حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

جمعه, ۱۰ مرداد , ۱۴۰۴ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6431 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
غواص شهید محمدباقر فتح اللهی
9

نام پدر: عزیزاله محل تولد: سلطانیه تاریخ تولد: ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۱۹/۱۰/۶۵ نام عملیات: کربلای ۵ منطقه عملیاتی: پاسگاه زید (شلمچه) محل شهادت: — مزار شهید: سلطانیه محمدباقر فتح اللهی فرزند زوج عزیزاله و سلطان به سال ۱۳۴۱ در سلطانیه به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و ۲ پسر و ۵ دختر داشت. باقر پس […]

پ
پ

محمدباقر فتح اللهینام پدر: عزیزاله
محل تولد: سلطانیه
تاریخ تولد: ۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۱۹/۱۰/۶۵
نام عملیات: کربلای ۵
منطقه عملیاتی: پاسگاه زید (شلمچه)
محل شهادت: —
مزار شهید: سلطانیه

محمدباقر فتح اللهی فرزند زوج عزیزاله و سلطان به سال ۱۳۴۱ در سلطانیه به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و ۲ پسر و ۵ دختر داشت. باقر پس از چندی پا به مدرسه گذاشت و توانست مقاطع ابتدایی، راهنمایی و متوسطه را با موفقیت به پایان برده و با موفقیت دیپلم اقتصاد را از دبیرستان اخذ نماید.
وی در دوران انقلاب نیز فعالیتهای خود را علیه رژیم شاهنشاهی آغاز کرد و در چندین نوبت در راهپیماییها و تظاهراتی که علیه رژیم شاهنشاهی برگزار میشد، شرکت کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، باقر فعالیتهای فرهنگی خود را در مساجد آغاز کرده و با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران راهی جبهههای حق علیه باطل شد.
وی در عملیاتهای مهمی چون بیتالمقدس، محرم، رمضان، کربلای ۴ و ۵ و چندین عملیات دیگر شرکت کرد. محمدباقر برای اولین بار در سال ۱۳۶۱ عازم جبهه شد و تا موقع شهادت همچنان در جبهه بود. باقر در جبهه دورههای آموزش غواصی را یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشت و به عنوان فرمانده گردان غواصی از گردان ولیعصر (عج) لشکر ۳۱ عاشورا رشادتهای فراوانی را در جبهه انجام داد. تا این که در تاریخ ۲۲/۱۰/۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید.
پیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار روستای سلطانیه به خاک سپرده شد.

دستنوشته شهید
… از شوق عملیات خستگی فراموشم شده بود با اینکه دو روز بود به خوبی نخوابیده بودم، نه تنها من بلکه همگی خسته بودیم، هر کس هر جا میافتاد، خوابش میبرد. بعضی از بچهها با همان حال دعا میخواندند و یا قرآن زمزمه میکردند ولی من باید بیدار میماندم و هوشیار مینشستم چون هر لحظه امکان حرکت بود.
وقتی که با قایق نزدیک دشمن شدیم درگیری شروع شد و قایق ما چپ شد و به آب افتادیم که چند تن از برادران از جمله شهید شهبازی و شهید حسن مجتهدی در آنجا به شهادت رسیدند.
من از آب درآمده و مجدداً خود را به خط دشمن رساندم. بالاخره به دجله رسیدیم، بیش از یک روز در کنار دجله پدافند کردیم. یکی از برادران زخمی شد. همه مسئولیت گروهان بر دوش من افتاد. مجدداً شب به طرف دشمن حمله کردیم. آن شب هم چند تن از بچهها شهید شدند. بالاخره آن روز را با تعداد کمی از برادران در برابر دشمن ایستادیم، خیلی سخت بود. پاتک سنگینی از سوی دشمن شروع شد. برادرمان حسین شاکری از برادرانی بود که با آن جثه کوچکش از سه ناحیه بدنش زخمی شده بود، ولی به عقب نمیرفت. دشمن با اینکه در هر پاتک با تلفات بیشتری روبهرو میشد ولی پشت سر هم پاتک میکرد.
شب و روز دشمن ضدحمله داشت. ساعت ۱۱ روز بعد دشمن یک پاتک حسابی و سنگینی کرد و حدود ۲۰ نفر از گروهان مانده بودیم، مهمات ما کم کم تمام میشد به وسیله بیسیم با عقب تماس گرفتیم. گفتند که باید مثل حسین (ع) بجنگید و واقعاً بچهها حسینوار جنگیدند.
جنگ نزدیک تن به تن بود. نارنجکهای دشمن در پشت سر ما به زمین میافتاد.
کم کم از تعداد بچهها کم میشدند، فقط چند نفر مانده بودیم و برادران در مقابل آن همه دشمن به خوبی مقاومت کردند و آنجا فقط و فقط امداد غیبی و فرشتگان الهی بودند که به ما یاری میرساندند.
آب و آسمان و خاک در سوگ سرداران رشید گریان بودند، آری پس از هر پیروزی شاهد شهادت شهیدان نامداری بودیم.
***
روایت عشق
راوی: مادر شهید
آن روز غذای مورد علاقه محمد را درست کردم. ساعت ۱۱ صبح بود که زنگ در زده شد. رفتم و محمد را روی ویلچر دیدم. بدون اینکه احوالپرسی کرده باشم، پرسیدم: چی شده؟ گفت: چیزی نشده یک خراش کوچیکه.
شبها از شدت درد نمیتوانست بخوابد. یک روز صبح برایش آب وضو بردم. دیدم صورت محمد خیس است. از شدت درد عرق کرده بود. با خود گفتم: برای نماز بیدار نکنم، تازه خوابیده است.
بعد از یک ساعت، ناگهان از جا پرید. با وحشت گفت: وای خاک بر سرم شد.
گفتم: چرا این حرف را میزنی؟ چی شده؟
گفت: وقت نماز صبح گذشته!
به او گفتم که چون حالش خوب نبوده بیدارش نکردم. ناراحت شد. با لحنی التماسگونه گفت: خواهش میکنم بعد از این بیدارم کن، در هر شرایطی.

