حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۱ آذر , ۱۴۰۳ ساعت تعداد کل نوشته ها : 6371 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 363×
غواص شهید ابوالفضل خدامرادی وطن
20

نام پدر: حبیب‌اله محل تولد: زنجان تاریخ تولد: ۱۳۴۲   تاریخ شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹  نام عملیات: کربلای ۵ منطقه‌ عملیاتی: شلمچه محل شهادت: شلمچه مزار شهید: مزار شهدای پایین زنجان زندگینامه شهید ابوالفضل خدامرادی وطن ابوالفضل خدامرادی‌وطن فرزند زوج حبیب‌اله و بتول سلمانی به سال ۱۳۴۲ در شهرستان زنجان در یکی از مناطق قدیمی زنجان در محله […]

پ
پ

شهید ابوالفضل خدامرادینام پدر: حبیب‌اله

محل تولد: زنجان

تاریخ تولد: ۱۳۴۲  

تاریخ شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹ 

نام عملیات: کربلای ۵

منطقه‌ عملیاتی: شلمچه

محل شهادت: شلمچه

مزار شهید: مزار شهدای پایین زنجان

زندگینامه شهید ابوالفضل خدامرادی وطن

ابوالفضل خدامرادی‌وطن فرزند زوج حبیب‌اله و بتول سلمانی به سال ۱۳۴۲ در شهرستان زنجان در یکی از مناطق قدیمی زنجان در محله حسینیه‌به دنیا آمد. پدرش خواربارفروش بود و ۲ پسر دیگر به غیر از ابوالفضل داشت. ابوالفضل پس از چندی راهی مدرسه شد و مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشت و توانست تا مقطع چهارم دبیرستان در رشته اقتصاد ادامه تحصیل دهد. در حین تحصیل در پایگاه حسینیه و دستغیب نیز فعالیت داشت. دوران انقلاب نیز فعالیت چشمگیری را از خود نشان داد. با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، ابوالفضل نیز راهی جبهه شد و به همراه سایر دوستانش به مبارزه با رژیم بعثی پرداختند. وی پس از چندی در عملیات خیبر شرکت کرد و در ادامه این عملیات بر اثر اصابت ترکش به چشم مجروح شد و برای مداوا به کشور آلمان اعزام شد.

وی پس از بازگشت از آلمان بار دیگر به جبهه اعزام شد. وی پس از آن در عملیات‌های کربلای ۴ و والفجر ۸ شرکت کرد و در عملیات والفجر ۸ در شهر بندری فاو بر اثر استنشاق مواد شیمیایی از ناحیه ریه دچار مشکل شد و به بیمارستان منتقل شد. پس از بهبودی نسبی راهی جبهه شد.

وی با آغاز عملیات کربلای ۵ در آن شرکت کرد و در ادامه این عملیات در منطقه شلمچه در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۶۵ در اثر اصابت ترکش به گردن و صورت به مقام رفیع شهادت نائل آمد. وی یکی از غواصان دریادل استان زنجان بود.

پیکر مطهرش را پس از تشییع در گلزار پایین شهدای زنجان به خاک سپردند.

روایت عشق

راوی: جمال زرگری، همرزم شهید

ابوالفضل خیلی با غیرت و جسور بود و همه از او حرف شنوی داشتند. من به مدرسه می‌رفتم و ترسو بودم.

یک روز که یکی از دوستانم مرا در مدرسه زده بود، تصمیم گرفتم وقتی از مدرسه بیرون آمد با او دعوا کنم. بیرون مدرسه با دیدن ابوالفضل، خوشحال شدم ولی نمی‌دانم چطور متوجه موضوع شده بود.

به من گفت: تو برو من حسابشان را می‌رسم.

