کتاب “پیمان رحمان بمان” در ۱۲۸ صفحه در قالب تعدادی از خاطرت، زندگی نامه شهید رحمان شاکری فرد(ازشهدای شهرستان خرمدره) پس گفتار و اسناد و عکسها به چاپ رسیده است.
دو پیمان داشت. یکی را خدا به او داده بود و دیگری را او به خدا. پیمان اولش ایرانی بود و پیمان دومش ایمانی. و او بر سر دوراهی قرار داشت.
با رفتنش، پیمان ایرانی را از دست می داد و با ماندنش پیمان ایمانی را. اما او راه سومی ساخت. هم رفت و هم ماند.
او رفت ولی هردو پیمانش ماندند… هم پیمان ایمانی اش و هم پیمان ایرانی اش و با ماندن این دو پیمان، رحمان رفته نیز ماند…
پیمان ایمانی اش آخرتش را آباد کرد و پیمان ایرانی اش دنیایش را…
این کتاب روایتی است از ماندن پیمان شهید رحمان شاکری فرد، هم پیمان ایمانی اش و هم پیمان ایرانی اش…
برخی از ویژگیهای این کتاب به شرح زیر است؛
موضوع: جنگ ایران و عراق – سرگذشتنامه – خاطره
چاپ اول: زمستان ۱۳۹۴
نویسنده: تقی شجاعی
برش هایی از کتاب
چند هفتهای میشد که تنها فرزندش به دنیا آمده بود. به دنبال اسم با مسمایی برای “پیمانش” بود. شاید اسم پیمان برا به خاطر این انتخاب کرد که پیمانش را فراموش نکند….
پیمان را در آغوشش گرفته بود. آغوشی گرم که چندبار بیشتر این لحظات شیرین را تجربه نکرد. هی به صورت بچه نگاه میکرد و میخواست به هر نحوی شده او را به خنده وادارد. پسر بچه هم انگار نمیخواست لبخندش را از پدری که قرار است نباشد دریغ کند.
ناگاه دیدم رحمان پیمان را زمین گذاشته و خودش در گوشهای نشسته و گریه میکند. آن همه تلاش کرد بچه بخندد؛ حال که بچه به لبخند او لبیک گفته چرا رحمان گریه میکند؟
گریه میکند و میگوید: ( به زودی نوبت تو هم میشه؛ نوبت دل کندن از تو. بخند! شاید این آخرین باری باشه که به روم میخندی. بخند اما انتظار نداشته باشد که پاسوز خندههات بشم.
نمیدونم شاید یه روز که بزرگ شدی و دیدی بابات نیست گله کنی، از دستم ناراحت باشی، زمین و زمانو فحش بدی اما بدون هر اتفاقی بیفته پیمان منی…. من پیمانو فراموش نمیکنم).
گفتم رحمان! این حرفا چیه که تو میزنی؟ عوض خندوندن بچه، داری براش گریه میکنی؟
گفت مادرجان! به روزی میاد که من نیستم اما پیمانم هست. یه کاری کنید پیمان من، مرد بار بیاد تا پیمانش با خدا یادش نره….
آخرین باری که رحمان میخواست خداحافظی کند پیمان را در آغوش گرفت و به عکاسی برد تا تنها خاطره پسر از پدرش همین یک آغوش در عکس باشد. اما برق رفته بود و پیمان، تنها بوی پدر را در خاطراتش ثبت کرد. بویی که چندبار بیشتتر به مشامش نخورده بود؛ شاید کمتر از تعداد انگشتان حتی یک دست….
ثبت دیدگاه