***

بعد از اینکه رفت مدرسه تا اول دبیرستان درس خواند به محض اینکه جنگ شروع شد، رفت جبهه. گفتم: نرو درست را تمام کن بعداً برو.
اما گوشش بدهکار نبود. اول جنگ خرمشهر رفت. بعد از فتح خرمشهر ۶ ماه به عنوان بسیج خدمت کرد. بعد دوباره به عنوان پاسدار خدمت کرد.
یک بار بر اثر اصابت ترکش زخمی شده بود. در بیمارستان قم بستری کرده بودند. بعد از مدتی که بهتر شد دوباره رفت و همان پایی که مجروح شده بود و لولهای گذاشته بودند، تیر اصابت کرده بود به همان لوله و درآمده بود بیرون. برده بودند تبریز بستری کرده بودند. همان موقع ماه رمضان بود. با وجود مجروحیت شدیدش یک ماه روزهاش را گرفت. دکترها گفته بودند: چرا روزه گرفتهای؟ تو هنوز خوب نشدی.
گفته بود: فقط مجروح شدم، چیزی نشده. ۱۰ ماه هم بخواهم روزه میگیرم.
بعد از آنکه مختصری حالش خوب شد، رفت شلمچه. در حین عملیات به عنوان غواص شرکت کرده بود. فرمانده غواصان بود. برادرش هم مجروح شده بود ولی باقر در حین غواصی شهید شده بود. اینها که یک هفته در آب بودند. از دوستانش دیده بود که لباسهای اینها گیر کرده به سیم خاردارها فهمیده بود و اینها را از آب کشیده بود بیرون.
همیشه میگفت: مادرجان من شهید شدم برای حضرت علیاکبر(ع) گریه کنید.
***
یکبار که پایش زخمی بود، گفتم: باقرجان دیگر نرو پایت زخمی است. گفت: مادر من اگر پایم ریز ریز هم بشود باز هم میروم.
گفت: من و تو مشغول عشق مادر و فرزندی بشیم. ناموس ما دست دیگران بیفتد. قرآن از بین برود؟ من خواهم رفت. این پایی که میبینی میلنگد و راه نمیتواند برود پا روی همه حرفها میگذارد و میرود.
اخلاق عجیبی داشت. اصلا در مورد سمت خودش در جبهه که پاسدار یا غواص یا فرمانده است، چیزی نمیگفت.
***
یک بار در خواب دیدم در یک جایی باغ و چمنزار است. جایی پر از گل و باصفاست باقر را آنجا بین گلها دیدم.
یک بار هم خیلی گریه کرده بودم و بیتاب بودم شب در خواب دیدم: جایی که هست، پر از آب است. گفت: مادر ببین مرا در جایی پر از آب نگه داشتهای!
بعد از آن دیگر گریه نمیکنم.
***