***

راوی: دخترعموی شهید

روزی از روزهای سرد زمستان بود. روز قبل برف سنگینی تمام بام‌ها را سفیدپوش کرده بود. صبح حدود ساعت ۷ بود. آفتاب تازه بر آستانه خانه تابیده بود و فضای جالبی بر خانه حکمفرما بود. ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم در را باز کرد و با هیکل قوی و نیرومند ابوالفضل مواجه شد. او را به داخل خانه دعوت کرد و تا خانه همراهیش کرد. پدرم از دیدن او تعجب کرد چون او به مشهد مقدس برای زیارت امام رضا (ع) رفته بود.

بدون هیچ معطلی پدرم را در آغوش کشید و گفت: شب به زنجان رسیدم. سفر خوبی بود. چون که دست شما درد می‌کند، گفتم سریع‌تر بیام و هم شما رو ببینم، هم برفای خونه‌تون رو پارو کنم.

پدرم از این کار او ممانعت کرد و به دلیل این‌که ایشان تازه از سفر برگشته و نیاز به استراحت داشت، از او خواست که به خانه‌شان برگشته و استراحت کند ولی او به هر طریقی که می‌توانست نظر پدرم را عوض کرد و خواست که برود پشت‌بام و آنجا را برف‌روبی کند ولی قبل از رفتن دست در جیب جلویی کتش کرد و یک عطر سبز رنگ در دستان پدرم گذاشت و گفت: این سوغات مشهده برای شما آوردم.

 پدرم عطر را از او گرفت و بی‌نهایت تشکر کرد. از اینکه پسری در سن حدود ۱۷ سالگی به فکر فامیل بوده و با هدیه‌ای هر چند کوچک دل‌های بسیاری را به تسخیر خود درآورده بود، در شگفت ماند. آن عطر حالا هم که سال‌های زیادی از آن زمان می‌گذرد در جمع قشنگ‌ترین لوازم ما و همیشه در امن‌ترین جا نگهداری می‌شود و گاهی هم عطر را می‌آوریم و همه‌مان بو می‌کنیم. واقعاً انگار بوی خودش را می‌دهد. رایحه دلپذیر آن عطر هرگز از مشام ما پاک نمی‌شود.

***

راوی: مادر

موقعی که ابوالفضل راهنمایی را می‌خواند، به قم به قصد مسافرت رفتیم. یک لباس سیاه گرفته بودم که پوشیده بود. اوایل انقلاب بود و به پوشش مردم حساس بودند. او را می‌خواستند اذیت کنند که فرار کرده بود.

ما از صبح تا شب دنبالش گشتیم تا پیدایش کنیم اما نشد! – البته او را به خاطر بلوز سیاهش یک بار گرفته بودند – و بعد شب در حرم او را پیدا کردیم.

***

پدرش در خواب دیده بود که از گلویش گل روئیده بود و صبح که بیدار شده بود، فهمیده بود که پسرش شهید خواهد شد.

***

شوخی با اشنوگل

پیش از عملیات کربلای ۴ بود. ما داشتیم در موقعیت شهید اجاقلو، در کنار رود کارون، دوره مقدماتی غواصی را می‌گذراندیم. جمع بسیار صمیمی و باصفایی بود. آزمایش تنفس یکی از تمرین‌هایی بود که افراد می‌گذراندند. آن‌ها به شکل درازکش خوابیده و سر خود را در زیر آب می‌کردند. تنفس به وسیله اشنورکل – نی غواصی – صورت می‌گرفت و بیشتر اوقات همین نی‌ها اسباب شوخی و تفریح بچه‌ها را فراهم می‌کرد.

در یکی از روزها که بچه‌ها مشغول آزمایش تنفس بودند، ابوالفضل شوخ‌طبعی‌اش گل کرد. او، من و چند نفر دیگر از برادران را نزد خود خواند و گفت: بیایید کنار نی‌ها ببینید که در زیر آب چه خبر است!

هر کدام از بچه‌ها در حین تمرین در زیر آب چیزی می‌گفت و می‌خواند. یکی ذکر یا زهرا را زمزمه می‌کرد. دیگری سرود می‌خواند. سومی برای خودش جک می‌گفت و بعضی‌ها زده بودند زیر آواز و حسابی می‌خواندند. ما هم کلی خندیدیم.

