عباس محمدی سال ۱۳۴۳ شمسی در روستای دولاب از توابع شهر زنجان متولد شد. تا دوم ابتدایی در زادگاهش درس خواند و بعد همراه خانواده راهی شهر زنجان شد و مابقی دوره ابتدایی را در دبستان خاقانی به اتمام رساند. همزمان با تحصیلات ابتدایی به سبب حضور در جلسات قرآن و اصول عقاید (تابستانها در مسجد مرحوم حجت الاسلام والمسلمین عبدالحمید قایمی برگزار میشد) به عنوان در خردسال قران کریم شناخته شد. با سپری کردن دوره تحصیلات متوسطه در دبیرستان امیرکبیر زنجان عضو بسیح بیست میلیونی شما، سال ۱۳۶۲ دیپلم خود را در جبهه اخذ کرد.
نخستین بار اول اسفند ۱۳۶۰ به صورت بسیجی، همراه برادر کوچکش جواد، پس از طی دوره آموزش در پادگان ۲۱ حمزه تهران. عازم جبهههای جنگ گردید. در عملیات بیتالقدس شرکت کرده، از ناحیه پای چپ زخمی شد. تا خرداد ماه ۱۳۶۳ بسیجی ویژه بود و از این تاریخ پاسدار رسمی گردید و دوباره در ۸ آبان ۱۳۶۳ به جبهه اعزام شد. از سال ۱۳۶۴ به اطلاعات لشکر۳۱ عاشورا پیوست. و با جمعی از برادران اطلاعات برای گذراندن دوره تخصصی اطلاعات به تهران رفت. عباس نفر اول دوره شد. در عملبات بدر داشت و در شناسایی منطقه شطعلی و عملیات والفجر ۸ جزو نیروهای اطلاعات بود. در عملیات کربلای ۴ در کسوت غواص و به اتفاق دوستان اطلاعاتی خود نیروهای گردان ولی عصر را هدایت کرد و از بازوی راست مجروح شد. در شناسایی عملیات کربلای ۸ در منطقه عملیاتی نصر ۷ (سردشت) در ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ در اثر بمباران و حین کمک به هموطنان کرد به درجه شهادت نایل آمد.
خصوصیات بارز شهید:
باتقوا، شجاع و ایثارگر بود و در همه کارهای سخت داوطلب میشد. به همه همرزمان خود کمک میکرد و امور چادر، سنگر و… را داوطلبانه و مخنیانه انجام میداد. حافظ کل قران بود و صدای رسایی داشت. هر وقت قرآن میخواند، همه از صوت زیبایش لذت میبردند او به اتفاق شهید ابراهیم اصغری کلاس قرآن برگزار کرده و به بقیه باد میداد.
شهید دوستان خود را به تقوا، اقامه نماز اول وقت و خواندن قران دعوت میکرد و با عمل خود ایثارگری را به همرزمانش میآموخت.
خاطرات
مادر شهید:
شبی در جمع خانواده صحبت از جبهه به میان آمد، گفت: من ثبت نام کردهام، بروم جبهه. نامه آوردهام. گفتم: از من اجازه نگیر. برو از برادر بزرگت، حاج عمو اجازه بگیر.
پدرش مرحوم شده بود. به برادر بزرگش حاج عمو میگفتیم، گفت: رفتم پیش داداش. او هم گفت: برو از مادر اجازه بگیر. آمدهام از شما اجازه بگیرم.
گفتم: من به خاطر خودم نمیتوانم، حرفی بزنم و مخالفت کنم. شما که از بچههای دیگران عزیزتر نیستند. جنگ رفتن اسیری دارد، مجروحیت دارد، شهادت دارد. اگر اینها را میتوانی قبول کنی برو.
به یکباره برادر کوچکش جواد گفت: اگر او برود من هم میروم.
عباس گفت: نه. تو بمان به مادر کمک کن.
جواد گفت: نه اگر عباس بره، به من هم باید اجازه بدهی.
گفتم: خب برید. به خدا سپردمتان. من مخالفتی ندارم.
از من اجازه گرفتند و رفتند آموزش. اما زود برگشتند. گفتم: چی شد که زود آمدید؟
گفتند: خب، نیرو لازمه. آموزش را زود تمام کردند. مرخصی دادند. بعدش میرویم منطقه.
به منطقه رفتند و در عملیات بیتالمقدس شرکت کردند. با این اوضاع به درسش هم میرسید. زنجان هم که میآمد به قاسمیه می رفت. شبی در خواب دیدم، قاب عکسی به من دادند. ولی عکسش را ندیدم. قاب عکس خالی بود گفتند: این عکس حضرت یوسف علیهالسلام است.
