شوهرم که جبهه بود عشقعلی بیشتر وقت ها می آمد و پیش من و بچه ها می ماند تا از تنهایی نترسیم.هر چند وقت یک بار نفت خانه تمام می شد و مجبور بودم با بچه های قد و نیم قد توی صف نفت بایستم.سرمای زنجان مثل لبه چاقوی تیزی بود که روی پوست آدم می نشست .عشقعلی روزهایی که زنجان بود سراغ می گرفت و پیتمان را می برد تا من مجبور نباشم توی صف بایستم.
شب هایی که می توانست بیاید تا وقتی بچه ها بیدار بودند ، بیدار می ماند و بازی شان می داد.سوارشان می کرد روی پشتش و بازیشان می داد. می گفتم: داداش خسته ای، اذیتت می کنن!
-نه آبجی، حالا که باباشون جبهه ست بذار سرشون سرشون رو یه کم گرم کنم تا دلتنگی نکنن.
راوی:کبری احمدی خواهر شهید عشقعلی احمدی
برگرفته از کتاب برای حوا به قلم معصومه اکبری
ثبت دیدگاه