همه با دیدن تصویر امام صلوات فرستادند
ناصـر، محمـد و سـیدیعقوب بـا پساندازهایـی کـه داشـتند، رنـگ و اسـپری میخریدند و شـبها میرفتند برای دیوارنویسـی. روی دیوارها، اللهاکبر، درود بر خمینی و مرگ بر شاه مینوشتند.
دیوارهـای مدرسـه هـم از ایـن شـعارها بینصیـب نمیمانـد. همیـن کار، مسئولان مدرسه را به چالش میکشید.اگر ثابت میشد که نوشتن دیوارهای مدرسـه کار چـه کسـی اسـت، دمـار از روزگارش درمیآوردنـد و دیگـر برگشـتی در کار نبود. گاهـیسـهنفری کوکتـل مولوتـف درسـت میکردنـد و از آن بـرای مقابلـه بـا نیروهای گاردی استفاده میکردند.
گاهـی هـم یکـی از نیروهـای شـهربانی را کـه بـه مـردم اذیـت میکـرد، تعقیـب میکردنـد تـا اینکـه تنهـا گیـرش میآوردنـد. آنقـدر کتکـش میزدنـد کـه دیگر فکر اذیت به مردم، به ذهنش هم خطور نکند.
روزهـای مبـارزه بـه سـرعت چشـم بر هم زدنی میگذشـت و دوسـتی ناصـر و محمـد و سـیدیعقوب بیـش از پیـش میشـد. شـبهابهمسـجدولیعصر(عج) میرفتند و آنجا در مورد برنامهها و کارهایشان صحبت میکردند. در آن مسجد به همدیگر قول دادند و پیمان بستند که هیچ وقت همدیگر را تنها نگذارند.
مراسـم نمـاز جماعـت و سـخنرانی تـازه تمـام شـده بـود. ناصـر همـراه محمـد و سـیدیعقوب از مسـجد خـارج شـد. خیابـان شـلوغ بـود؛ پـر بـود از مردمـی کـه شـعارگویان به سـمت گاردیها میرفتند.
ناصر و دوسـتانش به جمعیت ملحق شـدند. گاهـی گاردیهـا بـا شـلیک تیـر هوایـی میخواسـتند مـردم را بترسـانند و متفـرق کننـد. ناصـر و سـیدیعقوب شـعار میدادنـد و مـردم گفتههـای آنهـا را تکـرار میکردنـد، تـا اینکـه پاسـبانها به طـرف مردم حمله کردند. ناصر از دسـت مأمـوران فـرار کـرد، ولـی سـیدیعقوب را دسـتگیر کردند و کتکزنـان بردند. ناصر صـدای فریـاد سـیدیعقوب را میشـنید، ولـی کاری از دسـتش سـاخته نبـود.
ناصـر جثـه ریـزی داشـت و چابـک بـود، ولـی سـید یعقوب هیـکل نسـبتا درشـتی داشـت. ناصر میتوانسـت از معرکه زودتر فرار کند. میگفت: نباید کاری کنیم کـه دسـتگیرمان کننـد. بایـد آزاد باشـیم و مبـارزه را ادامـه دهیـم. اگر مبـارزان در زندانها باشند، از هدفمان عقب میمانیم.
آن شـب ناصـر بـا چهـرهای پریشـان و مشـوش بـه خانـه برگشـت. شـب از نیمـه گذشـته بـود. ناراحـت بـود از اینکـه سـید یعقوب را دسـتگیر کردهانـد. تـا صبـح خوابـش نبـرد. نزدیکیهـای صبـح بـود کـه زنـگ در بـه صـدا درآمـد.
پـدر سـیدیعقوب بود. آمده بود سـراغ پسـرش را از ناصر بگیرد. وقتی شـنید دسـتگیر شده، نا امیدانه به خانهشان برگشت.
