داستانی از زندگینامه شهید رضا سلیمانی توزلو اهل خدابنده از توابع زنجان که در سن ۱۱ سالگی به مقام شهادت رسید. این داستان به قلم یاشار خداکرمی نگاشته شده و در کتاب چشم هایم را دوست دارم انتشارات غواص به چاپ رسیده است.
در خانـه نشسـته ام، مهـدی می آید و صدایم می کنـد. به مادرم می گویم: می شود بروم؟
می گوید: بله، البته سعی کن زود برگردی.
میگویم چشم، و می روم
مهـدی اصلا روبه راه نیسـت. نه بد اسـت، نه خوب. انـگارتصمیمی برای تمام روزهایی که از عمرش باقی است گرفته.
می گویم: چیزی شده؟
مهـدی بـدون اینکه قبل از حرف زدنش توضیح بدهـد و مقدمه بچیند می گوید:رضا، می خواهم بروم جنگ. تصمیمم را هم گرفته ام. خانواده ام را هم هر طور شده راضی می کنم.
می گویم: مهدی چه می گویی؟ جنگ؟ تو؟
می گوید: رضا تو هم بیا. بیا و با من برویم تا با دشمن بجنگیم.
مـی گویـم: فکرمی کنی مـن نمی خواهم؟
ازهمـان لحظه که خبر جنگ را شـنیدم، مـی خواسـتم کـه بروم و بجنگم ولـی ما هنوز بچه ایم. محال اسـت خانواده مان اجازه بدهند. مهـدی مـی گویـد: یعنی ارزشـش را ندارد، حتـی برای گرفتن رضایتشـان تلاش کنیم؟ راسـت مـی گویـد، بـه امتحانش مـی ارزد. ولـی چگونه بگویم؟ بـه مادرم بگویـم مـی خواهم به جنگ بروم؟ پـدرم، برادران و خواهرم، قبول نمی کنند. می دانم. به خانه که می رسم زبانم به هیچ حرفی نمی چرخد. انگارتمام جمله هایی که بلدم از یادم رفته است. جزاین جمله: من می خواهم به جنگ بروم. مادرم می گوید: جنگ؟تو؟ شـوخی می کنی؟
پسـر جان تو هنوز کلاس سوم را تمام نکرده ای. چه جنگی؟
می گویم: خواهش می کنم اجازه بدهید بروم و بجنگم
. مـادرم میگویـد: اصلا فکـرش راهم نکن تـو را چه به جنـگ؟
برفرض محـال کـه مـن اجازه دادم پـدرت چه؟ امکان نـدارد اجازه بدهـد تو به جنگ بروی، فراموشش کن.
می گویم: حال شما اجازه بده، پدر را هم راضی می کنم
. مادرم می گوید: نه،اصلا.
شب که پدرم هم آمده و همه خانواده دور هم جمع شده ایم، می خواهم این حرف را بزنم ولی خجالت می کشـم. چطور بگویم فرزندی که این همه سـال بزرگـش کرده اید، می خواهد برود وسـط میدان جنـگ؟ اما صدایی از درونـم بـه من امیـد و جرات می دهد، تمـام روز حرفی که حاجآقا چند سـال پیش به من زده اند یادم می آید، خدا شهدا را دوست دارد.
هر طور شده جرات زدن این حرف را به خودم می دهم و می گویم: پدر، اجازه می دهی من به جنگ بروم؟
پدرم می گوید: رضا؟ تو و جنگ؟ بچه شوخی نکن.
مـی گویـم: پدرکاملا جدی می گویم. هیـچ روزی درزندگیم این اندازه جدی و مصمم نبودم. هیچ زمانی.
پدرم می گوید: نه، فکرش را هم از سرت بیرون کن.
میگویم: ولی پدر من می خواهم که بروم و بجنگم.
پـدرم مـی گویـد: یـک کلام ختـم کلام. مـن پسـرم را دردهان شـیر نمی اندازم.
ازفـردا کارم شـده برای خانواده واسـطه فرسـتادن تا قبول کننـد که من به جبهـه بـروم.
مهـدی اجازه خانـواده اش را گرفتـه و می گوید دیگـر زیاد نمی توانـد صبر کند.هر کسـی راهم که می فرسـتم پـدرم جوابش می کند،ومی گوید نه، رضا سن زیادی ندارد و برای رفتن به جنگ هنوز بچه است. خودم باید دسـت به کاربشـوم وعلت هایی که می خواهم به جنگ بروم را برای پدرم توضیح بدهم. شاید گره این مشکل فقط به دستان خودم بازمی شـود. می روم و کنارپدرم که در گوشـه باغچه نشسـته می نشینم ومی گویم : پدر آمده ام که دلیل هوایی شدنم برای رفتن به جبهه را برای تو باز گو کنم، تا شاید قبول کنی و اجازه بدهی که به جنگ بروم. پدرم می گوید: می دانی که نمی توانم از تو دل بکنم وبه جنگ راهیت کنم.
می گویم: اگرمن وامثال من به جنگ نرویم، جنگ میآید در خانه ما و وقتی که در خانه را بکوبد هیچ چیز جلو دارش نیست. پدرم می گوید: اینها را می دانم، باور کن می دانم واگر سنم زیاد نبود و نان آور خانواده نبودم خودم به جنگ می رفتم.