وقتی برای عملیات بدر آماده میشدیم و بچهها بر روی قایقها سوار شده بودند همه برای حسین (ع) گریه میکردند و اشک میریختند و با لبهای خندان و با گونه های سرخ آماده شهادت در راه خدا بودند.
***
تسبیحات اربعه
گفتم: آقا باقر وقتی سرم را زیر آب نگه ¬میدارم زود خسته می¬شم نمیدونم چیکار کنم؟
باقر جواب داد: من از شروع تمرین که زیر آب می¬رم تا تمرین تموم بشه ذکر تسبیحات اربعه را میگم. تو مسیر بهم فشار وارد نمی¬شه و خسته هم نمی¬شم .
***
راوی: عباس راشاد، همرزم
جیره غذا
چند ساعت قبل از عملیات در داخل سنگرهای روباز بودیم. باقر آمد به من گفت: رفتید و خط بلجانیه را شکستید با این کلت به من خبر بده. خودشان بعد از ما وارد آب می¬شدند. کلت را گرفتم. کلت ایران ساخت اصفهان که ۳-۲ کیلو وزن داشت. یک بسته هم گلوله¬ی کلت منور را داد که ۱۰، ۱۲ تایی می¬شد. با چسب و نایلون حسابی بستهبندی کرده بود و ضد آب شده بود. گفتم: حالا این کلت را کجا نگهدارم؟ آمد زیپ لباسم را باز کرد بسته¬ی کلت و گلوله¬ها را داخل لباسم فشار داد، انگاری داشت توی صندوق عقب ماشین وسایل می-چپاند! بعد هم زیپ را بالا کشید و گفت: بیا … دیدی جا شد!
گفتم: کارت تموم شد؟
گفت: آره جاش کردم دیگه.
فشار خود لباس کم بود حالا داشتم زیر فشار کلت و گلوله¬ها داخل آب نرفته خفه می¬شدم. سریع زیپ را پایین کشیدم. بسته¬ی گلوله¬ها را به زحمت باز کردم و دو تا گلوله را نایلون پیچ کردم و کنار کلت جا دادم. شکل کلت و گلولهها روی سینه¬ام جا انداخته بود. همین که زیپ لباسم را با زحمت بالا کشیدم. جیره¬ی غذایی آوردند.
باقر با خنده گفت: جیره غذا رو هم بذار داخل لباست به دردت می¬خوره …
و من مات مانده بودم که غذا را ببرم یا کلت منور؟!
***

چند روز قبل از عملیات کربلای ۵ به چادر بچه¬های دیگر سر زدم ببینم حال و هوایشان چطور است. حال و هوای بچه¬های چادر ما خیلی عوض شده بود. رفتم سراغ باقر فتحاللهی.
جلوی چادر ایستاده بود. سلام و احوالپرسی کردیم. گفت: عباس بیا بریم گازوئیل گرم کنیم، اسلحه¬ها رو بشوریم.
رنگ و رویش عوض شده بود. گفتم: به خودت نگاه کردی که چطور شدی؟
آرام گفت: عباس! به دلم یه چیز¬هایی افتاده
با شیطنت گفتم: آخه چی؟
لبخند کمرنگی زد و گفت: احساس می¬کنم وقت رفتن ما هم رسیده.
راست میگفت. من هم احساس کرده بودم. باقر، باقر همیشگی نبود.
***
فرمانده گل آلود
پشت خط منتظر عملیات بودیم. مشغول وارسی سنگرها شدم. به بچه¬ها سر کشیدم و اوضاع را بررسی کردم. موقع برگشتن ابوالفضل و باقر را دیدم. گلآلود و رنگپریده. از سرما می¬لرزیدند.
پرسیدم: معلوم هس شما کجایین؟
باقر گفت: از خط خودمان تا خط دشمن سیم کشیدیم تا نیروها راحتتر این مسیرو برن.
***
نقطه رهایی
در پاسگاه کوتسواری توی سنگر بودم. علی وارد شد. از دیدنش خوشحال شدم و پرسیدم: پس شما کجا بودید؟ چرا اینقدر دیر اومدید؟
با لحنی که صدایش به سختی شنیده میشد، گفت: من تو گروهان باقر فتح¬اللهی بودم.
اسم باقر را که آورد هوش و حواس من رفت پی باقر.
شب سیاهی¬هایی را روی آب دیده بودم. نکند … سراسیمه از سنگر بیرون دویدم. آمدم بالای خاکریز و عقب را نگاه کردم. قتلگاهی بود. ۶۰-۵۰ نفر همه پشت موانع روی هم افتاده بودند. آب گل¬آلود بود ولی خون سرخ روی آب جاری بود. نتوانستم خودم را نگه دارم. نشستم و زدم زیر گریه. باورم نبود بچه¬ها رفته باشند. خودم را دلداری دادم و گفتم: شاید باقر زنده باشد، شاید یوسف زنده باشد و شاید ابراهیم …
در همین حین ناصر را دیدم. نور امیدی در دلم روشن شد. با خودم گفتم از کجا معلوم اونا بچه¬های ما باشند.
از ناصر پرسیدم: ناصر بچه¬ها کجا هستند؟
چشمانش قرمز بود. با یأس به طرف آب برگشت: اونجان مگه نمی¬بینی؟
با این جمله بغضش ترکید و دستهایش رو جلوی صورتش گرفت و من به داخل سنگر برگشتم. با یک نگاه فضای سنگر را از نظر گذراندم. دست و پایم میلرزید. ۷۰-۶۰ نفر بودیم که مدتها با هم زندگی کرده بودیم اما حالا سنگر سوت و کور شده بود.