 ابوالفضل گفت: حالا خوب تماشا کنید.

او دست خود را روی روزنه بعضی از نی‌ها می‌گذاشت. غواصی که سرش در آب بود، بر اثر کمبود اکسیژن دست و پا می‌زد. گاهی هم در داخل بعضی از نی‌ها آب می‌ریخت و کسی که زیر آب بود، مقداری آب نوش جان می‌کرد و دست و پایی هم می‌زد و ما می‌خندیدیم.

***

جواب امام

وقتی که از عملیات کربلای ۴ برگشتیم، بچه‌ها را نزدیک خط، در داخل کانال و چندین سوله جای دادند. عملیات لو رفته بود و تعدادی از غواصان در داخل اروند به شهادت رسیده بودند. من حسابی غمگین بودم و دلم گرفته بود. از سوله‌ای که در آن بودیم بیرون آمدم. چند قدمی دور نشده بودم که چشمم به دو اسیر عراقی افتاد که داشتند با اشتهای کامل غذا می‌خوردند. انگار اصلاً خبری نشده و اتفاقی نیفتاده است. در همین وقت چند متر آن طرف‌تر یک گلوله خمپاره ‌۱۲۰ در داخل کانال افتاد و ۶ـ۵ نفر از بچه‌ها شهید شدند و این بر اندوه و غم من افزود.

همین طور که داشتم می‌رفتم، وارد سوله دیگری شدم. ابوالفضل در آنجا بود، اورکتش را بر دوش انداخته و خیلی ناراحت و غمگین نشسته بود. مخصوصاً اینکه گروهان او جزو نیروهای خط‌شکن نبود. آن‌ها در داخل کانال منتظر مانده بودند تا پس از شکسته شدن خط وارد عمل شوند.

وقتی که مرا دید، گفت: عباس! بچه‌ها چه شدند؟ چرا اینطوری شد؟

بعد هر دو با هم گریه کردیم. گفتم: ابوالفضل ! عملیات لو رفت و خیلی از بچه‌ها در داخل آب شهید شدند!

و او گفت : جواب امام رو چی می‌خوایم بدیم؟

***

ماهی‌ها آب رفتن

چند تا از بچه ­ها آمدند چادر ما. از ابوالفضل پرسیدم: چه خبره؟ این بچه ­ها برا چی اومدن چادر ما؟

 گفت: شام دعوت کردم که ماهی بدم بخورن.

قابلمه­ی بزرگ روی چراغ بود. بچه­ها منتظر بودند که شام آماده شود تا دلی از عزا درآورند. یکی از بچه­ها حوصله­اش سر رفت. در قابلمه را باز کرد. با نگاه به ته قابلمه خون تو صورتش دوید: این چن تا ماهی فسقلی رو می­خواید برا این همه آدم بخورونید؟

اعتراض­ها شروع شد: این چه شام دعوت کردنیه؟

  • ما رو گرفتی ابوالفضل؟

 ابوالفضل خندید و گفت: اِ … اِ … چرا ماهی­ها آب رفتن؟ من فکر می­کردم مثل خمیر نان پف می­کنن و گنده می‌شن. 

بالاخره آن شب ابوالفضل مجبور شد به چادرهای دیگران تک بزند و حلوا و خوراکی­های چادرهای دیگر را بیاورد و به خورد مهمانانش بدهد.

***

لیوان‌های خالی از چای

من، خدامرادی و فتح­اللهی دو روز بود چای نخورده بودیم. رفتیم جایی پیدا کنیم که بتوانیم چای درست کنیم. کنار آب، اتاق مخروبه­ای بود. تمام سوراخ سنبه­های آن را بستیم تا دود بیرون نرود. مقداری چوب جمع کردیم. قوطی کنسرو کهنه هم پیدا کردیم از آب رودخانه، آب آوردیم تا چای درست کنیم. تا زمان جوشیدن آب بیرون رفتیم تا اوضاع را کنترل کنیم.

