آقای جبرائیل نجفلوئی برادر بزرگ شهید میکائیل نجفلوئی:
آخرین باری که برادرم به به جبهه رفت به مادرم قول داد که ۱۰ روز دیگر به مرخصی خواهم آمد. و مادرم هم گفت که انشاءالله. بیایی برایت زن میگیرم تا پس از خاتمه سربازی زندگی را شروع کنی. برادرم خندید و گفت: انشاءالله
میکائیل وعدهی ۱۰ روز را داده بود ولی چند ماهی گذشت از او خبری نشد بلاخره من به همراه مادرم به مناطق عملیاتی جنوب و غرب به دنبال او گشتیم ولی هیچ خبری از او نشد به ناچار مایوس و ناراحت به منزل برگشتیم.
مادر آرام و قرار نداشت یک شب برف زیادی باریده بود مادر احساس میکند که صدای درب میآید و صدای میکائیل که مادر را صدا میزند. مادرم با خواشحالی به حیاط آمده هر چه صدای پسرم پسرم میکند صدائی نمیشوند. فلذا به کوچه میآید در میان برفها و شدت سرما پسرش را صدا میکند.
از خودش میپرسد شاید اشتباه کردم او میکائیل بود. شاید به منزل برادرش رفته. یک دفعه درب منزل ما محکم کوبیده میشود. رفتم در را باز کردم دیدم مادرم این پیرزن نحیف با صدای لرزان و گریان میگوید بیا برادرت آمده ولی نمیدانم کجا رفت.
منم سریع به بیرون آمدم هر چه گشتم و صدا کردم خبری از میکائیل نبود. برگشتم به طرف درب منزل. مادرم را دیدم جلوی درب حیاط افتاده و جان به جان آفرین تسلیم نموده است.
برادرم میکائیل همان انتظار مادرم را به یادگار برد و هنوز که هنوزه خبری از وی نداریم و منتظریم که انشاءالله روزی برگردد.
او در محل اسوه بود و همه او را دوست داشتند و الان هم همیشه از او یاد میکنند. والسلام
ثبت دیدگاه