به بهانه عیدسعید غدیرخم و بزرگداشت یاد شهدای سادات
پدربزرگ هادی به من گفت: دخترم به این فرزند تو از عالم غیب الهام می شود و گرنه وقتی که نماز شب می خواند این دعاها را از کجا پیدا می کند و می خواند؟! من واقعا تعجب می کنم.
می گفت: مامان از این روزها پیدا نمی شود بلند شو و نماز شب بخوان.
می گفتم: پسرم تو یک دعاهایی می خوانی که من آن را بلد نیستم. اگر نخوانم نمازم قبول نمی شود! می گفت: می نشینم پشت سرت و به تو می گویم و این طوری شبها نماز شب می خواندیم.
وقتی که از کردستان می آمد با خوشحالی رفتم و برایش لباس و کفش خریدم و گفتم پسرم می آید و می پوشد.
ولی وقتی هادی ازکردستان آمد همه ی چیزهایی که خریده بودم جمع کرد و برد. گفتم کجا می بری. گفت آنقدر آدم های نیازمند هستند که بیشتر از من به آن نیاز دارند. می برم به آنها بدهم.
گفتم من دیگر لباس نمی خواهم. مال خودم است ، آنها را می دهم برود.
راوی: مادرشهید سید هادی بشیر موسوی
ثبت دیدگاه