زیادى را در این خانه خوابیده بودم.
این‏جا مسجد شیخ فرحات است که هنگام ورود به نبعه و عدم شناسایى افراد، یکسره به این مسجد آمدم و نماز خواندم و با خود فکر مى‏ کردم که از کجا شروع کنم؟ و به کجا بروم؟ و با چه کسى گفت‏وگو کنم… یکباره دیدم که آدمى خیره خیره به من مى ‏نگرد. گویا مرا شناخته است ولى باور نمى ‏کند. راستى چگونه ممکن است که من حلقه محاصره آتش و خون نبعه را بریده و به نبعه قدم گذاشته باشم؟ این مرد متردد بود، مى ‏خواست خوشحالى کند ولى نمى ‏توانست خود را گول بزند… بالاخره رفت و هراسان و شتابان با چند نفر دیگر آمد، آن‏ها مرا شناختند، در آغوش کشیدند و پرسیدند واَلحَمدُللَّهِ سَلامَه گفتند و با تعجب مى ‏پرسیدند چگونه و با چه معجزه ‏اى توانسته‏ اى به نبعه وارد شوى!
این‏جا اولین پایگاه من بود که در سالن بالاى آن سخنرانى مى‏کردم و به کادرها درس مى ‏دادم… ببین این مسجد به چه صورت دلخراشى درآمده است!
این‏جا را ببین، مریض خانه حرکت بود. هزارها در آن درمان شده ‏اند و پزشکان فرانسوى در طبقه بالاى آن زندگى مى ‏کردند، ببین چگونه غارت و متلاشى شده است!
آه این خانه شریف است و هیچ‏گاه آن‏را فراموش نمى ‏کنم. یک روز تمام، از صبح زود با من بود و همه جا رفتیم و محورهاى جنگ را سرکشى کردیم و در چند محل، سخنرانى کردم و حدود یک ساعت بعد از نیمه‏ شب فارغ شدیم. شریف مى‏ دانست که از صبح تا آن موقع هیچ نخورده‏ ایم و راستى که خسته و گرسنه ‏ایم. دست به جیبش کرد، پنج قرشى در جیبش بود، آن را درآورد و گفت یا دکتر، این همه دارایى من است، و اگر تو را به شام دعوت نکرده ‏ام، براى این بود که چیزى نداشتم…من به خود لرزیدم و بیش از حد متأثر شدم و به او گفتم که باید به خانه او بروم و در آن‏جا بخوابم…به خانه ‏اش وارد شدم. زنش به‏ شدت عتاب مى‏ کرد که چرا خانواده ‏اش را بى‏ خبر گذاشته و رفته و آن‏ها را نگران کرده است. فرزند هفت ساله‏ اش بیدار شده، فوراً به سوى پدرش رفت و با عتاب گفت: بابا، بابا، چرا رفتى و به ما هیچ نگفتى؟ و حتى خبر ندادى که کجا هستى؟ از یک طرف صورتش را از پدر برمى‏ گردانید و از طرف دیگر خود را به او مى ‏چسبانید. آن‏گاه پدر پیرش بیدار شد و خوشحال آمد و نشست و دعا کرد…
شب را بدون طعام خفتیم درحالى ‏که قطرات اشک از گوشه چشمانم جارى بود و شاید عارفانه‏ ترین و زیباترین گرسنگى بود که تجربه مى‏ کردم.
آه دوست من، این‏جا حسینیه بود، شب‏ هاى زیادى را در آن به سر آورده ‏ام، درحالى‏ که هر لحظه، بر آن راکت و گلوله توپ فرود مى‏ آید و همه حسینیه مى‏ لرزید و هر لحظه، گوشه ‏اى از آن فرو مى‏ ریخت و احساس مى‏ کردیم که هر گلوله در گوشه اطاق من منفجر شده است.

۲۵ سپتامبر ۱۹۷۶
شهادت ابوحماده
درود آتشین زمین و آسمان بر تو باد اى قهرمان شیّاح، اى فدایى امل. اى شهید راه خدا.چه خاطرات زیادى، شیّاح خونین از تو به یاد دارد. چه مردانگى‏ ها! چه فداکارى‏ ها! چه از جان‏گذشتن ‏ها! چه شب‏هاى درازى که تو همچون صخره بر پیکر مجروح شیّاح ایستادى. در مقابل سیل هجوم دشمنان مقاومت کردى و کرامت و شرافت شیعه را حفظ نمودى. چه روزهاى خطرناکى که یکه و تنها در میان آتشفشان گلوله‏ ها و راکت‏ها و منفجرات استقامت کردى. آن روزها که همه رفته بودند. ترس و وحشت همه را گرفته بود. شیّاح خالى شده بود، جز گلوله، رهگذرى وجود نداشت، جز بمب و راکت، میهمانى به شیّاح وارد نمى ‏شد. باران مرگ فرو مى‏ بارید، ابر یأس و ناامیدى بر شیّاح سایه افکنده بود، آرى آن روزها، تو همچون صخره در مقابل امواج خروشان دشمن مقاومت مى ‏کردى، طوفان‏ هاى وحشت‏زاى حوادث را بر سینه خود مى‏ پذیرفتى و دشمن را به عقب مى ‏راندى.
تو علم‏دار امل در شیّاح بودى. تو به نوجوانان امید و روح مى‏ دادى، هر کس به چهره آرام و مطمئن تو نگاه مى ‏کرد آرامش مى‏ یافت، و هر جوانى به پنجه‏ هاى مردانه تو نظر مى ‏افکند مطمئن مى ‏شد که با وجود تو بر شیّاح خطرى نیست.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.