بعد از آن دیدم که عباس توی قنداق است. انداخته بودمش روی پاهام که بخوابانمش. دیدم روی سینهاش نوشته شده: “فضل الله المجاهدینعلی القاعدین اجرا عظیما”.
رفتم پیش داییام، مرحوم حاج نوروز تفریقی. خوابم را برایش تعریف کردم. گفت: قنداق، یعنی از گناه فارغ شدن. ان شاءالله که خیر است.
متوجه شدم که، دلداریم میدهد.
اسرافیل، برادر شهید:
اولین کسی که خبر شهادت عباس را به من داد، منصور سودی بود. در مزار شهدای زنجان بودیم که همدیگر را دیدیدم و به من گفت: عباس زخمی شده، احتمالا هم شهید شده است. من میروم و به شما خبر میدهم که شهید شده است یا زخمی.
خانهشان که رفته بود به همسرش گفته بود؛ عباس شهید شده و من نمیتوانم بمانم. رفته بود منطقه (منطقه عملیاتی نصر ۷) و خودش هم همانجا شهید شد.
یوسف صارمی، همرزم شهید:
از وقتی که رزمندگان زنجان به لشکر ۳۱ عاشورا منتقل شدند، سه نفر از نیروهای زنجان به واحد اطلاعات عملیات معرفی شدند. که الان هر سه شهید شدهاند. این بزرگواران، شهیدان عباس محمدی، ابراهیم اصغری و منصور سودی بودند.
شهید عباس محمدی قاری و استاد قرآن بود. در آموزشهای قبل از عملیات و کلاسهایی که به منظور آمادگی برای عملیات تشکیل میشد، بعد از تمرینات غواصی جلسه قرآن را اداره میکرد و با صوت و لحن زیبا و دلچسبی، دعای آخر قران (اللهم اسئلک اخباط المخلصین…) را قرائت مینمود. بعد از عملیات نصر ۷ نیروهایی که در مرحله اول عملیات بودند به پشت جبهه منتقل میشدند. تعدادی از نیروهای اطلاعات از جمله عباس محمدی نیز بین آنها بود.
رضا پورجواد، مسئول تدارکات واحد آمد و به من گفت: میخواهم چیزی را بگویم که با شنیدن آن خیلی ناراحت میشوید. پس از مدتی کلنجار رفتن، گفت: که عباس شهید شده.
پرسیدم: کجا؟ چگونه شهید شد؟
گفت: حوالی دژبانی نزدیک سردشت هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران کردند. نیروها که از مینیبوس پیاده شدند تا برای خودشان جان پناهی بگیرند، عباس محمدی میرود که به یکی از اهالی منطقه که مجروح شده بود کمک کند، همانجا بمباران شهید میشود.
احمد بیرامی، همرزم شهید:
با این که معلومات و دانش قرانی ایشان بالاتر از دیگران بود ولی هیچوقت، خودش را به رخ نمیکشید. اوایل آشنایی و حضورش در واحد اطلاعات که شناخت زیادی از ایشان نداشتیم، زیاد خودش را مطرح نمیکرد. میگفت آنهایی که بلد هستند بخوانند (منظور قران) و هر وقت نکتهای بود، حتما تذکر میداد. تا این که کمکم، بین نیروهای واحد به عنوان استاد قران شناخته شد. در هر منطقه و جبههای که عباس حضور داشت، حتما جلسه قرآنی بود و بچهها دور او جمع میشدند و قرائت، روخوانی و تجوید قران یاد میگرفتند.
دست نوشتههایی از شهید:
روز دوشنبه با تنی چند از برادران به ترابری رفته بودیم. برادر مجید تفریقی و محسن نجفیان – رزمندگان گردان ولیعصر (عج) – را در ترابری دیدم. هر دو زخمی بودند. نام چند تن از شهدا را گفتند. و گفتند که ابراهیم (اصغری) هم شهید شده. باورم نمیشد تا اینکه از برادران واحد اطلاعات لشکر ۳۱ عاشورا که از خط برگشته بودند، شنیدم ابراهیم شهید شده. پاهایم سست شده بود. گیج شده بودم.
سه سال و اندی بود که او را میشناختم و در این مدت تقریبا، همیشه با هم بودیم. با هم برای نماز جماعت، دعای کمیل، گردش و کوهنوردی میرفتیم.
