خاطرهای از شهید رستم افشاری
به نقل از مهران افشاری، فرزند شهید
مادر بزرگم میگفت: ۱۵ روز از خدمت بابات مونده بود. که ۶ ماه خدمتش تموم بشه، پنج روز مرخصی داده بودند که در خونه قرار شد که پس از اتمام مرخصی بره منطقه و تسویه نماید. روزی که میخواست بره بر عکس همیشه به دیدار همهی فامیل و دوستانش رفت و با همهشون خداحافظی کرد و من بهش گفتم: تو که میخوای بری ده روز دیگه برگردی برای چی با همه خداحافظی کردی؟ گفت، نمیدونم ولی یه حال عجیبی دارم و احساس میکنم دیگه شماهارو نمیبینم. که من خیلی عصبانی شدم و گفتم دیگه حق نداری بری و پدرت خندید و گفت: شوخی کردم ناراحت نشو و موقع رفتن دست منو بوسید و تو چشمای من نگاه کرد انگار میدونست دیگه ما همدیگر و نمیبینیم و بعد با پدرش خداحافظی کرد و همسر و پسرشو به پدرش سپرد. اون موقع آخه من هنوز به دنیا نیومده بودم و بعد از شهادت پدرم به دنیا اومدم و بالاخره رفت و ده روز بعد که همه منتظر بودن که خودش برگرده و همهرو زیر پر و بال خودش بگیره (آخه پدر من پسر بزرگ خانواده بود) و تنها کسی بود که با پدرش کمک خرجی خانواده بود از پاسگاه نیروی هشتگرد زنگ زدند و خبر شهادتشو به ما دادند.
ثبت دیدگاه