دل مان برایش تنگ شده بود،به همراه مادرش وسایل مان را جمع کرده،بلیط گرفتیم و برای دیدنش عازم سقز شدیم.
رسیدیم به سقز،در اطراف سیلوی سقز در پاسگاه نگهبانی میداد. یکی از دوستانش رفت و به جبار خبر داد که برایش مهمان آمده است.دیدم که آرام آرام به طرفم آمد برادر بزرگش هم همراهش بود.با خوشحالی گفت:
پدر توئی اینجا اومدی برای چی؟ باهم برای نگهبانی به سیلو رفتیم.
همرزمش میگفت که عید جهت مرخصی به شهرستان زنجان برمیگشتند که در راه عملیات و صدای تیراندازی شنیده شده و جبار جهانگیری به برادر بزرگش گفته بود که بیا برگردیم و برادرش گفته بود که بچهها آنجا هستند بیا ما تجهیزات را تحویل دهیم.نه بیا برگردیم. او مخالفت کرده و گفت تو بیایی و نیایی من میروم و بااین حرفها دوباره برمیگردند که بعد از تحویل گرفتن تجهیزات،به برادران بسیجی دیگر میپیوندند و مشغول عملیات میشوند که در آن عملیات پیش برادر بزرگش جهان فانی را وداع کرد.
دل مان برایش تنگ شده بود،به همراه مادرش وسایل مان را جمع کرده،بلیط گرفتیم و برای دیدنش عازم سقز شدیم. رسیدیم به سقز،در اطراف سیلوی سقز در پاسگاه نگهبانی میداد. یکی از دوستانش رفت و به جبار خبر داد که برایش مهمان آمده است.دیدم که آرام آرام به طرفم آمد برادر بزرگش هم همراهش بود.با […]
ثبت دیدگاه