او بود که مرا با حرفهایش از راه کج، باز میداشت. او بود که عیبهایم را مانند آئینه به من نشان میداد. بیشتر شبها مخصوصا بعد از دعای کمیل و دعای توسل سر مزار شهدا میرفتیم.
برای بازی بسکتبال و فوتبال باهم میرفتیم. در مرخصیها باهم بودیم. وقتی هم مرخصی تمام میشد باهم برمیگشتیم. اما خواست خدا آن بود که من و او از همدیگر جدا شویم. او با تنی خونین پرگشود. به سوی معبود شتافت و به آرزوی دیرینهاش رسید. او بسان پرندهای بود که این دنیا برایش قفس تنگ و تاریک بود. او میلههای این قفس را شکست. او سبکبال شد و به سبک بالان پیوست. ابراهیم هوای نفس خود را در خود کشته بود. شیطان را از خود طرد کرده بود. او عاشق لقاءالله و مشتاق زیارت امام حسین علیهالسلام بود. او سرباز جانباز رهبرش بود. او لبیکگوی رهبرش بود. او غم دردمندان و بیچارگان بر دل داشت. غمی که سالها او را رنج داده بود. غمی که قلبش را خونین ساخته بود. او سعادت را در شهادت دید و شهادت را شیرینترین شهدها یافت. زمزمههای علی بر لبش جاری بود زمزمههایی که جانسوزتر از نوای نی بود.
ابراهیم از این دنیای فانی برید و به دنیای باقی شتافت. او باوفا بود. او بامحبت بود. اما از ما وفا ندید. او به عهدش پایدار بود. او جهاد را دری از درهای خدا و ترک جهاد را پوشیدن لباس ذلت میدانست. عاقبت این در به روی او گشوده شد و ندای ارجعی آمد. اما با شنیدن آن سبک شد. به مولایش اباعبدالله علیهالسلام سلامی خونین داد و شتابان به سوی زیارت او پر کشید.
ای انسان، تو چقدر خودخواهی، تو چقدر عصیانگری، مگر نمیدانی که این دنیا بیش از سه ساعت نیست.
اول ساعتی که گذشت، در آن هر چه کشتی، همان روید و همان خواهی چید و بدان که پشیمانی سودی ندارد.
دیگر ساعتی که در آن هستی، و سومین ساعت، ساعت آینده است.
که امید زیادی برای دیدن آن نیست.
پس چرا ای انسان، عصیانگری پیشه خود ساختی و نافرمانی خدای در پیش گرفتی و یک ساعت عمر خویش را که داری میسازی. زیرا که امید به زنده بودن در ساعت آینده را نداری.
به خود آی، ای انسان، غرور و خودخواهی، ریا و تزویر از خود دور کن.
اگر نجنبی دیر خواهد شد. در یک لحظه میبینی دست مرگ خرخردات را گرفته و آیندهای که بدان امید بسته بودی، ساعت مرگ تو شده.
و رخصتی هم نمیدهند تا کارهای خلاف ساعت گذشتهات را جبران کنی. رهایی از مرگ ناممکن است و حکم خدا تغییرناپذیر. مرگ برای هر کس بیش از یک بار نیست. چنان که تولد از مادر هم بیش از یک بار نیست.
فرازی از وصیت نامه شهید:
سخن آخرم با برادران بسیجیام میباشد. آنهایی که ساده زندگی میکنند و در راه خدا از هیچ تلاشی مضایقه نمیکنند. برادرانی که گمنام بودن را دوست دارند و بدون هیچ ادعایی این انقلاب را پاسداری میکنند. از این برادران میخواهم که اگر محصلید با جدیت به درس خویش ادامه داده و دانشگاههارا آباد کنند و اگر کارگرند و کشاوز انشاءالله تعالی خداوند پشتیبان شما برادران است.
خدایا چه خوش است هجرت گزیدن و جهاد کردن
خدایا چه خوش است جهاد کردن و به شهادت رسیدن
خدایا چه خوش است از علایق بریدن و به ذات کبریاییات پیوستن.
صفحه اصلی » گروه » شهدای اطلاعات
عباس محمدی سال ۱۳۴۳ شمسی در روستای دولاب از توابع شهر زنجان متولد شد. تا دوم ابتدایی در زادگاهش درس خواند و بعد همراه خانواده راهی شهر زنجان شد و مابقی دوره ابتدایی را در دبستان خاقانی به اتمام رساند. همزمان با تحصیلات ابتدایی به سبب حضور در جلسات قرآن و اصول عقاید (تابستانها در […]
ثبت دیدگاه