یک لحظه صدای فریادی ما را به خود آورد: پدرسوخته­ها اونجا دارید چیکار می­کنید؟ الان وقت آتش روشن کردنه؟! نمی‌دونید خطرناکه؟

ما هم دنبال فردی که در این اوضاع آتش روشن کرده بود، می­گشتیم که یک مرتبه به یاد آتش خودمان افتادیم. داخل اتاق که رفتیم دیدیم یک سوراخ جا مانده و دود از آنجا بیرون می­زند. سریع آتش را خاموش کردیم و با حسرت به همدیگر و بعد به لیوان‌های خالی‌مان نگاه کردیم.

***

ساحل‌شکن 

به گروهان یعقوبعلی محمدی و باقر فتح­اللهی لباس غواصی داده بودند و به گروهان سوم یعنی گروهان ابوالفضل لباس نداده بودند چون ساحل‌شکن بودند.

 ابوالفضل از اینکه گروهان او جلو نمی‌رفت شاکی بود و می­گفت: از خودشان دارن اسم در می­آرن. مگه می­شه ساحل رو شکست. ساحل ساحله دیگر.

***

چرا من نه!

قبل از عملیات کربلای ۴ داشتیم طناب و لوله­های پلی‌اتیلن را آماده می­کردیم. ابوالفضل را آنجا دیدم. اورکت کره‌ای روی دوشش بود. با ما احوالپرسی کرد. ناراحت بود که چرا به این‌ها به عنوان نیروهای عمل‌کننده اجازه ندادند. بیماری قند داشت. شنا و غواصی اصلاً با بدنش سازگاری نداشت.

 یعقوبعلی گفت: مگر پای ایستیلر ورلر{۱}؟

ناراحتی ابوالفضل را که دید، ادامه داد: اگه زنده موندیم، تو هم می­آیی اون طرف. اگر هم نه که فرقی نمی­کنه.

***

جزو شهدا

تویوتا ما را رساند مقر لشکر. من، حسین محمدی، جواد غم ­پرور و مجید بربری  از ماشین پیاده شدیم. ابوالفضل را از دور دیدم. اورکتی روی شانه­اش انداخته بود و زیر آتش، ماشین­هایی را که به طرف مقر می­آمدند را نگاه می‌کرد. از کنار ابوالفضل رد شدم. سلام دادم. ابوالفضل با خنده­ی تلخی گفت: عباس تویی؟

گفتم: بله

گفت: چرا به این شکل افتادی؟

گفتم: چه شکلی؟

گفت: برو آیینه را نگاه کن. دیدنی شدی …

یک لحظه انگار یاد چیزی افتاد  با نگرانی سراغ رضا، عباس، مسعود و … را گرفت. از چشمانش معلوم بود گریه کرده است. گفت: اصلاً امید نداشتیم کسی از جزیره برگردد. شما رو جزو شهدا حساب کرده بودیم …

***

مطالعه قبل از عملیات

در سازماندهی برای عملیات کربلای ۵ ابوالفضل جزو نیروهای عمل‌کننده بود. از من کتاب خواست. ساک کتاب‌هایم را باز کردم. کتاب سیره­ی حضرت رسول (ص) را برداشت و گفت: می­خوام اینو بخونم.

کتاب کلفت و حجیمی بود. گفتم: ابوالفضل! سه چهار روز بیشتر به عملیات نمونده چطوری می­خوای تمومش کنی؟

گفت: حالا تا عملیات تا هر جا تونستم می­خونم اگه برگشتم ادامه­اش می­دم اگه نه که خودمون می­ریم و آن طرف می­بینیم.

نیم ساعت مطالعه می‌کرد، بعد یک ساعت  به من، یوسف قربانی و خوئینی شرح می­داد. یوسف من را بیرون صدا کرد و گفت: بابا تو چرا اون کتاب رو دست ابوالفضل دادی؟ ببین چطور ما رو گیر انداختی! ۵۰ صفحه که می‌خونه باید اون رو توضیح بده.

