افشاری راد، سعید: ششم فروردین ۱۳۴۲، در روستای ویک از توابع شهرستان ابهر به دنیا آمد. پدرش ابراهیم و مادرش جیران نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند ودیپلم گرفت. به عنوان پاسداردرجبهه حضور یافت. هجدهم آبان ۱۳۶۲ ، در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش قرار دارد. برادرش قدرت الله نیز شهید شده است.
وصیتنامه :
ای امت قهرمان و شهید پرور تنها رمز پیروزی ما در این انقلاب عظیم فقطرهبری امام عزیزمان می باشد حمایت از امامان حمایت از خط سرخ محمد و آل علی است . برادران عزیز کوشش کنید در مقابل آنهایی که در مقابل دشمن زانو زده اند و می خواهند اسلام را ریشه کن سازند ضعف نشان ندهید مشت محکمی بر دهان یاوه گویان تاریخ بزنید و مبادا کاری انجام دهید و عزت و شرف خون شهیدا را در محیط زندگیتان پایمال کنید . از تفرقه و جدائی از همدیگر بپرهیزید به جبهه بروید و عزیزانتان را یاری کنید پیامی به دوستان و آشنایان دارم عزیزان من مبادا از خط اسلام انحراف پیدا کنید بیشتر به فکر انقلاب و جنگ باشید دست اتحاد به همدیگر بدهید مشت محکمی بر دهان دشمن و در حفظ دستاوردهای این انفلاب بسیار کوشا باشید میدوارم که برادران عزیزم این بنده حقیر را حلال کنید و از دعا کردن به امام عزیز غفلت نکنید .
خاطره:
یکی از تلاشگران و فعالان جبهه های جنگ و از سربازان پر و پاقرص حضرت امام بود که احساس می کرد هر لحظه به لحظه به معبود خود نزدیکتر می شود در یکی از روزهای پاییز سال ۱۳۶۲ در مهرماه با یک دنیا آرزو و تمنا به سه روز مرخصی آمده بود. و برای دیدار خانواده و فامیلها و حلالیت از همه بستگان روز دوم جریان عملیات والفجر ۴ در لشگر حضرت علی ابن ابی طالب (ع) در واحد اطلاعات و عملیات که مسئولیت سنگینی بر عهده داشت .پدر و مادر را یواش یواش توجیه می کرد ولی جواب دلش را نمی گیرد روز سوم مرخصی پدرم برای کار کشاورزی به باغ رفته بود او نیز به باغ رفت و با پای زخمی پدر را در آبیاری تنها نمی گذاشت . او فرصت را مغتنم شمرده و خواسته اش را در تنهائی به پدر گفته بود . پدرم که می دانست منظور سعید چیست ؟!! ولی دوست داشت چند بار تکرار کند و او هم با صدای بلند خواسته او را تکرار کنم . تا ملاک صدای مرا تا عرش خدا ببرند که من هم پیش خدایم رو سفید باشم . ولی حال و هوای پاییز بار سنگینی و غمناکی دوری پسرم را بر دلم می انداخت و با هوای ابری و درختان با برگهای زرد رنگ خود را با کوچکترین باد برگ ها را از شاخ ها جدا می کرد و علفهای رنگ و رو باخته طبیعت همراه با خداحافظی و حلالیت طلبی فرزندم همراه بود به هر حال سعید با تمام شیرین زبانش موفق شد و بنده نا خود آگاه بیل را که بند آب درختان سیب را عوض می کردم کنار انداختم و ناخواسته او را بغل کردم ولی گریه امانم نداد به لحظه ای فکر و دلم در هوای کربلا پَر زد چقدر سخت است لحظه خداحافظی آنهم با طلب حلالیت از طرف فرزند، که با تمام وجودم لحظات سخت حضرت امام حسین(ع) احساس کردم . گفتم : سعید جان ان شالله جنگ تمام شود و با پیروزی به وطن خود برگردی . ولی اگر روزگار جُور دیگری رقم خود و برنگشتی و شهید شدی که آن در دست خداست ، حق پدری را که در گردن تو دارم حلالم کن. او دیگر خود را از پا نشناخت به بالا و پایین می پرید، هر چند که پایش در جبهه زخمی شده بود . هیچ درد احساس نمی کرد و فقط به من دعا می کرد و با گریه می گفت: پدر بزرگترین مِنت را بر من گذاشتی و حلالم کردی . و با نشاط و شادی از باغ به منزل برگشت . و از مادرش حلالیت گرفته بود . سومین روز مرخصی اش که به اتمام می رسید لحظه به لحظه احساس سنگینی و غم دوری بر دلم بود .میدانستم این آخرین وداع است این دفعه با خداحافظی های گذشته فرق می کرد . سعید گفت اگر من شهید شدم هیچ موقع ناراحت نشوید . گریه نکنید. دشمن را خوشحال نکنید(برادر شهید)
ثبت دیدگاه