قدش خیلی بلند بود. وقتی می خواست به تظاهرات و راهپیمایی برود می گفتم از پشت صف حرکت کن.
چون پدرش روحانی بود و بیشتر اوقات در منزل نبود. خیلی نگران فرزندانم می شدم. مخصوصا شهید سید مجتبی، هر جا که می رفت دنبالش راه می افتادم و بدون اینکه بفهمد او را تعقیب می کردم تا مبادا بلایی سرشان بیاید، چون شهید سید مجتبی کارش پخش اعلامیه و نوار امام بود.
یک روز که شهید داشت از مسجد بر می گشت دیدم گاردی ها هم به دنبال او حرکت کردند و او را گرفتند و شروع کردند به زدن و اذیت کردن او، چون همگی مرد بودند نتوانستم نزدیکشان شوم برای همین اشک ریزان از دور تماشا می کردم. دیدم که شناسنامه اش را در آورد و به آنها نشان داد. آنها هم بعد از دیدن شناسنامه ی شهید سید مجتبی او را به حال خود رها کردند. وقتی به منزل آمد ماجرا را برایم تعریف کرد. می گفت: خوب شد ازسینه ام نزدند چون نوار آقا در جیبم بود و امکان داشت بشکند.
بعد از این ماجرا بود که هوای جبهه رفتن به سرش زد. او را تشویق کردم که به جبهه برود و در کنار سایر رزمندگان از اسلام و ایران دفاع کند، وقتی برای بدرقه اش رفتم دیدم که ته صف ایستاده، سرش را زیر جمعیت می برد تا او را نبینم و مبادا دلم برایش تنگ شود و از رفتن منصرفش کنم.
مرخصی که آمد به او گفتم که با پس اندازت برایت فرش خریدیم و طبقه ی پایین منزل را برایت آماده کردیم تا ان شاءالله ازدواج کنی، نگاهی به آن خانه کرد و اتاق را دور زد و آهی کشید و گفت ما وقتی برای ازدواج نداریم…
وقتی شب برایش رخت خواب آوردم گفت: مادرجان ، رزمنده ها روی سنگ و خاک سینه خیز می روند و می خوابند. آنوقت شما برایم رخت خواب می آورید تا من روی آن بخوابم؟!…
دوستش که شهید شده بود برایم تعریف می کرد و من مثل ابر بهار از چشمانم اشک می ریخت. به من می گفت: گریه نکنید مادر جان، شما هم یک روز مادر شهید خواهید شد!…
روحش شاد و یادش گرامی باد
خاطره ای از شهید سید مجتبی موسوی به نقل از مادر شهید
شهادت: عملیات بیت المقدس ، ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱
ثبت دیدگاه