خاطرات بانوی انقلابی خانم فروغ منهی مادر شهیدان خالقی پور از روزهای انقلاب
برگرفته از کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است
زهرا یک ساله بود که انقلاب شد. انقلابی ها شب و روز نداشتند. ضد انقلاب هم همینطور. هرکس رفتنی بود بارش را بست و از ایران رفت. خیلیها به محمودآقا پیشنهاد میدادند ما هم به خارج از کشور برویم؛ ولی کو گوش شنوا؟ هر روز میرفت، در بنگاه دوستش مینشست و علیه حکومت حرف میزد. بهش میگفتند:
حاج محمود برات پاپوش میدوزندها. چه کار به کار شاه داری؟
این حرفها به خرجش نمیرفت آنقدر گفت و گفت تا ۱۱ یک روز صبح دو ژاندارم دنبالش آمدند. گفتند باید همراهشان برود و به سوالاتشان جواب بدهد. تا برود و بیاید مردم و زنده شدم. بالاخره نزدیک مغرب به خانه برگشت. برده بودندش به ساختمانی که نفهمیده بود کجاست. اول توپ و تشر زده بودند که چرا حرفهای گنده از دهنش میزند و کاسب را چه به این غلطها؟ بعد هم تعهد گرفته بودند که دیگر مراقب حرفهایش علیه شاهنشاه باشد. چقدر هم محمودآقا گوش داد و دیگر علیه شاه حرف نزد. از فردایش بیشتر میگفت و به همه وعده میداد: « شاه رفتنی است».
روزهای انقلاب هر روز تظاهرات میرفتیم. پیاده رفتن با چهار تا بچه سخته بود. زهرا هم مدام میخواست روی دوش پدرش بنشیند. مجبور بودیم از میدان انقلاب تا آزادی را با ماشین برویم. یک بار یکی از اقوام هم همراهمان بود. پسر کوچکش را از پنجره بیرون برد و شروع کرد به شعار دادن:
مردم چرا نشستین؟ اینجا شد فلسطین.
مردی که داشت کنار ماشین ما پیاده میرفت به سر رضا دست کشید و گفت:
پسرم فعلا که شما نشستین، ما داریم راه میایم.
بچه ها زدند زیر خنده. تا به میدان آزادی برسیم، از هر پنجره عقب دو کله بیرون زده بود. شعار میدادند و میخندیدند. کار هر روزمان همین بود. صبح بعد از صبحانه میرفتیم و ظهر برمی گشتیم. خسته می شدیم ولی به نظر محمودآقا ارزشش را داشت. همهمان را انقلابی بار آورد.
۲۶ دی ماه که شاه فرار کرد، تا ۱۲ بهمن و ورود امام به ایران، مردم هر روز در خیابانها بودند. روز ورود امام، به خیابان انقلاب رفتیم. یک ساختمان نیمه کاره در کوچه فخر رازی. آن ساختمان ایستگاه انتظار شده بود. طبقههای نیمهساز پر از جمعیت بود. زهرا بغلم، خودم را از پلههای خاکی به طبقه سوم رساندم. پسرها هم همراه پدرشان بودند. همه ردههای سنی را داشتیم. زهرای یکساله، علیرضای ۷ ساله، و رسول ۱۱ سالهو داوود ۱۳ ساله. قرار بود امام به دانشگاه تهران بیاید؛ ولی ناگهان برنامه عوض شد. گفتند: « در بهشت زهرا سخنرانی میکند»
خودمان را به صالحآباد رساندیم. از شدت جمعیت جاده بسته شده بود. ماشین را پارک کردیم و بقیه راه را پیاده بود رفتیم. داوود و رسول و محمودآقا، زهرا را نوبتی روی دوششان تا من خسته نشوم. سر و صورت مردها و چادر خانمها پر از خاک. سیاهی جمعیت همه بهشت زهرا را گرفته بود. جایگاه سخنرانی امام را از دور میدیدم نمیشد جلو رفت. هرچه گردن کشیدم ببینمشان نشد؛ فقط صدایشان را شنیدم:
من به پشتیبانی از این ملت، دولت تعیین میکنم.