مصاحبه با شهید محمدباقر فتح اللهی
– سلام علیکم
– سلام علیکم
– حالتون خوبه؟
– سلامت باشید.
– چه کار میکنید آقا؟
– کوچکتونم.
– آقا باقر انشاءا… امشب به آب خواهیم زد.
– انشاءا…
– با لهجه خودتون، خودتون را معرفی کنید.
– محمدباقر فتحاللهیم. از سلطانیه اعزام شدم.
– از سلطانیه اعزام شدید؟
– بله از سلطانیه زنجان.
– خدا سلامتتان کند. آقا باقر شما فرمانده گروهان این غواصها هستید که امشب عمل میکنند.
– انشاءا…
– ۹ کیلومتر توی آب میخوان برن تا به عقبه دشمن برسند و خط عقبی دشمن را بشکنند.
– انشاءا…
– شما بفرمایید که الان به چی فکر میکنید؟
– الان هیچی فقط منتظریم اون لحظه برسه و زود به آب بیفتیم و برویم.
– بچهها را توجیه کردید؟
– الان میرفتم نقشه را بگیرم.
– آهان. نقشه را آقا مجید ابوبصیر برد.
– با نقشه هوایی میخواهید توجیه کنید؟
– بله با نقشه هویی
– الان چه خبری توی منطقه است؟
– الان همه به فکر خودشون هستند. همه منتظرند که آفتاب کی غروب میکنه که ما به آب بیفتیم و به خط بزنیم. انشاءا…
– انشاءا… که این عملیات، عملیات نهایی است و صدام فرار خواهد کرد یا به دست شما به جهنم و درک واصل خواهد شد. به نظر شما وظیفه مردم در قبال این جنگ چیه؟ و جنگ تا کی باید ادامه پیدا کنه؟
– وظیفه مردم این است که تا آخر از جنگ دفاع کنند و پشتیبانی کنند الان مخصوصاً از این به بعد چون در این عملیات میشه گفت که کلید پیروزی شروع به باز شدن میکند. باید بعد از این ادامه بدهند. برگشتن به عقب هم نداریم. تا این که پیروزی به حدی برسد که کربلا آزاد شود.
– آقا باقر به نظر شما غواص یعنی چی؟
– اون رو من نمیدوم، اون رو بسیج میدونه.
– باز هم به عنوان گروهانی که بالای سرش هستید.
– من اون طور که باید بگم نمیتونم بگم ولی چیز عالیه. هر کس در آب بیفتد این را درک نمیکند. باید هر کس خودش ساعتها بیاد و توی آب بیفتد تا توی آب سرد بفهمد که غواص یعنی چی.
– از اشنورکل میخواهید استفاده کنید؟
– بله، از اشنورکل استفاده میکنیم همه سرشان ۲۵، ۳۰ سانتیمتر زیر آب به طرف دشمن خواهند رفت.
– انشاءا…
– انشاءا…
– زیر آب چه ذکرهایی خواهید گفت؟
– زیر آب، سبحانا…، اون طور که گفتن. ا…اکبر، لاالهالاا…، از این ذکرها خواهیم گفت تا انشاءا… به خط دشمن برسیم.
– خب به خط دشمن رسیدید و زیر خورشیدیها و به سیمخاردار رسیدید چه کار میخواهید بکنید؟ چی بگید؟
– شکر …. الحمدا…
– الحمدا… (با خنده) انشاءا… آقا باقر از خدا میخوام که فردا شب یا نه فردا صبح زود روی پد دشمن صحیح و سالم ببینمت و زیارتت بکنم.
– انشاءا…
– در آخر چه صحبتی دارید؟ چی دوست دارید بگید؟ صحبت کنید ما استفاده کنیم.
– هیچی. میشه گفت دیگه صحبتی نیست.
– از قرار معلوم خیلی خوشحالید.
– آره (خنده)
– (خنده) از دوستاتون کیا پیشتونن؟
– هستند. آقا ناصر بیات هست، مشهدی یعقوب هست، آقا غلامرضا جعفری هست، آقا محمداوصانلو هست، آقا مجید بربری هست، تمام برادرا هستن. رضا مهدیرضایی، آن یکی رضاها. خیلیها هستن.
– آقا دیگه من مزاحم نمیشم. شما میروید نقشه بیارید انشاءا… نیروها را توجیه کنید.
– انشاءا…
– انشاءا… دیدار ما اونطرف آب.
– انشاءا…