مادر پرسید: چطور شد که تو از دست گاردیها فرار کردی؟
ناصرگفت: وقتی مأموران به سمت ما هجوم آوردند، یک لحظه یاد برکات بسـماللهالرحمنالرحیم افتـادم و چنـد باری اسـم خـدا را آوردم. خدا کمک کرد وتوانستم از دست مأموران فرار کنم. صبـح کـه شـد، ناصـر رفـت و روبـهروی شـهربانی نشسـت. دلـش طاقـت نمـیآورد. نگـران بـود. میخواسـت سـید یعقوب را ببینـد، ولـی آن روز موفـق نشـد.
هـر روز میرفـت و روبـهروی شـهربانی، روزش را بـه شـب میرسـاند. دل تـوی دلـش نبـود کـه یعقوب را آزاد ببیند؛ تا اینکه سـه روز بعد، پدر سـید یعقوب سـند خانـهاش را بـه شـهربانی بـرد تـا بلکـه پسـرش را آزاد کننـد. وقتـی ایـن خبـر بـه سـیدیعقوب رسـید، گفـت: مـن راضـی بـه آزادی نیسـتم، در حالی کـه سـایر مبارزان هنوز در زندان هستند و شکنجه میشوند .
چنـد روز بعـد سـیدیعقوب را بههمـراه دیگـر مبـارزان آزاد کردنـد. آنقـدر شـکنجهاش کـرده بودنـد کـه تمـام بدنـش کبـود شـده بـود. صورتـش ورم کـرده بود. توان ایسـتادن نداشـت. چند روزی در خانه اسـتراحت کرد تا حالش بهتر شود.
بعد دوباره به همراه ناصر و محمد مبارزه را از سرگرفتند. ترس و خستگی برایشان معنی نداشت. آنروزهـا نفـت کـم بـود و مـردم بـرای گرمکـردنخانههایشـان بـه مشـکل برخـورده بودنـد.
ناصـر و سـیدیعقوب و محمـد بـه صفهـای طولانـی نفـت سـر میزدنـد و بـه افـراد پیـری کـه توانایـی نداشـتند پیـت نفـت را بردارنـد، کمـک میکردند و آنها را به خانههایشان میرساندند.
پـدر سـیدیعقوب، مغـازه بلورفروشـی داشـت. سـیدیعقوب بـه مغـازه پـدرش میرفت و در کارها به او کمک میکرد. راضی نمیشد پدرش به زحمت بیفتد.جلوی مغازه را آب و جارو میکرد. شیشهها را تمیز میکرد و اجناس را با سلیقه خـاص خـودش در ویتریـن میچیـد.
همه حسـاب و کتابهـای مغـازه هـم بـا سیدیعقوب بود. همیشه هوای مشتریها را داشت. اگر کسی کمبضاعت بود، با او کنار میآمد و سخت نمیگرفت.
همیشه به پدرش میگفت: «اگر مردی با خانوادهاش به مغازه میآید و دست و بالش تنگ است، باید هوایش را داشته باشیم تا غرورش پیش زن و بچهاش حفظ شود. » در همسایگی خانه ناصر، خانواده جدیدی آمده بود.
وقتی میدیدند ناصر و خانـوادهاش اهـل مبـارزه و تظاهـرات هسـتند و مـدام گاردیهـا تـا دم کوچـه دنبالشان میکنند، به حالت اعتراض، به سیده زهرا گفتند: با این اوضاعی که پیش آمده، میترسـیم برایمان مشـکلی پیش بیاید و گاردیها فکر کنند ناصر از افراد خانه ماست.
سیده زهرا با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت: « هر وقت گاردیها در خانـه شـما را زدنـد و سـراغ ناصـر را گرفتنـد، بیمعطلی خانه ما را به آنها نشـان بدهید.
ترسی نداشته باشید. برای شما مشکلی پیش نمیآید. صـدای شـعارها و تیراندازیهـا دیگـر بـرای همـه عـادی شـده بـود. هر چقـدر فشـار شـاه و درباریانش بیشـتر میشـد، مردم هدفشـان را جدیتر از قبل دنبال میکردند.
