-قبل از اینکه سر سفره بنشیند وضو می گرفت. به من هم می گفت بهتر است وقت غذا را بعد از نماز قرار بدهید. بعد از غذا خوردن جسم سنگین می شود و به پای روح نمی رسد. با خستگی و بی حالی نماز خواندن هم که لطفی ندارد.
-در کودکی انگشت کوچک ناصر سوخته بود و چون کجی آن درست نشد او را از سربازی معاف کرده بودند. بعد که دانشگاه تبریز قبول شد از آن جا پنهانی به جبهه رفته بود. وقتی برگشت، برایمان سوهان آورد من گفتم ناصرجان سوهان را از کجا آورده ای تبریز که سوهان ندارد. گفت به قم رفته بودم. بعد عکس های جبهه اش را نشانم داد و گفت، البته با اجازه تون جبهه هم رفته بودم برای نقشه برداری در فاو.
-وقتی از تبریز می آمد، پنج شنبه ها مرا به مزار می برد. چند نفر از دوستانش شهید شده بودند. کنار مزار آن ها می ایستاد و می گفت این جا هم جای من است. بنشین برای من هم فاتحه ای بخوان.من ناراحت می شدم و می گفتم چرا این حرف را می زنی. تو دانشگاهت را باید تمام کنی و … کلی کار داریم.
می گفت: از خدایت هم باشد که پسرت شهید شود.
-نزدیک عید بود. کت و شلواری را که از تهران خریده بود به اصرار من پوشید. دوست داشتم او را با کت و شلوار ببینم. بعد با هم به بازار رفتیم و خرید کردیم. فردای آن روز قرار بود به جبهه برود. صبح فردا بیدارش نکردم تا خواب بماند. دیدم خودش بیدار شد و آمد نشست بالای سرم و گفت پاشو مامان الان آفتاب بالا می آید و نمازت قضا می شود. سماور را روشن کرده بود و چای را هم دم گذاشته بود. چون عمویم پدر شهید بود هم در خانه ی ما بود نتوانستم حرفی بزنم. از او خجالت کشیدم. صبحانه اش را خورد و سوار موتور دایی اش شد که برود. از دلم گذشت صدایش کنم. اما صدایش نزدم. دیدم خودش برگشت و نگاهم کرد و لبخند زد.
«به روایت مادر»
-ماه محرم بود. می خواستم به امامزاده بروم. به ناصر هم گفتم تا با هم برویم. اما او لبخندی زد و گفت شما برو. من به مسجد دیگری می روم. بعد از شهادتش فهمیدم سه سال مسئول برق امام زاده در ایام محرم بوده است. به کسی نمی گفت تا مبادا در کارش ذره ای ریا باشد. هر پولی که به دستش می رسید در راه خدا انفاق می کرد و بسیار به نماز اول وقت اهمیت می داد.
«به روایت برادر»
ناصر خلیلی فرزند زوج خیراله و شکوفه میرزایی در سال ۱۳۴۱ در روستای پاپایی شهرستان زنجان بدنیا آمد. پدرش بنا بود و به جز ناصر سه پسر و دو دختر داشت، وی از همان طفولیت در دامان خانواده با احکام و شریعت اسلامی آشنا گشت و هنوز چهار سال از عمرش را پشت سر نگذاشته بود که به اتفاق خانواده به شهر زنجان کوچ نمودند و در منطقه جاوید زنجان ساکن شدند ناصر سپس به مدرسه ابتدایی خاقانی رفت و پس از آن وارد مدرسه راهنمایی فرهوشی شد وی مقطع متوسطه را در هنرستان فنی به اتمام رسانید و موفق به اخذ دیپلم در رشته راه و ساختمان گردید وی بعد از اتمام تحصیلات به حوزه نظام وظیفه گروهان ژاندارمری زنجان جهت اعزام به خدمت مقدس سربازی مراجعه و پس از دوندگیهای زیاد (بعلت از قلم افتادن نام ایشان در گروه مشمولین خدمت) به خدمت اعزام شد و در دوره آموزشی بعلت کج بودن انگشت دست راست که ناشی از سوختگی در دوران کودکی بود از خدمت سربازی معاف گردید. پس وی به فروشندگی لوازم خانگی پرداخت اما در سال ۱۳۶۱ بصورت حق التدریس در آموزش و پرورش استخدام و جهت خدمت به مناطق روستایی به قیدار اعزام گردید. ولی همیشه در این فکر بود که بتواند راه بهتری را جهت پیشبرد اهداف عالیه انتخاب کند ولی با پشتکار و جدیت توانست در سال ۱۳۶۳ در رشته کاردانی نقشه برداری دانشگاه تبریز پذیرفته شود و در کنار تحصیل عضو فعال انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تبریز بود. وی سرانجام از طریق انجمن اسلامی دانشجویان به ستاد پشتیبانی جنگ جهاد دانشگاهی اصفهان که مستقر در اهواز بود رفته و شروع به احداث راه یا کانال وپل کردند در عملیات والفجر ۸ شرکت کرد و در آن عملیات مسئولیت ساخت پدافند رزمی رزمندگان را عهدهدار شد و هنگامی که با موتورسیکلت مشغول سرکشی به امورات محوله و کار سایر رزمندگان اسلام بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه پیشانی مجروح و در حین انتقال به بیمارستان شربت شهادت را در تاریخ ۱۳۶۵/۱/۱۶ نوشید.
ثبت دیدگاه