نام کتاب: پسران من (داستان زندگی شهیدان عبوالوهاب و محمدولی جعفری)
نویسنده: فاطمه شکوری
ناشر: غواص
چاپ ۱۳۹۷
قیمت ۸۰۰۰ تومان
برشی از کتاب
نمازم را خواندم و برای سلامتی رزمندهها دعا کردم. تلویزیون مراسم تشییع شهدا را نشان میداد. یک دفعه دلم گرفت و گریه کردم. محمد ولی داشت با دقت و حوصله کتابهایش را جلد میکرد. همیشه کارهایش را با حوصله و وسواس زیادی انجام میداد. مجید و علی هم نشسته بودند کنارش و نگاهش میکردند. عبدالوهاب در بانه سرباز بود و چند روزی میشد که برای مرخصی آمده بود. محمدولی وقتی گریهی من را دید، کتابی را که جلد میکرد روی زمین گذاشت و به طرفم آمد. دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: چرا گریه میکنی ننه!؟
با گوشهی چادر، اشکهایم را پاک کردم و گفتم: بچههای مردم دسته دسته میرن جبهه، اما من پسرام رو گرفتم دورم و نشستهم تو خونهم!
محمد ولی گفت، همین فردا میرم اسم مینویسم برای بسیج!
عبدالوهاب گفت: تو درس¬ات رو بخون. من خودم میرم بانه درخواست می دم تا منتقل بشم به منطقه.
حمید چهارده سال بیشتر نداشت او هم گفت: منم میرم ننه. تو تلویزیون دیدم یه پسری هم سن من، تو جبهه بود!
از خوشحالی خندهام گرفت. توی دلم خدا را شکر کردم. محمد ولی هم کتابهایش را جمع کرد و گذاشت روی تاقچه. روز بعد هم آمد و گفت: ثبت نام کردم ننه!
چند لحظه نگاهش کردم. نمیدانستم اینقدر با سرعت ثبتنام میکند. وقتی تعجبم را دید، گفت: خودت گفتی میخوای پسرات برن جبهه!
گفتم: آره. خودم گفتم؛ ولی نمیخوام به حرف من برین. میخوام خودتون از ته دل راضی به رفتن باشین.
محمدولی گفت: قبلا خودم دوستداشتم برم؛ ولی میترسیدم بگم و شما اجازه ندی!
گفتم: چرا اجازه ندم!؟ اگه لازم شد خودم هم میام! شما نوکرای امام حسین(ع) میشین، منم کنیز حضرت زینب(س).
***
نزدیک سه ماه از رفتنش میگذشت. با اینکه تودار و مغرور بود،اما قلب رئوفی داشت. خدا خدا میکردم زودتر بیاید. حاج محسن میگفت:چرا هربار طاها تلفن میزنه،میپرسی کِی بر میگردی! این طوری اون فکر میکنه اینجا اتفاقی افتاده. در نتیجه نمیتونه خوب بجنگه.
میگفتم؛ به خاطر خانومش می¬گم که دلتنگی میکنه. به خاطر دل خودم که نمی¬گم.
مرخصی محمدولی که تمام شد،عبدالوهاب نگذاشت ما برای بدرقهاش برویم. گفت خودم همراهش میروم. با هم رفتند. بعد از رفتن آن ها دلم گرفت. حاج محسن متوجه حالم شد و گفت: بلند شو ما هم بریم. شاید تا حالا اتوبوسشان حرکت نکرده باشه.
زود لباس پوشیدم و چادرم را سر کردم و راه افتادیم. حمید هم با ما آمد. وقتی رسیدیم، اتوبوسها هنوز حرکت نکرده بودند؛ اما هرچه گشتیم و چشم گرداندیم،محمدولی و عبدالوهاب را ندیدیم. هوا خیلی سرد بود. بعد از حرکت آخرین اتوبوس، به خانه برگشتیم. حمید بغض کرده بود. هی برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد. حاج محسن یکدفعه گریهاش گرفت. گفتم: یعنی چه! چرا گریه میکنی؟ حاج محسن زود اشکهایش را پاک کرد و گفت: گریه نمیکنم که؛ فکر کنم سرما خوردم!