مـی گویـم: می دانم که چه دلایلی برای نرفتن به جنگ داری،ولی بیشـتر این ها را من ندارم و من فقط سنم کم هست، همین. پـدرم مـی گوید: فقط برای همین می خواهی به جنگ بروی که جنگ به روستای ما نرسد؟ می گویم: نه، این یکی از دلایل من است
. می گوید: دلایل دیگرت را هم می شنوم
. در جوابش می گویم: خیلی دلیل های دیگردارم.وطن، خانواده،دوست داشتن، دین، خدا و.
می دانی که خدا کسانی را که از خاک شان دفاع می کنند دوست دارد؟ پـدرم مـی گوید: می دانم ولی رضا جان سـن تو هنوزبرای رفتن به جنگ مناسب نیست.
می گویم:دفاع ازوطن سن و سال نمی شناسند. بگذارمن به جنگ بروم، من می دانم خدا از این کارم راضی است، شما هم راضی باشید . پـدرم چنـد دقیقه ای را فقط گریـه می کند ومن رادرآغوش می گیرد و نوازشم می کند.
مـی گویـد: پـاره تنـم را بـه جنگ می فرسـتم. خدایـا خودت هـر طور که صلاح میدانی دوستش بدار و حفظش کن
. می گویم: واقعا؟ یعنی واقعا قبول کردی؟
مـی گویـد: بله، مـادرت راهم خودم راضی می کنم. بـرو،ولی هیچ وقت یـادت نـرود کـه برای چـه هدفی رفته ای،وماهمیشـه با جـان ودل منتظراین هستیم که برگردی.
دستش را محکم می بوسم وتشکرمی کنم وبه سرعت سمت خانه مهدی می دوم. مهدی دررا بازمی کند ومی گوید: چی شده؟ چرا اینقدرهراسانی؟
می گویم: اجازه داد. پدرم اجازه داد. من هم به جنگ می آیم. باورم نمی شود به آرزویم رسیدم. مهدی خیلی خوشحال می شودومی گوید: حاج آقا که می گفتند، ازته دل چیـزی را بخواهـی و خـداهم بداند که آن چیزبرای تو خوب اسـت حتما این نعمت را می دهد.
می گویم: کی حرکت می کنیم؟ می گوید: با اتوبوسی که پس فردا می آید می رویم
. میگویم: مستقیم به جنگ می رویم؟
می گوید: نه اول به شـهرمی رویم ودربسـیج گروه بندی می شویم وبعد اعزام می شویم.
می گویم: حتما اگر خبر جدیدی به دستت آمد من را هم بی خبرنگذارو خداحافظی می کنم وبه سمت خانه می روم. وقتی وارد خانه می شوم مادرم مـن را درآغـوش می کشـد ومی گویـد: می خواهی بروی؟واقعـا ازته دلت می خواهی که بروی؟
می گویم: بله مادر. حتی ذره ای شـک دردلم نیسـت.دوسـت دارم خیلی زودتراز چیزی که امکان دارد به جبهه برسـم. دوسـت دارم در امتحان آخر، سرم پیش خدا بالا باشد.
مادرم می گوید: من هم اجازه دادم ولی تو که می روی قلب من را با خود می بری. مواظب خودت وقلبی که به دسـتت داده ام باش مبادا خبر شکسـتن هردوی شما را … بغضـش مـی شـکند و گریه می کنـد. گریه های بی امان؛
مـی گویم: مادردلت به رفتنم رضا نمی دهد؟
می گوید: وقتی می دانم که برای خدا می فرستمت چگونه راضی نشوم؟ ولی من هم مادرم،هرچه قدر که دلیل محکمی برای دل کندن ازفرزندم داشته باشم، بازهم مادرم، نمی توانم قلبم را به تو نشان بدهم وبگویم که ببین. نیمی ازآن پراز شوق است که درراه خدا قدم می گذاری ونیم دیگرش را سوگ واندوه فرا گرفته که بند دلم را، پسـری که باعشـق وامید بزرگ کرده ام می فرستم سمت جنگ وحشی.
پدرم گوشـه ای نشسـته بودوباهر کلمه مادرم اشـک می ریخت. من هم نمـی توانسـتم جلـوی خودم را بگیـرم. قلبم پربود از شـورو شـوق ودلتنگی. دلتنگـی بـرای اینکـه خانواده ام را می گذارم ومی روم،و شـوق داشـتم چون دلیل این کار، خود خانواده ام بودند. تمامی خانواده من، وطنم.
نمی دانم آن یک روز چقدر طول کشـید.ولی روزی که داشـتم می رفتم غبـارپیـری را بر صـورت مادرم دیدم. چشـم هایش می خندیـد،ولی بغضو اشـک و شـادی بـه صـورت عجیبی درهـم آمیخته بودنـد. نمی دانـم آخرش چـه می شـود.ولی این را خوب می دانم کـه وقتی دارند کارنامه های آخرین امتحـان را بـه دسـتم می دهنـد، ازاینکه امـروزاین تصمیم را گرفتـه ام، خیلی خوشحال خواهم بود.
ثبت دیدگاه