افشاری، داود: سی ام شهریور۱۳۴۴، در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش شیرالله و مادرش شهربانونام داشت. دانش آموزسوم متوسطه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. دهم اردیبهشت ۱۳۶۳، در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به کمر، شهید شد. مدفن او در مزار پایین زادگاهش واقع است.
وصیتنامه:
همیشه سرا پاگوش به فرمان امام و یاران صدیق و مومن امام که عملا در خدمت انقلاب و اسلام عزیز بوده اند باشید ماهی یا هفته ای یک بار به قبرستان شهدا بروید و درس مبارزه و ایثارگذاشتن از دنیا و پیوستن به شهدای صدر اسلام را فرا گیرید. سعی کنید تحمل عقیده مخالف را داشته باشید مانند شهید مظلوم بهشتی من راضی نیستم اگر بعد از مرگم سیاه به تن کنید و گریه کنید من را هم را انتخاب کردم و تا آخرین قطره خونم ایستاده و به یاری خدا خواهم ایستاد.
خاطره:
تحصیلات دوم دبیرستان ادامه داد و در بسیج ثبت نام کرد و از طریق پایگاه و مسجد دستغیب برای جبهه ثبت نام کرد وقتی به خانه آمدیم دیدیم رضایتنامه در دستش و منتظر است که ما بیاییم تا آن را امضاء کنیم من دلم نمی خواست داود به جبهه برود ولی پدرش دوست داشت و از اون با کارهای مذهبی داود موافق بود و آن رضایتنامه را برایش امضا کرد. چون سنش کم بود و نمی توانست برود بنابراین شناسنامه اش را سه سال بزرگتر کرده بود تا بتواند به جبهه برد رفت و بعد از آمدنش دیگر حتی روی فرش هم نمی خوابید فرش را بلند می کرد و روی موکت و زمین می خوابید برایش گوسفند گرفته بودیم تا قربانی کنیم که گفت سرش را نبرید و به دفتر امام بدهید به مادر شهدا خیلی غبطه می خورد و اجازه نمی داد که بدرقه اش کنیم می گفت از مادر شهدا خجالت می کشم آخرین بار که به مرخصی آمده بود. با همه فامیل دیدار کرد و اجازه داد ، که او را بدرقه کنیم و تا دم اتوبوس با او برویم و گفت که به امام و رزمنده ها دعا کنید و نماز جمعه را ترک نگویید . مادرش می گفت مرخصی که می آمد اول به دیدار مادر شهدا و جانبازها می رفت و با آنان دیدار می کرد. یک شب که قرار بود از جبهه به خانه بیاید دیر کرد و تا صبح نیامد و فردای آن روز ظهر بود که به خانه رسید پرسیدم که قرار بود دیشب بیایی پس چرالان آمدی ؟ گفت رفتیم به دیدار مادر جانباز تنها بود و بخاطر همین با دوستانی که رفته بودیم شب آنجا ماندیم و صبح هم به دیدار مادر شهید رفته بودیم که دیر شد. می گفت کاش شهید گمنام شوم و پیکرم نیاید. نزد استاد بهرام پور به کلاس زبان عربی می رفت و می گفت که شاید اسیر شوم و به دردم بخورد .آخرین بار عکسهایش را پاره می کرد از او پرسیدم برای چه پاره می کنی بده به من گفت همه ای عکسهایم برای تو خواهد ماند گریه می کرد نگو می دانست که شهید خواهد شد پرسیدم برای چه گریه می کنی؟… گفت مادر دوستم مریض است به دیدار ش برو ولی دوستش گفت که مادر من خوب می شود. می گفت برایم قربانی نکنید شما انقدر برایم دعا می کنید که من شهید نمی شوم خمپاره درست جلو ی پایم می خورد دوستم زخمی می شود ولی فقط از آن خمپاره پارگی شلوار به من می رسد . دوستش تعریف می کرد و می گفت که در جبهه با ما خیلی شوخی می کرد و می گفت :که من شهید می شوم حتی ساعت شهادتش را هم گفته بود. که ۹:۱۵صبح شهید خواهم شد. دایی اش هم در جبهه بود و گفت که بعد از شهادتم به او سلام برسانید . روز آخر بود که به دوستانش می گفت من فردا صبح شهید خواهم شد ولی دوستانش این حرف او را به شوخی می گرفتند. و حرفش را باور نمی کردند. فردای صبح همان بعد از خوردن صبحانه گفته بود که می روم آب بیاورم سنگرشان که جزیزه مجنون بود از سنگر که بیرون آمد مدتی بعد صدای انفجار خمپاره آمد و بعد از آن هم صدای داود که می گفت من شهید شدم و زخمی شدم کمکم کنید ولی دوستانش فکر کردند که او شوخی می کند دوباره خمپاره ای منفجر می شود و دوباره صدای داود می آید اینبار گفته که شاید جدی می گوید وقتی رفته بودند دیدند که داود زخمی شده و از پهلو و دفعه ای اول هم زخمی شده بود همان لحظه ساعت را که نگاه کردند دیدند که ساعت ۹:۱۰دقیقه است و پنج دقیقه ی بعد داود شهید می شود (پدر شهید)
ثبت دیدگاه