حمید گیلک اول مهرماه سال ۱۳۴۳ در خانوادهای مذهبی و در شهرستان زنجان دیده به جهان گشود. پدر حمید مغازه خواربارفروشی داشت و از این راه امرار معاش میکرد. حمید تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به اتمام رساند ولی دورهی راهنمایی را نیمه تمام رها کرد. با اوجگیری انقلاب اسلامی به اتفاق دوستانش به خیابانها رفته و شعار “مرگ بر شاه” و “دورد بر خمینی” سر میداد. در یکی از روزهای انقلاب نیروهای ساواک، حمید را شناسایی کرده، کار به تعقیب و گریز کشیده شد. حمید به خانهی همسایه پناه برده بود تا از دست ساواکیها در امان بماند.
انقلاب که به ثمر رسید، به بسیج ملحق شد و از بسیجیان فعال پایگاه مقاومت محل بود. به خاطر شجاعت و وفاداریاش به انقلاب و اسلام، محافظ امام جمعه زنجان انتخاب شد.
با برافروخته شدن آتش جنگ توسط دشمن بعثی عراق، حمید از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهههای حق علیه باطل اعزام و در گردانهای رزمی لشکر ۱۷ علیبنابیطالب به رزم بیامان خود ادامه داد. چند بار مجروح شد. بعد از چند سال تلاش و مجاهدت در جبهههای حق علیه باطل سرانجام در ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به فیض شهادت نائل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد.
خاطرات
مادر شهید (حاجیه خانم کرامه کامران):
عاشق اهلبیت و امام حسین علیهالسلام بود و همهی وقتش را برای عزادری اهلبیت صرف میکرد. اوایل شروع انقلاب بود که حمید به خاطر اسلام و دینش مثل سایر بچههای زنجان به خیابانها میرفت و فریاد مرگ بر شاه و زنده باد اسلام را سر میداد. یکبار ساواک حمید را شناسایی کرده بود و بعد از تعقیب و گریز حمید به خانهی همسایهمان پناه برده بود تا از دست ساواک در امان بماند.
بعد از این که انقلاب به ثمر رسید به بسیج ملحق شد و سپس به خاطر شجاعت و وفاداریاش به انقلاب و اسلام، محافظ امام جمعه شد.
زمانی که جنگ تحمیلی شروع شد، حمید هم به خاطر حفظ اسلام و انقلاب با آنکه علاقهی زیادی به تحصیل داشت، عازم جبههی نبرد حق علیه باطل شد. من، پدر و برادر بزرگش هیچوقت نخواستیم جلوی فعالیتهایش بایستیم. فقط یکبار پدرش پرسید: حمید، بهتر نیست ادامه تحصیل بدهی؟
در جوابش گفت: پدرجان، درس همیشه هست. الان وقت مبارزه برای پیروزی اسلام است.
موقع خداحافظی هروقت میخواستم پشت سرش آب بریزم، جام آب را از دستم میگرفت و میریخت زمین. میگفت: مادر و شما میخواهید من برگردم؟!..
ماشاءالله حمید از لحاظ اعتقادات پسر کاملی بود و شهادت آرزویش بود…
در جبهه مجروح شده، آمده بود خانه. میخواست دوباره راهی جبهه شود که در خیابان، حاج صادق، برادر شوهر خواهرش را دیده بود و بلافاصله به خانه ما آمد و گفت: حاج خانم، حمید با این زحمی که دارد کار دستمان خواهد داد!
در جوابش گفتم: حاجی، زود خوب میشود. شما نگران نباشید. حمید پسر مؤمن و متدینی است.
حمید بعد از شهادتش یکبار به خوابم آمد. دیدم لباسهایش را روی دوشش انداخته و به اتاقش میرود. برگشت به من گفت: لباسهایم را نگه ندار و به آنها نگاه نکن. خودت را ناراحت نکن. صبح فردا همهی لباسها و پوتیناش را برداشتم و به امامزاده دادم.
برادر شهید:
خدا رحمت کند شهید حمید را، من هفت، هشت سال از آن بزرگوار کوچکتر بودم. خودش برایم تعریف میکرد؛ جبهه مجروح شده بودم و لباسهایم همه خونی شده بود. دوستان رزمندهام وقتی با این وضع مرا میبینند، فکر میکنند شهید شدهام. لباسهایم را در آورده، به بیمارستان اعزام میکنند. در بیمارستان هوشیاریام را به دست آوردم. دوستان فهمیدند که حمید زنده است!
برادرم حمید بعد از همان مجروح شدن به خانه برگشته بود. بیست روز ماند و استراحت کرد و دوباره به جبهه برگشت. به جبهه نرسیده، درست از همان جایی که مجروح شده بود، به او ترکش اصابت میکند.
سه بار مجروح شده بود. آخرین مجروحیتاش در عملیات والفجر ۸ بود. تیر به قلبش اصابت کرده و به درجهی شهادت نائل گشت.
فرازی از وصیتنامه شهید:
به برادر خودم و سایر برادران و خواهران توصیه میکنم هیچوقت امام و برادران رزمندهی خود را تنها نگذارید و همیشه پیرو ولایت فقیه بوده و پشتیبان انقلاب و اسلام باشید.
ثبت دیدگاه