وقتی به خانه رسیدیم،کمی بعد، عبدالوهاب هم آمد. تبسمی کرد و گفت: دلتان طاقت نیاورد؟
گفتم فقط میخواستیم یکبار دیگر با او خداحافظی کرده باشیم.
سرش را تکان داد و گفت: حالا ببینید پدر و مادر شهدا چه میکشند! دیگر حرفی نزدم. او هم دیگر چیزی نگفت و خوابید . قرار بود صبح زود برگردد پادگان. صبح زود بیدار شدم و برایش صبحانه درست کردم. چند لقمه بیشتر نخورد. گفت میل ندارد. برای راهش لقمه درست کردم و داخل ساکش گذاشتم. چند سیب هم داشتیم؛ اما قبول نکرد و گفت ساکم سنگین میشود. همیشه همین طور بود. حتی وقتی مدرسه میرفت،اجازه نمیداد برایش لقمه بگذارم. یکی از دوستانش مادر نداشت. میگفت ممکن است او ببیند و دلش بخواهد. میگفتم: خُب بیشتر درست میکنم تا به او هم بدهی!
میگفت: مسئله که فقط لقمه نیست. دلش رو چکار کنم. اگه یه لحظه فکر کنه کاش اونم مادر داشت،من خودم رو نمیبخشم! همین طوری هم باید حواسم رو جمع کنم که پیش اون از شما چیزی نگم.
من هم می خندیدم و میگفتم: ننه قوربان،دوشونن بالاسینا .
قرآن را از روی تاقچه برداشتم. ایستاد و به تاقچه نگاه کرد. گفت،ننه میدونی جای چی اینجا خالیه؟
گفتم من دوست ندارم روی تاقچه شلوغ باشه!
فکر کردم منظورش شمعدانی و یا گلدان است.
گفت: جای یک قاب عکس اونجا خیلی خالیه… از همانها که در خانهی شهدا هست!
از شانهاش زدم و گفتم. برو واهاب جان. شهادت لیاقت می¬خواد. شما هیچیتون نمیشه! بعد از زیر قرآن ردش کردم و پشت سرش آب ریختم و رفت. شب قبل، وقتی داشتم محمد ولی را از زیر قرآن رد میکردم،با خنده گفت: همین کارها را میکنی که آدم شهید نمیشه دیگه، ننه!
چیزی نگفتم. برگشت و آمد طرف من. به صورتش نگاه نمیکردم. می ترسیدم دل مادریام طاقت نیاورد و گریه کنم و او خداینکرده پشیمان شود. قد محمدولی بلند بود. سرش را خم کرد و کشید جلوی صورتم. گفت:ننه! آغلامیان !
از شانهاش زدم و گفتم ؛ گِچ اوغلان، گِچ. نیه آغلیرام !؟
چند روز بعد از رفتن آنها، خواب دیدم عبدالوهاب به خانه آمد و گفت: ننه! نیروها دارن میرن اینطرفی. با دست سمت امامزاده را نشان داد و گفت: منم باید برم؛ اما تو یه کمی برام اِشگنه درست کن.
گفتم: واهاب جان! من الان چطوری اشگنه درست کنم؟ تو دیرت میشه.
گفت: عیبی نداره. وایسادم. فقط زود باش.
نشست و من برایش اشگنه درست کردم. بعد جلو آمد و خورد. انگار نه انگار خواب باشد. موقعی که اشگنه میخورد، من فقط نگاهش میکردم. یک لحظه سرم را پایین انداختم . وقتی دوباره سرم را بلند کردم،دیدم خلعت سفیده پوشیده. بعد بدون اینکه حرفی بزند، بلند شد و رفت و من از خواب بیدار شدم. بغض کرده بودم. دلم میخواست گریه کنم؛ اما نمیتوانستم. انگار چیزی پنجه انداخته بود به گلویم و فشار میداد. بچهها را از خواب بیدار کردم و گفتم: فکر کنم واهاب شهید شده!
ثبت دیدگاه