نام کتاب: قرارهای خیس
نام نویسنده: سمیرا احمدی
انتشارات: غواص
سال چاپ: ۱۴۰۱
مجموعه ۶ جلدی ماه رخ به روایت زندگی عاشقانه همسران شهدا پرداخته است. روایتی متفاوت از زندگی عاشقانه که در محور سبک زندگی و خانواده می باشد . این مجموعه با توجه به نیازهای امروز جوانان الگوهای واقعی برای زندگی مدرن امروزی معرفی می کند که روایت گر آن همسران شهدا هستند. کتاب قرارهای خیس شماره چهارم از مجموعه ماه رخ روایتی دوست داشتنی و دلنشین از زندگی شهید حاج طهماسب نوروزی و ثریا نوروزی است.
برشی از کتاب
با صدای شکستن کلهقندی که آورده بودند و صدای مبارک باد میهمانها به خودم آمدم، باورم نمی¬شد؛ داشتند با همان کله¬خوردها کامشان را شیرین میکردند. مظاهر سر از پا نمیشناخت. آخر خیلی دوستش داشت، هرچه بود با نقلونباتها و مویزها و شاهدانههای راه و بیراهی که، کف دستهایش ریخته بود، یک جورهایی نمک¬گیرش کرده بود. مدام بالا و پایین میپرید و میگفت: «ثریا قوتاردی، گلین شدی، گلین طهماسب.» به یاد تلاشهای کودکانهاش که میخواست نظرم را از خواستگارهای قبلی که داشتم برگرداند خنده¬ام میگرفت.
میگفت: «فلانی، زغال به سر و روش نمیمالهها همون خودش سیاهه، خیلی زشته زن اون نشی¬ها.»
«فلانی زور و بازو نداره که یه باد بیاد میبردش بی¬شوهر میمونی، بدبخت میشی.»
«فلانی¬رو خوب ندیدی جفت چشاش چپه، همه چی¬رو غلط غلوط میبینهها.»
«فلانی اعصابش خرابه، دیوونه¬اس قاطیه. یه داد سرت بزنه پرده¬ی گوشت پاره میشه تا آخر عمرت کر میمونی بخدا».
بعد ادای هر کدامشان را درمیآورد با عیبهایی که از خودش روی بینواها گذاشته بود. هر قدری که بقیه را خراب میکرد برای تعریف از او کم نمیگذاشت.
«طهماسب آقاس، خوش¬تیپه، زور و بازوش از همه بیشترِ، تازشم قدشُ که دیدی چقدر بلنده، با همه شوخی میکنه؛ تو که زنش بشی نمیزاره پیر شی. از هیچکی¬ام نمیترسه. بردوان منو از روی درخت خودش کشید پایین. به همه¬ام مشغولات میده. اصلنم خسیس و گدا نیس. خوشبختت میکنه ها ثریا… به جان خودم.»
****
میخواستم بروم خانه¬ی عمو اما تاریکی بود و بس. نه نور ماهی نه ستاره¬ای از ترس فقط گریه میکردم. تل صورتی¬ام افتاده بود زمین، تاریک بود ندیدمش و پایم را گذاشتم رویش شکست. توی تاریکی میدویدم و گریه میکردم. با ترس از خواب پریدم. چشمهایم خیره مانده بود به سایهای که میدیدم و باورش نمیکردم. خودش بود با لباس فرم سپاه و سر و صورت خاکی و چهرهی آفتاب سوخته، رو به رویم نشسته بود داشت نگاهم میکرد. نمیدانستم خواب بودم یا بیدار. نور زنبوری کم بود، داشت سیبی را توی دستش میچرخاند. بی¬حوصله و خسته بود. با صدای پر از دردی پرسید: «آغلامیشان؟!» چهره¬اش در هم رفت. دستی به سر و ریش خاکیاش کشید. خستگی و خواب از همه¬ی وجودش میبارید. چشمهایش کاسه¬ی خون بود. بازوهای ورزیده¬اش را از هم باز کرد و خواست بغلم کند. خودم را رساندم روی پوتینهای خاک خورده¬اش، توی کوه و کمر بانه زهوارشان حسابی در رفته بود و دیگر جانی برایشان نمانده بود، روی پاهایش افتادم با گوشه¬ی چادرم خاک¬های پوتینش را میگرفتم و های¬های گریه میکردم. خم شد دست¬هایم را توی دست¬هایش گرفت، شرم از نگاهش می¬بارید. سیب سرخی که توی دست¬هایش بود، گذاشت توی دست¬¬هایم. از پس اشک می¬دیدمش با همان چشمهای خسته نگاهم میکرد و می¬گفت: «ثریا باغیشلا منی» فردای همان روز برایمان بلیط قطار گرفت برای مشهد. باورش خیلی سخت بود یعنی چند روز برای خودمان بودیم آنهم در جوار آقا. او بود و من. ننه آسیه و بچهها… شب پنجشنبه بود دوتایی رفتیم حرم.
ثبت دیدگاه