خندیدم و گفتم: یوسف! کتاب سیره­ی رسول ا… است. خوبه یاد بگیریم …

***

رد گم‌کنی

شب عملیات بود. من و مسعود نماز می‌خواندیم. ابوالفضل به مسعود گفت: بالام! نماز مغرب و عشات تموم شد دیگه وارد مستحبات نشو. اگرم خواستی دعا بخونی از این سنگر صد متر فاصله بگیر. نماز شب که اصلاً نخون. ما نمی‌خوایم به خاطر تو، توی دردسر بیفتیم. این جور چیزا توی سنگر ما راه نداره.

ابوالفضل خودش خیلی از نظر معنوی بالا بود اما به مسعود اینطور می‌گفت که هم رد گم کند، هم لبخند روی لب ما بنشاند.

***

قبل از عملیات در شهر نغمه‌هایی پیچیده بود که آقا بیایید صلح کنیم. جنگ بس است. چقدر جنگ کنیم. پس کی زندگی کنیم. ابوالفضل می‌گفت: حرف دیگرون به ما چه مربوط؟ هر چی می‌خوان بگن. امام گفته جنگ، ما هم می‌جنگیم.

امام را خیلی دوست داشت. توی مشکلاتش به امام متوسل می‌شد.

***

هزار رکعت نماز!

ماه رمضان بود. شب قدر. من، ابوالفضل، یوسف، وهاب و حمید رفتیم یک گوشه‌ای تا نماز هزار رکعتی آن شب را بخوانیم.

یکی از بچه‌ها گفت: عجب گیری افتادیم.

دو رکعت نماز می‌خواند، می‌نشست یک عدد سیگار می‌کشید باز دوباره بلند می‌شد دو رکعت نماز می‌خواند. ابوالفضل می‌گفت: رکعت چندمی؟

می‌گفت: حالا نهصد و چند رکعتش مونده. ابوالفضل چند رکعت خواند و بعد گفت: من موندم حضرت علی (ع) چطور تا صبح هزار رکعت رو می‌خونده؟!

یوسف هم پیدایش شد و گفت: من مسئول کنترل نماز هستم.

از تک‌تکمان پرسید: چند رکعت خوندی؟

تا صبح هیچ‌کداممان نتوانسته بودیم بیشتر از صد رکعت را بخوانیم. ابوالفضل مدام می‌گفت: یعنی حضرت علی (ع) چطور هزار رکعت رو می‌خونده؟

***

قرار شده بود من بی‌سیم‌چی گروهان ابوالفضل باشم. یکی، دو روز قبل از عملیات کربلای ۴ گفتند گروهان شما ساحل‌شکن است. چه شور و اشتیاقی داشتیم برای عملیات. چقدر تمرین کرده بودیم. ناراحت بودیم از اینکه بچه‌ها رفته بودند جلو و ما شده بودیم ساحل‌شکن!

من رفتم پیش فرمان‌ده واحد مخابرات و گفتم: من اصلاً نمیام. به عقب برمی‌گردم.

خبر ناراحتی‌ها به فرمان‌ده گردان رسید. گفته بود: هر کس اعتراض داره می‌اندازیمش در یک کانکس و قفل می‌کنیم. بعد از عملیات می‌آییم سراغشون.

ابوالفضل ما را جمع کرد و گفت: من از شما بیشتر ناراحتم. ولی خب تکلیف هر چی هست باید اطاعت کنیم. اطاعت از فرمان‌ده واجبه و ما باید صد درصد به حرف فرمان‌ده عمل کنیم.

 آرامش ابوالفضل قلب‌ها را آرام کرد.

***

ما در یک کانال نزدیک خط استتار کرده بودیم. قرار بود غواص‌ها خط را که شکستند رمز عملیات را بگویند تا ما هم راهی شویم و سوار قایق‌ها شویم. ابوالفضل به ساعتش نگاه کرد و گفت: وقت گذشت پس چرا خبری نیست؟

نگران بود. به من گفت: آقا محمد را به گوش کن ببینم چه خبره؟!