یاد محمد افتادم. هنوز داغش تازه بود. مثل داغ همه آنها که این سالها خونشان به ناحق ریخته شده بود اشک راه باز کرد.
سرعت روزهای انقلاب بیشتر از روزهای دیگر بود. هر روز یک خبر جدید. کارم شده بود روزنامه خواندن. اتفاقات و بیانیههای پشت هم. دو سه روز به پیروزی انقلاب، برای دیدار امام به مدرسه رفاه رفتیم. من و داوود و حاجی. جمعیت، خیابانهای اطراف را هم پر کرده بود.
یک لحظه از داوود غافل شدم. بچه میخواست از یک بلندی بپرد که زمین خورد و شلوارش پاره شد. اینقدر خجالتی بود که دیگر قدم از قدم برنداشت. فکر میکرد الان همه شلوار پارهاش را نگاه میکنند. هرچه قربان صدقهاش رفتم تا راه بیاید، قبول نکرد. با لپهای گلانداخته همانجا ایستاده بود. آخر به شرطی کیفم را روی پارگی بگیرد و من هم با چادرم دورش را بپوشانم، تا ماشین رفت و سوار شد. این شد دیدار آن روز ما.
با حمله گارد به پادگان نیروی هوایی همافران، در تهران آتش جنگ خیابانی افروخته شد. کارکنان بهشت زهرا از خانهها یخ جمع میکردند تا روز تا روی جنازههای دفن نشده بریزند. وانتها در کوچهها میگشتند، برای کفن جنازهها ملحفه از مردم میگرفتند. نیرو برای کندن قبرها کم بود. محمودآقا هر روز صبح برای کمک به بهشتزهرا میرفت و شب برمیگشت.
بعد از ظهر روز ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ حکومتنظامی اعلام کردند. امام فرمان شکستن حکومتنظامی را صادر کردند. دوست داشتم در جریانات انقلاب از خانه بیرون بزنم؛ ولی محمود آقا اجازه نمیداد. نقش من را تربیت بچهها میدید. که بدبازاری بود برای منحرف شدن و سر از بیراهه درآوردن نوجوانها. هر روز که خودش میخواست بیرون برود؛ به عزیز میسپرد که من و خواهرم ماهرخ از خانه بیرون نرویم.
صدای جمعیت از پشت پنجرهها وسوسهمان میکرد. هر کس چیزی دستش بود تفنگ، چوب و کوکتل مولوتوف. فریاد میزدند:
میکشیم میکشیم، آنکه برادرم کشت.
شروع به التماس به عزیز کردیم. از ما اصرار از او انکار. هرچه گفت خطر دارد و جواب محمودآقا را چه بدهم به خرجمان نرفت. دست آخر برای اینکه مهارمان کند، گفت:
اگر رفتی بچهت رو هم ببر.
فکر کرد با این حرف کوتاه میآیم؛ ولی من از خدا خواسته قبول کردم. زهرا بغل گرفتم و راه افتادم. ماهرخ هم دنبالم. زدیم در دل جمعیت. غوغایی بود. داغ و پرهیجان شعار میدادیم که صدای تیرادازی پرده گوشم را لرزاند. زهرا را زیر چادرم پناه دادم. نزدیک کلانتری چهارراه دوم دخانیات جمعیت را به گلوله بسته بودند. مردم در خانههایشان را به روی تظاهراتکنندگان باز کردند تا پناهشان بدهند. خودم را در اولین حیاطی که درش باز بود انداختم ماهرخ هم دنبالم. یک چشمم به زهرا بود، یک چشمم به او که گم نشود. در آن جای تنگ و شلوغ، ناگهان دو نفر از خانمها شروع کردند به شعاردادن. در یک چشم به هم زدن همه چیز به هم ریخت. ترسیدماتفاق بدی بیفتد. زهرا را به خودم چسباندم، دست ماهرخ را گرفتم و بیرون زدم. راه رفته را یکنفس دویدیم. دویدن با آن کفشهای پاشنهبلند مصیبت بود، رویم را هم کیپ گرفته بودم که اگر کسی دید نشناسد و به محمودآقا نگوید.
ثبت دیدگاه