مراسـم تشـییع و تدفیـن شـهدای تظاهـرات بـود. جمعیـت زیـادی حاضـر بودنـد و شـعار میدادنـد و شـهدا را تشـییع میکردنـد.
باز هـم مثـل همیشـه گاردیها سـمت مردم هجوم بردند و اینبار ناصر و سـیدیعقوب هر دو دسـتگیر شدند. دستگیری آنها بیشتر از یک هفته طول کشید. وقتی آزاد شدند، ناصر و برادرش آقا ولیاله به روستاهای اطراف زنجان رفتند و مدتی در آنجا ماندند.
بـرای مـردم صحبـت میکردنـد؛ از انقلاب و اهدافش میگفتند. بعد از آن، مردم روسـتا دسته دسـته به سـمت شـهر میآمدنـد تـا در راهپیماییهـا و تظاهـرات از صـف مبـارزان جـدا نماننـد.
بعـد از تظاهرات، ناصـر بعضی از روسـتاییان را برای اسـتراحت و خوردن غذا به خانه خودشـان برد. یک بار هم سـید یعقوب هفتاد هشتاد نفر از روستاییانی را که برای تظاهرات به شهر آمده بودند، به خانهشان برد.
او و پدر و مادرش برای مهمانها قیمه درسـت کردند و با دلگرمی از آنها پذیرایی کردند. سرانجام شاه که عرصه را بر خودش تنگ دید، از کشور رفت و همین باعث شور و شعف و انگیزه مضاعف برای مبارزه در بین مردم شد. مـردم در میدانـی کـه مجسـمه شـاه در آنجـا بـود، تجمـع کـرده بودنـد.میخواستند مجسمه شاه را پایین بیاورند.
دربحبوحـه مبـارزات، بازاریـان اعتصـاب کـرده بودند. مغازههـا تعطیل بود.گاردیهـا بـرای زهـر چشـم گرفتـن از آنهـا، چندین بـار برایشـان خـط و نشـان کشـیده بودند.
یک شـب که ناصر در خانه بود و همه برادرانش دور هم بودند، مـادر میخواسـت سـفره شـام را پهـن کنـد کـه خبـر رسـید گاردیهـا بـازار را آتش زدهانـد. مـادر گفـت: «مـن پنـج پسـر دارم کـه همهشـان بـرای این انقـلاب تلاش میکنند، آن وقت چطور بازار را آتش بزنند و ما ساکت بنشینیم؟
ناصـر و برادرانـش همگـی به سـمت بـازار حرکـت کردنـد.آن شـب مـردم تـا دیر وقـت بـرای خاموش کـردن آتـش در خیابانهـای منتهی به بـازار تجمع کرده بودند.
یازدهم بهمن بود که خبر آمدن امام خمینی(ره) بین مردم پیچید.همه خوشحال بودند و سراز پا نمی شناختند. پدر ناصر با شنیدن این خبر، رفت و یک دستگاه تلویزیون سیاه و سفید خرید. تا آن روز به خاطر برنامه های بی محتوایی که رژیم شاه از تلویزیون پخش می کرد، قصدخریدشرانداشتند، ولی آن روز میخواستند مراسم آمدن امام را تماشا کنند.
فردای آن روز، صبح زود، تعدادی از همسایهها در خانۀ آنها جمع شدند. تلویزیون روشن بود و همه با دیدن تصویر امام صلوات فرستادند. ده روز بعـد، تـلاش همـۀ مبـارزان حقطلـب بـه ثمر نشسـت. خون شـهدای انقلاب گواهی بر حقانیت مردم مظلوم بود. مردم نتیجۀ تلاشها، پایمردیها و استقامتشان را گرفتند و انقلاب به پیروزی رسید.
برگرفته از کتاب مثلث سرخ، خاطرات سردار شهید ناصر اجاقلو (کلامیفرد)
شهید سید یعقوب میری
سردار شهیدناصر اجاقلو(کلامیفرد)
شهید محمدناصر شکوری
ثبت دیدگاه