من چند بار صدایشان کردم. آقا محمد گفت: به گوش باشید. می‌خواهیمتون.

چند بار این قضایا تکرار شد. آخر سر صدا از پشت بی‌سیم گفت: به بچه‌ها بگید اون‌جا راحت باشن، استراحت کنن.

قیافه ابوالفضل در هم رفت. نگرانی توی گروهان پیچید. ابوالفضل زیر لب گفت: حتماً عملیات لو رفته و خبراییه که ما را نمی‌خوان.

صبح فردا از بچه‌ها خبری نشد. تعداد کمی از آن‌ها زخمی و با سر و وضع آشفته برگشتند. حدس فرمان‌ده درست بود. عملیات لو رفته بود.

***

بالشتی از آب و خون

در عملیات کربلای ۵ عراقی­ها منطقه­ی ناصافی را زیر آب برده بودند. بعضی جاها عمق آب زیاد بود و بعضی­جاها کم. حدود چند متری به خط عراقی­ها مانده بودیم. یک دفعه ستون را زیر آتش گرفتند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم ببینیم کی را زدند. ابوالفضل و محمود سهرابی  کنار هم ایستاده بودند. ابوالفضل تمام قد داخل آب بود و داشت حرف می­زد، آتش زیاد بود و مانع می­شد حرف‌هایشان را بشنوم فقط شنیدم تکبیری گفت و ادامه داد: نامرددَری وورین{۲}.

چند تا تیربار عراقی برگشت سمت این دو نفر. آتش روی سرشان بارید. تیری به صورت و سینه­ی خدامرادی خورد و او از پشت داخل آب افتاد.

***

به نقل از یکی از بسیجیان غواص

نور شهادت

یک روز به عملیات مانده بود. او را دیدم که تنها و دور از دیگران در سایه‌سار نخلی نشسته است. آرام و بی صدا به سویش رفتم. وقتی که نزدیکش رسیدم، دیدم قطرات اشک، از روی گونه‌هایش هروله‌کنان بر خاک می‌افتند. عجب حالت خوشی داشت. با صدای زیبایی زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت، او در خلوت حضور یار نشسته بود.

وقتی که عملیات آغاز شد من نور شهادت را به روشنی در سیمایش می‌دیدم و سرانجام هم شمیم دل‌انگیز شهادت و بوی وصال یار در فضای جانش پیچید و درهای آسمانی به رویش گشوده شد.

 او فرمان‌ده گروهان غواص از گردان ولی‌عصر (عج) زنجان بود که در عملیات کربلای ۵ و پس از عبور از دریای مصنوعی – موسوم به آب‌های گرفته – در دشت شلمچه، تن را در جویبار لاهوتی خون شست‌وشو داد و در آسمان شلمچه ستاره‌ای بی‌غروب گشت.

***

نامه شهید ابوالفضل خدامرادی

پس از تقدیم عرض سلام به حضور مبارک حضرت بقیه ا… اعظم امام زمان و نایب برحقش امام خمینی و یاران باوفای آن حضرت و رزمندگان پرتوان اسلام مخصوصا حزب‌ا… زنجان.

جمال جان و حمید سلام گرم به حضورتان عرض می‌دارم و نامه شما را به خانه رساندم و مرا به دعوا انداختی چون که نوشته بودی که وقت نبود ابوالفضل می‌رود. مگر من سه روز آنجا نبودم. (دانه یانیمش)

خلاصه سلام مرا به تمام دوستان برسانید و به عباس لشکری یک لنگ جانانه بزنید ولی با خصم نه و به برادر گرامی مویل غلامرضا جعفری سلام گرم برسانید.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی حتی کنار مهدی خمینی را نگهدار.

 

{۱} – مگه میخوان هدیه بدن

{۲} نامردا را بزنید.

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.