وصیتنامه شهید
… آی برادران و خواهران بالاخره دنیا میگذرد و زندگی بپایان میرسد و سرانجام مرگ همه ما را در خواهد یافت و چه مرگی بهتر از شهادت که خدا نصیب انسان کند و این مرگ پرافتخار آغوش خود را بروی انسان بگشاید.
… برادران و خواهران، که در مزار شهدا جمع میشوید آن موقعی که یک پیکر آغشته به خونی را تشییع کردید و ازآنجا برگشتید چند لحظهای فکر کنید و بخود بیایید که برای چه به تشییع جنازه آمدهاید؟ و این شهید به کدام راه رفته و در کدام راه و برای چه چیزی به شهادت رسیده است؟ آری همانطور که معصوم (علیهالسلام) فرمود: یک ساعت فکر کردن از ۷۰ سال عبادت بهتر است .
… خواهران و برادران، از غیبت کردن بپرهیزید از تهمت زدن دوری کنید چون این گناهان خیلی آسان است ولی عذابش دردناک، از خودپرستی و تکبر بپرهیزید و همیشه خود را در پیشگاه خدا حاضر بدانید.
… ای مردم جبههها را خالی نگذارید، ای خواهر و برادر، همه به فکر جنگ باشید،ای مادران و پدران، فرزندانتان را به جبهه بفرستید و از مال و جان خود در راه خدا بگذرید و اگر دراین راه هر خطری برایتان پیش آمد برای رضای خداست و در نزد خدا اجری عظیم خواهید داشت.
… هیچگاه شهدا را فراموش نکنید، به برکت خون آن عزیزان است که شما آنجا آسوده نشستید، هر هفته عصر جمعه به مزار شهیدان بروید و آن عزیزان را زیارت کنید و در آنجا برای طول عمر امام دعا کنید که قبول میشود.
… راهی که من آنرا برگزیدهام بدون شک راه اباعبدا… الحسین (ع) است و این راه تنها راهی است که انسان را به سعادت میرساند، مواظب باشید از این راه خارج نشوید.
… همه بدانند که من این راه را آگاهانه انتخاب کردهام و در این راه اگر هزار جان داشتم میدادم.
ای پدر و مادرعزیزم از شما خیلی تشکر میکنم که باعث شدید من به جبهه بیایم و به آرزویم برسم و هیچوقت مانع آمدنم نشدید، شما برای من زحمت فراوان کشیدید و رنج بسیار تحمل کردید، خدا به شما عوض بدهد.
… ای خواهرانم، فرزندان خود را خوب و صحیح تربیت کنید، فرزندانی مقاوم و مخلص، تحویل جامعه اسلامی بدهید و خودتان هم صبور باشید.
برادرانم، سنگر به خون آغشتهام را پر کنید و اسلحه بر زمین افتادهام را برگیرید و به دشمنان اسلام ثابت کنید ما در راه خدا تا آخرین قطره خونمان و تا آخرین نفرمان خواهیم جنگید.
… بدانید بالاخره حق پیروز است و فتح نهایی با ماست گرچه طول میکشد، کربلا آزاد خواهد شد، فقط صبر کنید که خداوند با صابران است.
مسئله اصلی ما فقط و فقط جنگ است از خانههایتان بیرون بیایید، از این دنیای پست ببرید از خانه و زندگی دل بکنید که امروز جهاد بر همه واجب است.
… پدر و مادرم، در شهادت من صبور باشید و بدانید ما از کاروان عقب ماندهایم باید هر سه برادر تا به حال شهید شده بودیم که انشاءا… میشویم.

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.