بسمه تعالی
خاطرهای از شهید خلیل اشرفی
به نقل از علویه سعادتی، مادر شهید
وقتیکه من به خلیل حامله بودم خواب دیدم که یک بچهای بغل من است و آنجا یک چشمه بود و کنارش دیواری است من از آنجا میرفتم یک آقای سیدی که روی اسب سفید بود به من گفت آن بچه را به من بده و تو از روی دیوار پایین برو. من بچه را به آن سید دادم و از روی دیوار رد شدم و از چشمه نیز عبور کردم و به آن طرف چشمه رفتم.
*****
شهید به هیچ چیز حساسیت نداشت فقط موقع رفتن کمی مریض بود میگفت: میروم و میآیم شکمم درد میکند دکتر برایش آزمایش نوشته بود. میگفت من خجالت میکشم این را به دکتر ببرم.
*****
یک بار دیدم که سه دانه انگور برداشته داشته و در دستش بود من گفتم بیشتر برمیداشتی و میخوردی گفت: نه برای خوردن برنداشتم میخواستم ببینم در یخچال چیزی هست یا نه! بعد دیدم که در یخچال مقداری میوه است آن را برداشتم به او دادم.
*****
آخرین دیدار ما زمانی بود که او به جبهه رفت. هنگامی که میرفت هیچ سفارشی به من نکرد فقط یک روز قبل از رفتنش که روز عید قربان بود به من گفت که ۱۵ روز به جبهه میروم بعد از آن دیگر سفارشی نکرد.
*****
آخرین باری که خلیل به جبهه رفته و شهید شده بود دو نفر خانم پاسدار آمدند و به من گفتند: ما به جبهه میرویم تو هم بیا من گفتم من مریض هستم و نمیتوانم بیایم به همین دلیل نرفتم.
*****
بعد از شهادت او را در خواب دیدم که نمیدانم در کجا هستم بیابان است یک جای بیآب و علفی است ولی آنجا خیلی آدم است ولی نمیتوانم بین آن افراد فرقی بگذارم و ایشان را نمیشناسم که چه کسی هستند که بیدار شدم گفتم خدایا این چه خوابی بود که من دیدم. بعد از آن هم قرار بود او را بیاورند. جنازهاش را دیدم که استخوان بود چیز دیگری نبود. استخوانهایش را داخل تابوت گذاشته بودند. امام حسین که نه غسل داشت و نه کفن.
*****
یکی از خواهرانش او را در خواب دیده بود و تعریف میکرد که آمده بود ولی در مزار شهدا بود و میگفت اینها را برای چه اینجا جمع کردهاید من که شهید نشدهام. خواهرش گفته بود نه تو شهید شدهای.
*****
یکی از همسایگان نیز میگوید که (البته او نیز در خواب دیده بود) که او آمده است ولی تو در خانه نیستی و او میپرسد مادرم کجاست؟ من نیز میگویم نمیدانم کجا رفته است این طوری همسایهمان خواب دیده بود.
ثبت دیدگاه